شب بیمارستان بودم. صبح رفیقم با ماشین منو رسوند در خونمون و از اونجایی که من همیشه خودمو یه سفیر فرهنگی در مملکت غربت میدونستم بروبکس آلمانی رم با رسم خدافظی شیرازی عجین کردم. بنابراین یه سری هنوز در ماشینو واز نکرده، یه سری بعد از جای پارکو عوض کردن به دلیل سد معبر شده بودگی وسط کوچه، یه سری در ماشین نیمه باز، یه سری در تمام باز، یه سری یه پا بیرون بقیهم توو، یه سری از ماشین پیاده شده و یه پا داخل و یه سری کاملا پیاده شده و تکیه به قاب در ماشین داده و . . . خدافظی داریم.
خلاصه در مرحلهی آخر خدافظی که بودیم، در حالی که من هی سعی میکردم بکنم به فتح و شدّ کاف و اون هی سعی میکرد تند تند بقیه حرفاشو بزنه، یهو دیدم همسایه بغلیمون با یه فنجون اسپرسو اومد سراغم سلام و خسته نباشید گفت و فنجونو داد دستمو رف که اشغالاشو بذاره سر کوچه. تا برگرده منم با رفیقم خدافظی کرده بودم، قهوهم ریخته بودم توو باغچه و دم در منتظر این بودم که بیاد فنجونشو بدم دستش تشکر کنم و برم خونه بخوابم.
و همسایهی گل گلابم آمد، فنجونو گرف و بدو بدو در حالی که داشت میرف سمت خونهش گف واسا یه دقهم واسا. بعد از یک دقیقه دیدم با یه فنجون پر دیگه دوباره برگشت و گفت بیا تا داغه اینم بخور و این دفه دیگه خودش نرف آشغال بذاره یا هر کار دیگهای بکنه.
تازه از کلینیک ترک الکل برگشته و حال و روز روحیش زیاد مساعد رکگوئی و صداقت به فنادهندهی من نیست بنابراین بدون اینکه حس بد تحت فشار بودن بکنم تن به خوردن قهوهی خوشمزه و داغش که توو خنکی سر صبح اتفاقا میچسبید هم، دادم و چیزی نگفتم. همینجوری میخ بالاسرم ایستاده بود تا من فنجون خالی رو بهش پس بدم. پس دادم. بغلم کرد. از همین ناغافلیا. بعد ولم کرد اومد عقب تر ایستاد. زل زد توو چشام و یه جور بغضآلودی گف امیدوارم حالا که اینو خوردی بتونی بخوابی. میدونستم هرچقد دنبال دوربینی که میخوام توش زل بزنم و از کادرش خارج شم بگردم پیداش نمیکنم، بنابراین خط ِ دو نخطه خطمو با یه کمی چیز به منحنیِ انحناش رو به پایین تبدیل کردمو گفتم من همیشه میتونم بخوابم.
و همسایهی گل گلابم آمد، فنجونو گرف و بدو بدو در حالی که داشت میرف سمت خونهش گف واسا یه دقهم واسا. بعد از یک دقیقه دیدم با یه فنجون پر دیگه دوباره برگشت و گفت بیا تا داغه اینم بخور و این دفه دیگه خودش نرف آشغال بذاره یا هر کار دیگهای بکنه.
تازه از کلینیک ترک الکل برگشته و حال و روز روحیش زیاد مساعد رکگوئی و صداقت به فنادهندهی من نیست بنابراین بدون اینکه حس بد تحت فشار بودن بکنم تن به خوردن قهوهی خوشمزه و داغش که توو خنکی سر صبح اتفاقا میچسبید هم، دادم و چیزی نگفتم. همینجوری میخ بالاسرم ایستاده بود تا من فنجون خالی رو بهش پس بدم. پس دادم. بغلم کرد. از همین ناغافلیا. بعد ولم کرد اومد عقب تر ایستاد. زل زد توو چشام و یه جور بغضآلودی گف امیدوارم حالا که اینو خوردی بتونی بخوابی. میدونستم هرچقد دنبال دوربینی که میخوام توش زل بزنم و از کادرش خارج شم بگردم پیداش نمیکنم، بنابراین خط ِ دو نخطه خطمو با یه کمی چیز به منحنیِ انحناش رو به پایین تبدیل کردمو گفتم من همیشه میتونم بخوابم.
خدافظی کرد و رف.
پوف. سیگار جان کجایی که یادت بخیر :|
پوف. سیگار جان کجایی که یادت بخیر :|