تصور کن یه وضعیتی شبیه مستی از شدت خستگی. توو همین وضعیت بربخورین به هم. سرتو که نمیتونی اندازه قدش بالا نگه داری ولی با چشای خمارت بالا رو یا حالا چشاشو نیگا کنی و بگی خعلی عجیب دوسِت داشتم. زیر لب یه جوری که مطمئن نباشه درست میشنوه یا نه بگی خعلی زیاد. زیااات. نگاتو هموزن سرت بندازی پایین، سیگارتو بذاری گوشهی لبت و با جرقهی فندکت یهو همه جا فقط صدای همایونشجر بیاد که چرا رفتی و اینا. سیگارتو روشن کنی و بری سمت افق که گم و گور شی. همینجور که تو داری گم و گور میشی و صدای همایون داره اروم و ارومتر میشه صدای این اولین بارونای تند پاییزی بیاد و تو با خیال راحت پلک بزنی و به راهت ادامه بدی.