بی‌ربط

یکی از جذاب‌ترین قسمتای کارم شنیدن داستان‌های آدمهاست. داستانهائی که به شخص من هیچ ربط مستقیم و اغلب حتی غیرمستقیمی هم ندارند. این داستانها اما نقل میشوند و برعکس اکثر همکارانم من با کمال میل میشنومشان. حتی وقتی چوب استرس و ضیق وقت از همه طرف بر سرم فرود می‌آید. 
اینها دقیقاً داستانهایی هستن که آدمها تا اون لحظه شاید هرگز ازش به هیچکس چیزی نگفتن یا اگه هم گفتن کسی هرگز درکشون نکرده. اینها داستانهای نابی هستن که توو هیچ کتابی نمیشه خوندشون.
اینها اغلب انقد خصوصی‌اند که گاهی من سه بار به خودم و آدم بودنم شک میکنم چون هر چقدر حساب میکنم به عقلم جور درنمی‌اید که یک ادم بتواند به یک آدم دیگر اینها را تعریف کند. اتفاقی که اگر خارج محیط کارم هم رخ نمیداد حتماً نسبتش میدادم به احوال مریض آدمها، سحر روپوش سفید و توهم تحقق فرشته‌ی نجات. ولی خب بحثش مختص بیمارستان نیست و دلایل مذکور منتفی.
پ.ن. منتظر بودید لاقل یکی از داستانا رو الان براتون تریف کنم نه؟ میکنم. میکنم.