یه بارم خیلی گشنم بود از صبح دیروزش تا ساعت ده یازده شب جز چایی و قهوه هیچی نخورده بودم، سر راه برگشتن به خونه یه چیز برگر کوچیک خریدم که تا برسم خونه از گشنگی غش نکنم. تصور کنید دقیقا عین فیلما، سر کاغذی که برگر توش پیچیده شده بودو باز کردم کمی سرمو خم کردم کمی دستمو اوردم بالا تا داشتم گازش میزدم، یهو یکی زد رو شونم. دهنمو بستم، دستم و به همراهش برگر نازنینو اوردم پایین، سرمو اوردم بالا، آب دهنمو قورت دادم و صورتمو چرخوندم سمت کسی که زده بود رو شونم. دیدم یه آقائیه که گدا نیس ولی ظاهراً داره گدایی میکنه. خواستم بهش پول بدم دیدم به دهنش اشاره میکنه. به برگر نازنینم اشاره کردم. جوابش مثبت بود. کاغذشو دوباره بستم دادم دستش. با خوشالی گرفت و ازم دور شد. دس کردم توو جیبم آخرین نخ سیگارمو آتیش کردم و دیگه یادم نیست کی رسیدم. وقتیام رسیدم از شدت گرسنگی سیر شده بودم. تقریباً مث الان خستگی بیش از گشنگی داشت فشارم میداد بنابراین گرفتم خوابیدم. هیچی دیگه خواستم بدونید چه تیکه جواهریام، شایستی خواستید جائی ازم تعریف و تمجید کنید لاقل حرفی برای گفتن داشته باشید. خخخخخ