مردادنامه

من با خودم عهدی داشتم. منی که میگم منظورم خودم نیستا، این منی که میگم موجود عجیبی بود که چشمه‌های انرژی به صورت پیوسته و خودجوش از خودِ وجودش میجوشید و سرشار بود از "با خواستن توانستن". موجودی که هرگز نیفتاده بود و فکر میکرد هرگز هم نمیفته. بلکه بال هم داشت. روایت هست که بسیار بلندپرواز بوده. باری. موجودی که بایست کار مهمی رو به انجام میرسوند بایستی حقی رو به صاحابش برمیگردوند. بایستی تقاصی رو پس میگرفت. بایستی سروسامانی به جایی میداد. بایستی چیزی رو نجات میداد و در نهایت بایستی می‌ایستاد و با ته‌مونده‌ی نیروهاش فریادی میزد، شایستی خبری میداد و بعدش هم دیگر چندان مهم نمی‌بود.
ولی خب این من متأسفانه حالا خیلی خسته‌س. انقد خسته که حتی طبیعی‌ترین و گاهی حتی غیرارادی‌ترین عکس‌العمل‌ها رو هم از خودش نشون نمیده. این منی که میگم موجود مزخرفیه که در وصفش میفرمودند موقع گذاشتنش توی تابوت هم خواهد گفت ما میتونیم و میشه و لابد هم میشد. اما از بد روزگار این من الان اون منو گم کرده. یا شایدم برعکس. فلذا از یابنده‌ش خواهش میشه فیلان. 
و کاش گم نمیشد. من که چیزی واسه خودِ من نمیخواس. من فقط یه چیز میخواس که اونم دیگه نداش و حتی به خاطرش اعتراضم نکرده بود. ولی خب کاش اینجوری نمیشد.
کاش سِحر دعای عاقبت بخیری‌ پدربزرگم معجزه‌وار اثر میکرد. کاش ستاره بلندی‌ ای که میگف واقعاً بالای سرم می‌درخشید. و کاش یه ژنراتور پیدا میکردم خودمو وصل میکردم بهش توو این بی‌برقی روشن میشدم، بلکه در روشنایی خودمو پیدا میکردم. 
از پیدا کردن خودم گفتم یاد روزایی که مشغول مولوی و شمس بودم افتادم. یاد اینکه حالا چقـــــدر با من، با روزهای روشنم فاصله دارم.
تنها دلخوشی‌ام اینست که در هر من تکه‌ای از آن دیگریست. و به این ترتیب هر کدام که نباشند باز هم یکی گرچه با سختی دوچندان، اما به مقصد و مقصود رسیدن خواهد توانست. و وجود خودِ همین دلخوشی وسط اوضاع وا اسفای من، مهر اثبات حرف پیشین و گواهی هستن تیکه‌ای از او در من است. 
باید بخوابم وگرنه بدتر میشود. 
برویم به صورت بسیار آگاهانه و بدون نیاز به دستورات خوداگاهانه لالا کنیم. بلکه در مورد الباقی هم فرجی شود. ایدون باد مثلا. درود و بدرود. هارهار