. . .

این روزا واقعا خوب نیستم. اصلا خوب نیستم. درسته اخرین باری که خوبِ خوب بودم مربوط به خیلی سال پیشه ولی خب مدتها بود انقد بد نبودم. واقعا نبودم. انگار روی بلندای برجی ایستادم که نمای پایینش زندگیمه. با اینکه بی‌پروا بلندترین بلندیها رو دوس دارم ولی اینجا واقعا جای خوبی نیست. شاید خبری در راهه. شاید قراره اتفاق تازه‌ای بیفته که خب البته اگر "قرار" بر افتادن چیزی باشه که دیگه اسمش اتفاق نمیشه. شاید زندگیم آبستن حادثه‌ای چیزی باشه. انگار روی لبه‌ی تیغ ایستادم. همه چیز عالیه؛ چیزی شبیه نزدیک به بی‌نظیرِ نسبی حتی! ولی من خوب نیستم. اصلا خوب نیستم. پُرم. سرریزم. شاید دارم پوست میندازم. شاید دارم میترکم. شاید دارم مسخ میشم یا نسخ حتی.  خوب نیستم. اصلا خوب نیستم. 

پ.ن. برای شمایی که دوسم دارید خوبم. دوستون دارم. غصه نخورین نگرونم نباشید. این نوشته‌های من شرح احوالات درونیمه که کاریش نمیشه کرد. نمیشه  و اگر میشد حتما من کرده بودمش. میدونید که اصولا آدم بکنی‌ام. به ضمّ و فتح کاف جفتشم معنی میده. رو این حساب اخماتون نره توو هم. علاوه بر این گذر زمان التیامبخش همه‌ی حسای بده. . .