یه چیز بامزهم براتون تریف کنم بالاخره به قول سین علم هر چیز به از جهلشه. هار هار. عرضم خدمتتون که آدما کلاً و گاهاً در یک برهههایی از زندگیشون یهو به طرز غیرقابل تصوری به من نزدیک میشن و بعدش که اون برههی احیاناً بحرانی رو گذروندن و دوباره به حالت معمول برگشتن، خودشون هم از تصور دوبارهی اون حجم نزدیکی احساس گرخیدگی میکنن! [ الزاماً پر واضحه که این حس نزدیکیای که ازش حرف میزنم همواره و تحت هر شرایطی یک طرفهس/ کسخلا خب در غیر این صورت که نکتهی عجیبی نداشت. فوقش میشد تکرار مکررات دلبستگیها و جدائیها! بسیار هم مسخره. ] باری جالبتر اینکه من غالباً در کل این پروسه هیچ نقش غیرمعمول ـ فعالانهای ندارم، ینی همینم که همیشه هستم بودم و بعدنم خواهم بود. خودشون میان شفا میگیرن و میرن :))) و این میرن به این معنی نیس که میرن و پیداشون نمیشه و خدافظ که خدافظ و حاجی حاجی مکه و ایناها. این "میرن" صرفاً ینی اون فازشون تموم میشه. بعضاً تحقیق کردم دیدم همچنان یه حس عجیب غیرآدمیزادیای به من دارن ولیکن گویا حالا مثلاً طاقت رو پای خودشون ایستادن هم در کنارش دارن! که البته برای من همیشه جای بسیار خرسندی داره ولی همیشه هم جالبه و تکراری نمیشه.