خوشبختی

شبیه اینه که خونه رو برای تو آماده کنه . . .

شاید

عرضم حضورتون که شاید وقتش رسیده

ظاهر ما چون درون مدعی

بله بابی هست که من درِش ادعا دارم با همه‌ی مخلفاتش

من و خودم

بله چیزهایی هست که هنوز با خودنویسم، توی دفتر، از چپ به راست و آینه می‌نویسم. بخشی از من است و اگر نمیرد خواهد ماند.

دو نقطه غم

هرچقدر این بشر، بشر؟ این موجود، مهربون و خوب بود؛ من نبودم. حالا نشستم باز واسه غصه خوردنش غصه میخورم. به نظر خودم دقیقاً هیچ کار دیگه‌ای از دستم برنمیاد. نظر اون فرق داشت البت و درکش برای من ناممکن بود. 
نمی‌دونم شاید انقد از خودمتشکرم یا شاید هم بر حسب عادت و تکرار شرطی شدم که از بودنم در جایی یا کنار کسی حتماً انتظار اتفاقی یا بازتاب خوش یا لااقل نیمه خوشی دارم! وگرنه چه لزومی می‌داشت نتوانم بمانم یا نخواهم باشم؟ من که از دیدن درد . . . [اگر می‌نوشتم هراسم نیست دروغ بود] من که به دیدن درد دوست کم و بیش عادت دارم [درستتره] . . . 
شاید کم‌طاقت‌تر شدم. شاید خسته‌ترم

+ چطوری؟
ـ  به غایت تخمی

تنها

  مث یه فرشته که بالاشو جمع کرده رو کولش و آروم خوابیده

چیک چیک بی‌دلیل

کاش همش برای همیشه رویا نمونه 

هعی

خونواده‌ی نسبی و خونواده‌ی سببی

یه معلمم نداریم بدبختی

ای بابا روزگار لنتی! کردی‌ام بلد نیستیم دو کلوم با اعضای خونوادمون خصوصی حرف بزنیم 

کائنات ناز تو رو هیچوخ از من نگیره :))))

دارم نازش می‌کنم میگه یه دقه یه دقه یه لحظه نگهش دار؛ میخوام یه چیزی بگم بهت، بعد بقیه‌شو ادامه بده.

خوشمزه‌ترین شوکولات دنیا که هیچوخ تموم نمیشه

آخرین و بامزه‌ترین کادوی کریسمس که پشت درخت خودشو قایم کرده بود و با یه مش دسبندای رنگووارنگ یواشکی نگام میکرد وقتی فمید که دیدمش با چشای گرد سیاهش، نیش تا ته وازش، دماغ کوشولوش، بغل گرم و نرم و پشمالوش، با اون رنگ خوشمزه‌س برام دس تکون داد و بوی فوق‌العاده‌ش همه جا پیچید. 

دندم نرم که میخواهمت و قیمتش فلان ست : ))

نور چشمان من بسته به برق یک نگاه ست
لامصب برق چشمهایت چرا اینقدر گران ست؟
حالیا دندم نرم که میخواهمت و قیمتش فلان ست
اما کور شوم که؛ تو را هم نمیبینم ! درد من آن ست 
من از جنس آتشم، دستهای تو چرا انقدر داغ ست؟
میپرسم بلکه اعتراف کنی در دلت آتش عشق من نهان ست
پیش خودمان بماند، میدانم تنت مُهرِ خورشیدنشان ست!
دو مروارید سیاه روی صورت ماهت، درخشان ست
درّ چشمانت وای نماد مرغوب‌ترین مروارید جهان ست
به دریا درّ و گوهر بیشمار اما نه چُنین رخشان و نه سیاه ست
با ادا حرف نزن بی‌هوا پلک نزن از شور تو در دلم قیام ست
با من جفا کم کن نگاه تو فقط تب سوزان عشق مرا التیام ست 
دِ رحم کن لاکردار، تو که میدانی جان من با نگاه تو بی‌قرار ست
من خراب تو و نسخ یک نخ سیگارم نکن به وللـه که گناه ست

با من حرف بزن*

مثل وقتی که ابر
          صرف شستن
               یک سنگ می کند 

* تکه‌ای از شعر رضا بروسان

از خواب بمیری و نخوابی

که شاید بیدار شه و بگه داشتم خوابتو می‌دیدم

این پست استثنائاً *شر نیس. آدم باشید توجه کنید.

به طور اتفاقی میان وبگردی‌هام برخوردم به نقل قول جعلی‌ای که باعث شد این پستو بنویسم.
با کمی تغییر نگارشی از وبلاگ یادداشتهای یک بسته ماکارونی:
دکتر دراوزیو وارلا برنده جایزه نوبل پزشکی برزیلی می گوید: "در دنیای کنونی سرمایه گذاری برای داروهای تقویت قوای جنسی مردان و سیلیکون برای بزرگ کردن سینه‌های زنان، پنج برابر سرمایه‌گذاری برای درمان آلزایمر است. تا چند سال دیگر با پیرزنانی با سینه‌های بزرگ و پیرمردانی با آلت‌های سفت روبرو خواهیم شد که هیچکدام بیاد ندارند که از اینها چه استفاده‌ای می‌شود کرد."
اسکپتیکال بات رایت
پ.ن.الف ـ دکتر Drauzio Varella یک پزشک و نویسنده‌ی فعال برزیلی‌ست اما هرگز جزو برندگان نوبل پزشکی نبوده.
پ.ن.ب ـ این نقل قول تنها طبق شایعات رسانه‌های غیررسمی مثل فیس بوک از زبان دکتر وارلا روایت شده. وی در تاریخ 25 فوریه‌ی سال 2009 در روزنامه‌ی Folha de S. Paulo این نقل قول را رسماً تکذیب کرده است.
پ.ن.ج ـ با این حال نقل قول هر کسی که باشد غمگین است و گذشته از تخمین یا داده‌ی آماری‌اش به حق. گرچه با ته‌مایه طنزی تلخ.
پ.ن.د ـ مقایسه کنید تعدّد و میزان سرمایه‌ی صرف شده و شونده جهت تبلیغات رسانه‌ای برای فروش داروهای تقویت فیلان و حجم‌دهندگی بهمان و تنگ‌کنندگی بیسار و چاقی و لاغری و فرم‌دهنگی و بزرگ و کوچک‌کنندگی این‌ور و اون‌ور رو با مثلاً مثلاً تبلیغ برای همیاری جهت کمک به مبتلایان به سرطان خون ـ لااقل رسانه‌های خودمون.
پ.ن.هـ ـ قوای جنسی و اصلاحات ظاهری برای ارتقا زیبایی نسبی هم در جایگاه خودش اهمیت دارد. گاهی حتی ربط مستقیم به سلامتی جسمی بدن و نیاز ضروری به درمان دارد و گاهی مشکلات، کمبود و نبود این توانائی‌ها یا امکانات می‌تواند منجر به بروز مشکلات روحی و در پی‌ش باز مشکلات جسمی دیگر بشود ـ که اینها علت و معلول هم‌اند ـ و در نتیجه عواقب جامعه‌شناختی ناخوشی به همراه بیاورد اما . . . 


آهنگ "امشب" ِ شهرام در همین رابطه ! من دوسِش داشتم شاید شما هم.

. . .

+ دوس داشتن آدما رو خوشال میکنه
ـ  کی این قانونو گذاشته؟

با ما فرق خیلی میکنن

خوبالود و ژولیده انگشتشو میذاره روی روز بیست و هشتم تقویم دیواری و میکشه سمت روزای هفته که بالای صفحه نوشته شدن بعد با تعجب میگه امروز مگه جمعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نیس؟ میگم چرا. میگه فردا چرا سه‌شنبه‌س پس؟ با اینکه داشتم از خواب غش میکردم، بعد از مدتها سر کارم بلند بلند خندیدم. انگشتش روی بیس هشتم ماه بعد بود.
پ.ن. برای اونایی که مغزشون بیش‌فعاله: توی جدول برنامه‌ی کاریش روی بُرد داشت میگشت ببینه فردا با کی افتخار همکاری داره که این اتفاق افتاد/ توضیحات تکمیلی‌ترم نداره. خاموش کنید اون توده‌ی نرم پوکو دیگه.

گنجیشکم

چسبیده به رختخواب ولی امتحان داره باید بیدار شه. میگم الان بوست میکنم بیدار شی. میخنده. قبول میکنه. یه عالمه بوسش میکنم. یهو میگه نکن نکن الان بیداری زیاد میشه ملت انقلاب میکنن. میخندم. میخنده. خوابش میپره. از رختخواب کنده میشه.  

وا اسفا

آدمای بزرگ با شکستن استخوناشون نمیشکنن از دیدن درد ورنج دیگری اما .

اعتیاد

پرّش و پرورش گنجیشک

راضیم از خودم

اعتراف میکنم اونروز احساس نهایت غرورو میکردم وقتی میشنیدم خواهرم ـ که وقتی از رحمت دست و پا زدن توو مام میهن محروم شد فقط ده سالش بود ـ الان با اعتماد به نفسِ البته غیرکاذب همراه کسی که توو ایران بزرگ شده و تحصیلات آکادمیکشو به زبان فارسی کرده، نشسته داره حافظ میخونه و موقع خوندن، این! اونو تصحیح میکنه و حتی برای حرفاش استدلال میاره و . . .!

عسیسم چش دلم باش خخخ

یکی این ایمیله که دختره کور بوده بعد دوس پسرش چشاشو بش میده اونوخ دختره بینا که میشه نمیدونسته هنوز که چشاش مال پسره‌س و به پسره میگه گم شو من دیگه تو رو نمیخوام و اینا رو فوروارد کرده بود برای من. این یکی گیر داده بود که مگه همچی چیزی از نظر پزشکی اصن امکانپذیره؟ اون یکی گیر داده بود که الا و بلّا عشق همینه  و لاغیر این یکی، این یکی هم میگف اگه اینجوری باشه که هیشکی اصن عاشق نیست و فیلان که بحث رسید به اینجا که کی اگه کور شه کدوم یکی حاضره چشاشو بده به اون یکی یا نه آیا! در همین احوالات و در حین بحث داغی که درگرفته بود یهو این یکی این یکی طوری که انگار کشف خیلی حیاتی‌ای کرده باشه، رو کرد به اون یکی این یکی و گف: این چشاشو بده به ما چشاش از صورتمون میزنه بیرون که! [در پی‌ش انفجار اتاق و تأیید حضار] و بدین ترتیب در اون لحظه‌ی ملکوتی بنده از عملیات چشم دهی معاف شده، الباقی ماجرا هم ختم به خیر گشته و قصه‌ی ما به سر رسید 

سوت آخر

+ موفق باشی
ـ  توو از دست دادن تو؟

:|

+ چطوری رئیس؟
ـ  نباید از من حالمو بپرسید
+ مع‌الاسف کار دیگه‌ای بات ندارم 

بوی موهات . . .

هوس ستّار کردم 

هعی هعی

همذات پنداری با بالش 

گوله

گوله 
گوله

game over

نه برای اینکه من نکشم که، برای اینکه من نمیکشم دیگه

یلدای من و گنجیشکام

یه قصه ی کوتاه با صدای ماعان شری. هدیه‌ی من به شما. بی ادعا. چاکرات. 

پیشتونم

 دوس داشتم امشب همتون پیشم باشید خوش بگذرونید و خوراکیای خوشمزه نوش جون کنید آخر شبم بیاین زیر پر و بالم توو سر و کله‌ی هم بزنید و ریزریز بخندید و شیطونی کنید منم براتون قصه بگم تا کم کم هممتون خوابتون ببره :)
طولانی‌ترین شب سالتونو با فکروخیالای همیشگیتون نگذرونید. یلدای بی‌دغدغه‌ای داشته باشید.

بازم گنجیشکه خورد توو شیشه :|

آدم تا وقتی حالش خوبه میتونه ادای اینو دربیاره که آدما حتی از دورم میتونن پیششون یا باعث دلخوشی و دلگرمیشون باشن. ولی خب مع الاسف اینجوری نیس دیگه. ینی یه جایی آدم وا میده و آگاه یا ناخوداگاه اعتراف میکنه که همینا دیگه.

تا هم نداره

می‌خوامش

دارم آهنگ جان مریمو گوش میدم

شب خیلی بهتر از روزه. پر از سکوت و آرامش و تنهایی. پر از همه‌ی اون چیزایی که بیشتر وقتا میخوایی. ولی خب من الان دو سه روزه که شبا به امید اینکه زودتر خورشید طلوع کنه و آفتاب بزنه، تا صبح بیدار میشینم. 

خوبم مرسی

دنیای من ِ نوشتنی و عملاً حقیقی، با دنیای من ِ حرف زدنی و واقعی فرق میکنه. فیلم و تظاهر نیس هیچکدوم! فقط دو تا دنیای متفاوته. بعضاً در آن و جان واحد. خاصه در مقوله‌ی حال و احوالاتم.

ماه‌های دور از شراره / umut

+ خیلی خوشالم که هیچوقت ندیدمت
ـ  ها؟ :|
+ اگه دیده بودمت این دوری ازت تلخترین تجربه‌م میشد 
ـ  :|

شریوپولو

میگه کارتون مارکوپولو یادته بچه بودیم تلویزیون نشون میداد؟ میگم آره. میگه چشای مارکوپولو یادته؟ مستطیلی بود گنده بود خوشکل بود؟ یادم نیس ولی میگم خب؟ میگه الان متوجه شدم که چشات شبیه چشای اونه :)))

حضرت قولنج

میگه صدات مث دست مسیح شفابخشه؛ مرده رو زنده میکنه! منتها مرده مشکلش اینه که اون نمی‌تونه صداتو بشنوه وگرنه اگه میشنید حتماً زنده میشد  :)))

مرگ را سر وته که بخوانی میشود گرم

سرم وحشتناک درد میکنه. نمیدونم چرا. به سیگار و مشروب و مسکن فکر میکنم و حالم بهتر نمیشه. چه دنیای مسخره‌ای داریم. مرخصی دارم اما میدونم این روزا بودنم توی بیمارستان لازمه با این حال نه از روی تنبلی واقعا نای هم کشیدن و خدمت و تلاش در جهت عمل به آرمانها و ایده‌آلهای هیومنیستیم ندارم. حالم خوب نیست. گفته بودم که. ولی خب از اونجایی که کس‌لاگ خودمه و چاردیواری اختیاریه حتی از نوع مجازیش ـ بنابراین هر چیو هر چند بار که دوس داشتم تکرار میکنم. وای چه سردرد بدیه. سالهای زیادی بود همچین سردردی نداشتم. این جور موقع‌ها باید یکی باشه بشینه ور دلم هی ور بزنه از این در از اون در چرت و پرت بگه پرت و پلا سر هم کنه یا برعکسش شعر بخونه از فلسفه و هنر و ادب بگه ولی فقط یه بند حرف بزنه. انقد حرف بزنه تا من از درد سرم بیهوش شم و گوشام دیگه صدای حرّافیاشو نشنوه. آدمای کمی هستن که حاضرن همچین مسئولیتی رو قبول کنن. که خب من چن تا ازشون دارم ولی الان ساعت بدیه و من از ینگه‌ی دنیا نمیتونم مزاحم اوقاتشون شم. میدونید چرا دارم مینویسم؟ چون دارم خودم نقش اون آدمی که باید میبود و نیستو برای خودم بازی میکنم. یعنی همچین آدم خودکفایی هستم. وای وای چقد درد میکنه این لنتی. دارم فک میکنم مشروبای ممولی جواب نمیده کاش اینجا عرق داشتم. با کی میخوردم؟ ای بابا وقتی عرقش نیس دیگه بقیه‌ش چه اهمیتی داره؟ نداره خب. چه سکوت ملکوتی‌ای به راهه. صدای خرخرم نمیاد حتی. ئه راستی امشو شب جمه بود که. ای دل غافل دیدی درای بهشتو واز کردن و بستن و ما خبرمون نشد؟ برم یکیو بیدار کنم بگم بیا بیا شارژ میدم وب بده لاقل تا صب نشده یه فیضی برده باشیم. سرشب خوابم برده بود. غمگینه آدم شب جمه زود خوابش ببره نه؟ چه سوال عبثی بود. لپتاپو که میذارم رو سینه‌م حس میکنم هالک نشسته روم نمیذاره نفس بکشم. اینا سردشون میشه زمستونا برای همین پنجره‌ها رو میبندن شوفاژارم روشن میکنن ولی خب من خفه میشم. از گرما نه‌ها از بی‌هوایی. کلا آدم بی هوائیم. هوای چیزی جز بی هوایی توو سرم نیس. لذت میبرم از شنیدن صدای خرخر کسایی که دوسشون دارم. حالا خرخر یا بلند و محکم نفس کشیدنشون. حالم زیاد بد نیس. ینی از نظر روحی انقدا داغون نیستم که انگشت شصت دست راستم بخواد مث تام هنکس توو سرباز رایان بپره ولی خب داره میپره. سرم یه ذره بهتره. محض اینکه در جریان گزارش لحظه به لحظه باشید. یه آهنگی هس نمیدونم کی میخونه توش میگه من نگااااااااااه تو رو میخوام روی ماه تورو میخوام اینا. صداش توو مغزمه. مخاطبشم البته. ولی امکانات نداریم دیگه. یاد پست آخر رادیکال افتادم. پوریا پرانای دیوثم از توو فکرم نمیره. وای سرم . . .

پیمان شکنی

برای شکستنش تهمت و بهتان و تحقیر و زندان و شکنجه و شلاق کافی نبود . نوبت عزیزتریناش بود . . .

بغل

بعد از مدتها رفتم gooder.us دیدم منصور پست آخرمو ریشر کرده ، کامس و وعیده و بقیه کلی فعشم دادن ، امیر و اردش تازگیا سراغمو گرفتن ، تی ان تی دیوث هنو زنده‌س ، جوکر کماکان هنوز مینویسه و بقیه بیش و کم همچنان مشغول غرغرن. فرصت نکردم به همه گنجیشکام سر بزنم ببینم کی مونده و کی پریده ولی دلم واسه همشون تنگ شده. واسه گنجیشکای پلاسم همینطور. یه دور همی‌‌ای بائاس را بندازم اینجوری نمیشه : ) 

چش

یادم نرفته قول داده بودم یه سری *شرای قدیمی‌مو مث اون سنجابا یا سیگاری که داشتم در مستی سروته روشن میکردم و چن تا چیز دیگه رو از اینور اونور پیدا کنم و اینجا دوباره بنویسمشون. حواسم هس. اون قسمت از پنا بر حافظم گفته بودم می‌نویسم هنو ننوشتم. اون تیکه‌ از تماماً مخصوصِ عباس معروفی هم . . . شعرا و داستان و خوندنیایی که قولشو داده بودم هم کم کم. همه‌شون همین روزا

3:3

ئه ساعت سه و سه دیقه‌س

به قیافه‌مم نمیاد چه برسه به صدام

منو چه به هدیه‌های جنگولکی درست کردن آخه؟ 

دیوث انقد نکش. خودتو به بهونه‌ی اون دیکس کمر :))

میخوام برای تولدش کیک فندقی درست کنم که سنجابمم بخوره. حیوونی لاغر شده انقد توو پادگان دمبال یه گاز فندق حلال دوئیده
بریم بخوابیم؟

قصه‌مون که به سر نرسید ولی لاقل کلاغه به خونه‌ش رسید خیلیم خوب

رفته‌ بودم به فربد سر بزنم. مدت طولانی‌ای بود نمی‌نوشت و این برای من که از قلمش خوشم می‌اید هیچ خوب نبود. پست جدید یوهو! شروع کردم به خوندنش که چشمم در همون حین یهو خورد به کنار صفه که جزو پیونداش نوشته بود عزیزترین شری بانوی دنیا. غافلگیر شده با یک لبخند نیمه شبانه . . . شبیه بچگی‌ام وقتی بار اول سوار موتور پسر همسایه‌ شدم ـ ذوق کردم.

سئوگلیم، عشقم، جانان، جانام منه ناز ائت

آذری اگر میدانید یا که معشوق آذری اگر دارید، بنوشید و بنیوشید و . . .
احیاناً برای دانلود

زهی خیال باطل وار نظاره‌گرم

آقاجون همیشه میگف عاقبت بخیر شی دخترم. ینی ممکنه؟ میشه من یه روز عاقبتم بخیر شه؟

همچین سرشائر از امید

امیدوارم پشیمون نشه
امیدوارم اشتباه کنم که دارم اشتباه می‌کنم

زمستان است

آسمون قرمزه . . .
سردم نیست . . .
نفساش . . .
دلم می‌خواد برم قدم بزنم.
دریاچه‌مون حتما دلش برام تنگ شده . . .
خیلی وقتا تقصیر من نیس. خودش میشه . . .
ولی خب خیلی وقتام هس. لابد هس ینی.

عاشقی به سبک بامداد

توو چیشای سیاش نیگا کنی و بگی « فریاد من بی‌جواب نیست ، قلب خوب تو . . . » یه مکث طولانی کنی و همینجوری که داری توو نگات غرقش میکنی یه لب بگیری ازش و بعد بگی: « فریاد من بی‌جواب نیست، قلب خوب تو جواب فریاد من است. »

وُردکسشیریشن

نوکرم: no karam = هیچ کرم و بخششی در کار نی، انتظار بیهوده نداشته باشیت

نوکرم

بله خب حق با شماست. الان وقت خوابه و اگر بیشتر بخوام ادامه بدم عاقبت جالبی نخواهد داشت.

دلفینمو از دس دادم

یه باغ وحش داشتم رئیسش یه دلفین بود. یه روز اومدم دیدم یه کرکدیل نشسته جای دلفینم. گفتم کُرکُدی تو کجا اینجا کجا دلفین خان کو؟ هیچی دیگه به شیکم نرم و سفیدش اشاره کرد که چون دلفین و همه حیوونای باغ وحش توش بودن حسابی باد کرده بود . . . منم یه گلدون کاکتوس بهش دادم و خدافظی کردم خیلی لوک خوش‌شانس‌وار از کادر خارج شدم. 

صدا و تصویر کافی بود دیگه

دقیقا همون اخلاقای مامان که بیشتر رو اصابم بود الان شده اخلاق خودم. نمونه‌ش جایگزین‌ناپذیری یا سخگیری بیش از حد توو تدریس. حالا بقیه‌شم یادم نمیاد باشه برای بعد

مداقه نمی‌کنید دیگه

صد دفه گفتم یا نخونین یا همه‌شو بوخونین چون نصوه بوخونین انگار رفتین دس به آب نصو مثانه‌تونو خالی کردین بقیه‌شو نگه داشتین

:|

به صورت طلبکارانه میفرمایند که : چرا وقتی ممه‌ی زیادی بزرگو میشه کوچیک کرد کون خیلی گشادو نمیشه تنگ کرد؟
پ.ن. از اینکه تخصصم جراحی پلاستیک نیس و خودمو موظف به پاسخگویی نمیدونم خرسندم ولی چه فایده؟

انگیسه

+ انگیزه داری؟
ـ  تموم کردیم
+ امید چی؟
ـ  تموم کردیم
+ همت؟
ـ  تموم
+ کون گشاد؟
ـ  در مدلای مختلف. ته مغازه تشیف ببرید ببینید هر کدوم پسند کردین بدم خدمتتون
+ :|

عن‌گیزه

+ انگیزه؟
ـ چیه؟ خوردنیه؟
+ کیشیدنیه
ـ من که حال کیشیدن میشیدن نرّرَم بیبین اگه تزریقی چیزی پیدا میشه بزنیم توو رگ

فانتزی بر جوانان؟ :| کلاً فانتزی عیب نیس آقا. پیر و جوون نداره که

نصوه شب بیدار شه، دستش دمبالت بگرده، مطمئن شه که هستی بعد دوباره خرخر کنه 

حعف

دوس داشتم یه نهنگ واقعی 14 سانتی داشته باشم که حرفم بزنه ، اگه مث اوستا ودر یه وروجک واقعیم داشتم که بتونه برای دیگران نامرئی بشه و اگه سنجاب دلمم واقعی بود، عالی میشد

موجودات خاص دوسداشتنی‌ای‌ان

با شاهین جماعت تاحالا رفاقت کردین؟ نکردین؟ خب من الان چی بگم بهتون آخه؟ 

شایدم فضائی نیس مثلاً فرشته‌س

این موجود فضائی دلم خیلی افسرده‌س هیچ کاریشم نمی‌شه کرد و این خیلی غصه‌آوره. الان البته به ضرب قرص خوابه ولی کلاً بی‌خوابه ، غمناکه ، دردناکه، نمناکه . . . 

فانتزیه دیگه

مثلاً معتی بیاد اینجا که درس بخونه از اینی‌ام که هس گنده‌تر شه، بعد من انقد اذیتش کنم بساطشو جم کنه در بره از دستم  :ی

پنق

بعد از مدتها با سروی حرف زدم و حالا خیلی حال بهتری دارم. 

تالا کسی بهتون یه پنجره کادو داده؟

دلتون به سکون لام نسوزه ولی تنها پنجره‌ی گرد و کوچولوی خونه‌شو بهم هدیه کرد  

:|

حالم واقعا بده 

blue

اینی که دارم می‌نویسم الان، ربطی به پست قبلی نداره‌ها ولی اینجانب معتقدم آدمی بایستی با اسم مخاطبش هم بتونه عشق‌بازی کنه. که البت مستلزم اینه که اون اسم اصن همچین قابلیتی رو داشته باشه.

مشخ عشخ

دید مجنون را یکی صحرا نورد
                     در میان بادیه بنشسته فرد 
صفحه ای از ریگ و انگشتان قلم
                  می‌نویسد نام لیلی دم به دم
گفت ای مجنون شیدا ، چیست این؟
           می‌نویسی نامه، بهر کیست این؟
گفت مشق نام لیلی میکنم
                    خاطر خود را تسلی می‌کنم
چون میّسر نیست من را کام او
                      عشق بازی میكنم با نام او
                                                     
جامی  

خزان من

هر بار که طبیعت زخمی بر دلم گذاشت، خودم زخمی چنان کاری بر جانم نهادم که از درد این، زخم پیشینم را کمی بیشتر یارای تحمل باشد. ذره ذره خودم را از خودم گرفتم. با همان غرور و شهامت همیشگی‌ام، با بی‌رحمی تمام، پر از خشم‌های فروخورده و فریادهای خاموش، پر از دردهای عجیب و غریب و هر بار با دل و جانی  ریش‌تر! همان روش همیشگی. . . تکرار مکرر قتلی در من.
روزی که شعر را. . . نه، من نوشتن را دوست نداشتم. نوشتن تکه‌ای از من و هویتم بود. من شاعری را برنگزیده بودم. این شعر بود که حتی قبل از آموختن الفبا انگ شاعری بر من نهاده بود. من برای نوشتن تلاش نمی‌کردم. من به تمرکز و تفکر و تفحص نیاز نداشتم. من فقط می‌گفتم و واژگان خودشان در پس هم چنان صف می‌شدند  که شعر می‌شد. از قضا شعرهای خوبی و دلنشینی هم می‌شد. باری قلمم هنوز پا نگرفته بود که از شعر توبه کردم و دیگر هرگز ننوشتم. شهوت شعر را با همه نیکی و لذتی که برایم به همراه داشت یکجا و برای همیشه کنار گذاشتم. جوری که انگار هیچوقت نظم را نمی‌شناخته‌ام و با وزن و قافیه غریبه‌ام.
روزی که بازی را برای همیشه کنار گذاشتم. فرقی نمی‌کرد ورق، شطرنج یا فوتبال. من دیگر مگر بالاجبار و به قصد قطعی باخت بازی نمی‌کردم و چنان دست از بازی شسته بودم که اگر در جمعی به همبازی شدن دعوت میشدم اول از رسم و رسوم و چگونگی‌اش می‌پرسیدم. برای آنها که باورشان نمی‌شد دم از فراموشی می‌زدم و برای باقی همانی می‌شدم که میخواستم.
و روزی که به خودم قول دادم هرگز دیگر به هیعچ سازی دست نزنم و هرجا که حرف از موسیقی شد هیچ چیز دیگر ندانم روز سیاهی که سنتورم را با دستهای بی‌رحم خودم شکستم و وقتی شکستم تازه شکستم و به خودم آمدم که چه را در هم شکستم و چرا و به طرز فجیعی بعد از آن در خود شکستم. آینه در آینه در خود شکستم. هی از پس هم و در پی هم وای من آن روز هزار بار و اندی در هم شکستم. . . سه‌تارم را هم برده بودند. سه‌تاری که هر ذره‌اش برایم حکم گنجینه‌ی بهترین و ناب‌ترین لحظات و خاطرات زندگی کوتاه پر تلاطمم را داشت. سه‌تارم. و اعماق جانم هنوز هم آتش می‌گیرد وقتی به یاد میاورم چطور وحشیانه هم او را و هم خیلی چیزهای دیگر را با خودشان بردند و من هیچ نگفتم و فقط بهت زده نگاهشان کردم و ساز را از خودم گرفتم. سازدهنی دوسداشتنی‌ام را حتی، برای همیشه کنار گذاشتم. اعتراف میکنم نه. اعتراف نمی‌کنم. چقدر اعتراف کنم؟
روزی که ورزش را و آب را. . . تصور کنید دلفینی که تصمیم گرفت آب را ترک کند. ادامه ندارد.
روزی که رفیق و رفیق‌بازی‌هایم را و در نهایت روزی که قلم و بوم و رنگ را، شاید تنها دلخوشی باقی مانده‌ی آن روزهایم را از خودم گرفتم. و این قائله سر دراز داشت. طوری که بعدها شور تدریس یا از آن کوچکتر شوقی که اعداد در من بیدار می‌کرد هم در خودم کشتم و لیک این نیز ختم قائله نبود. . .
من حتی لیلی را هم از خودم گرفتم. 
فی‌الواقع این پست را شروع کردم که خوابم نبرد تا صبح شود که شد وگرنه می‌شد خیلی کوتاهتر بنویسم و از ترسم (که شاید ترس لغت خوبی برایش نباشد ولی ذهنم این وقت صبح هیچ حال گشتن و پیدا کردن جایگزین بهتری برایش را ندارد) و از ناگزیر بودنم بنویسم بابت بیشتر از این قبیل دست دادن‌هایم. همین.

حاجی این توله کجاس؟

دلم می‌خواد همینجوری هر چی اومد توو ذهنم بی‌ربط به موضوع و شرایط زر بزنم ولی مع‌الاسف اون نوع حرف زدن منو فقط میلاد دیوث می‌تونه درک کنه که ملوم نیس کدوم کنجیه 

مشعوف شدم اصن

+ ینی تو منو از قیمه‌م بیشتر دوس داری؟
ـ  آره عیزم من تو رو حتی از فسنجونم بیشتر دوس دارم
+ ینی منو به فسنجون نمی‌فروشی؟
ـ  نه دیگه 

گنا

وقتی تنها راه اینکه شااااید آروم بخوابه آغوشته و تو نیستی . . .

در حاشیه‌ی یک فانتزی خدنگ

توو هر چی مأمور گشت ارشاده که همچنان توو فاتزیامونم رسوخ کردن و ترسو تومون چنان نهادینه کردن که . . . توی خیال هم آخه؟ ولمون نمی‌کنن

در باب شریواری

میگه با هم‌گروهیام شری‌وار دعوا کردم
برای استادمم میخوام سِمی‌*شری‌وار یه ایمیل بنویسم

* - semi (نیمه‌ ـ )

فریضه‌ی مسواک

+ من حکمت مسواک زدن سر صبح اینا رو نفمیدم. ما میخوایم بخوابیم مسواک میزنیم اینا بیدار میشن
ـ  نه خب اینام شبا مسواک میزنن منتها صبام دوباره
+ خب خیلی مسخره‌س که. انگار که قبل از اینکه برن حموم خودشونو با حوله خشک کنن! چه کاریه آخه؟
ـ :|  : )))) 

ظاهراً استخونم نداره اصن عین کرم

+ ناهار ماهی سفید داریم
ـ  ماهی سفید؟!!!
+ آره
ـ ماهی سفید؟!!!
+ اره دیگه میخوای عکس بگیرم بفرستم؟ سفید ِ سفیده
ـ :| ینی رنگش سفیده؟
+ خب ماهی سفید مگه چه رنگیه پس؟ ینی اگه رنگش سفید نیس پس چرا بش میگن مائی سفید؟ ینی چی؟ الان این که رنگش سفیده چرا ماهی سفید نیس؟
ـ :| 

من خرابم ز غم یار خراباتی خویش*

نخورید آقا انقد نخورید
انقد مشروب نخورید
من تموم شدم انقد هر دفه یکیتون بگا رف نگا کردم و هیچی از دستم برنیومد
نخورید جون مادرتون نخورید. انقدی نخورید که کبدتون سرویس شه.
انقدی نخورید که به رفیقای نداشته ی من یکی هی اضافه شه
نخورید دیگه هر دردی‌ام که دارید نخورید. هر غلطی میخواین بکنین بکنید ولی این کبد بدبختتونو نگائید. خب؟
یه روز شری واقعا تموم میشه بعد دیگه شری نداریدااا. اونوخ هرچقدم بخورید دیگه شری‌ای نیس که غر بزنه سرتون 
شری تموم شده شری دق کرده از دست توی خراباتی دقیقا.

*حواستونو هم به سراج جلب میکنم هم حضرت حافظ

ماییم و می و فیلان*

ـ  قیافه‌تو چرا مظلوم کردی؟
+ گنا دارم
ـ هار هار چرا؟
+ مریضم خو
ـ خب خوب میشی!
+ :|

* رحمتی به روحِ ـ اگر بش اعتقاد داشته باشد البت ـ خیام

ملال دیگه‌ای نیس فلاً

فقط دلم برا سروناز هم تنگ شده 

حیا کن دیگه

یه بی‌ناموسی‌ام جدیداً پاش به اکانت جیمیل بنده باز شده ینی فی‌الواقع پسورد میده رفت و آمد می‌کنه سرخود. هی نمی‌خوام مچشو بگیرم هی نمیذاره ها لا الاهه اللا

پوف

شاهابم از آسمون دلمون عبور نمی‌کنه دلمون الکی خوش شه

تیکه روزنامه‌های قدیمی

شاهین اقبالم داره واس ارشد درس میخونه

موشکلات

گلوم در خشکی به کویر می‌ماند بعد ولی صدام موقع حرف زدن به خش خش جاروی رفتگر روی آسفالت

دردمو به کی بگم؟

امیدم یه هفته از خونه نرفته بیرون 

آینه در آینه

این سوپرانوز سیزن دو اپیزود پنج آخرش اونجایی که تونی داره میخنده بعد یهو خنده‌ش به بهت تبدیل میشه! اونجا خیلی جای چیزیه. از وقتی کیان یاداوریش کرده هی عین چراغ راهنما توو ذهنم چشمک میزنه لامصّب

ادرکنی دیگه حاجی

دیروز بعد ِ یه روز یا دو روز وایبرو چک کردم همچین تیکه بارانم کردن دوستان که در جا یکیشونو شهید کردم فور اِور

شما بلا استفاده توو گارازاتون ندارین؟

دلش جت جنگنده می‌خواد واس کریسمس
+ باشه؟
ـ رو تخخخم چشمم
+ بی‌تربیت
ـ : | چرا؟
+ تخمو یه جور با استرسی تلفظ کردی معنی بدی میده

: |

داشتم پیرو چن تا پست قبلی خواب میدیدم حالا جمعا نیم ساعتم نخوابیده بودما. بعد بیدارشدم دیدم فرزاد فتاحی داره توو گوشم داد میزنه تو کنار مرد خودت خوشبختی تو خوشبختی من با یه زن اما فقط همخونه‌ام گاهی وقتا اسمشم نمیدونم پریشونم پریشونم
حوصله ندارم

می‌نویسم سکانسشو حالا

داشتم پنا بر حافظ می‌خوندم احساساتم یهو جریحه‌دار شد

لگد به رخت خویش

 کار سختیه آدم واس کسی که دوسش داره توضیح بده چرا نع !

دانش‌آموز حق باری‌تعالا به دفتر! تعالا! حق باری . . .

+ کری مگه؟ بیس دفه صدات کردن از توو حیاط. کش به کسر کاف!
+ تکلیف دیشبتو دربیار بینم!
ـ بفرما
+ کش به کسر کاف و کشِشِ شین. خجالت داره. بازم که نکردی! من چن بار دیگه باید بگم تا بالاخره هم‌بکشی تو؟
ـ اسمایلی لبخند مقوله‌وار
+ کش. میخند؟ کش! مگه نگفتم حوّل حالنا؟ دِ حوّل حالنا دیگه پدسّگ

هویج می‌خوری؟

در هم می‌نویسم چون افکارم ناجوانمردانه آشفته و پریشان‌ست. مغزم از نظم بیش از حد رنج می‌برد ذهن آشوب و در همم از این آشفتگی هم رنج می‌برد. ذهن بینوایم کلاً چندیست که زیاده رنج می‌برد. از خیلی چیزها هم می‌برد. می‌برد و پس هم نمیاورد. گاهی هم نمی‌برد به فتح راء و می‌برد به ضم باء.
الان هم برید. حوصله‌ی دوختن هم که الحمدولاسه‌لّاع. خسته‌ست. خودش خسته نیستا. این قفس نحیف و ظریف و خوش‌تراش بدخراشی که درونش گیر افتاده، خسته‌ست. 
نخیر. نیستم. کاملاً روی زمینم. کف پاهای درازم یا کفهای پاهای درازم حتی، که در طولا بودن به پاهای خرگوش معروف کارتونهای یادش بخیر (باگزبانی) می‌مانند، کاملاً چسبیده‌اند روی زمین. تازه بعضی وقتها که این پرستارهای الکل و مایعات دیگر را همینطوری تفننی که البته روی زمین نمی‌پاشند ولی تفننی مسئول نظافت را از این مهم آگاه نمی‌کنند ـ و من نیز از آنجا که همیشه در بدو بدو هستم و غریب به اتفاق فرصت چک کردن محل قرار گرفتن کفشهایم را پیش از استقرار در جایی که نیازم دارند ندارم، روی این سطوح قرار گرفته و به زمین می‌چسبم. ینی در اصل کفشهایم می‌چسبند و مرا همراه خودشان به زمین چسبناک شده استیک می‌کنند. و چون من عادت ندارم بدون کفشهایم به خانه برگردم مجبورم خودم را با کمی فشار از زمین جدا کنم. ولی زمین گاهی تا مترها دورتر هی باز خودش به من می‌چسبد و بدین ترتیب من موقع راه رفتن صدای خرچ خرچ می‌دهم. آدمی که موقع راه رفتن صدای خرچ خرچ بدهد میدانید چگونه موجودیست؟ موجود خرچ خرچ کننده‌ای ست. تازه فکم هم خرچ خرچ می‌کند ولی از آنجایی که کمتر از راه رفتن، جویدنی تناول می‌کنم خرچ خرچ کفشهایم بیشتر از خرچ خرچ فکم خرچ خرچ می‌کنند. 
پ.ن. حقیر البته همیشه از فحش استقبل یستقبلو استقبال می‌کنم ولی شوما که سواد داری اون بغل سمت راست بالا توقع دارم بوخونیش. چاکرات.

:|

یه کاری کردن آدم در حد جوکم دیگه نمی‌تونه به یه سری مسائلی فک کنه. 

لذت

وقتی خوابه بیدار بمونی که مواظبش باشی 

هیع :|

دلم هری ریخ 

همین دیگه

بضی وقتا وسط صحبت یا بحث با اطرافیام حس میکنم دارم به یه زبون ناشناخته‌ای حرف میزنم که فهمیدنش سختترین کار دنیاس. این در حالیه که به اقتضای شغلم عادت دارم همه چیزو تا حداکثر جای ممکن، ساده، درست، دقیق و بدون ابهام و با استفاده از کلماتی که کمترین احتمال برداشت سوءتفاهمانه رو دارن، حرف بزنم! بعد یه حال خیلی بدی‌ام بم دست میده وقتی یهو یه حرفی میزنم که یه برداشت اشتباهی ازش میکنن که نمیفهمم از کجاشون درش اوردن. یا تحلیل و تفسیرای عجیب غریبشون از حرفای ساده‌ی بی‌آرایه!

به این ملوسی

کرکدیل فحشه آخه به نظر شوما؟

اشرح لی صدری

این گزارش‌های لعنتی که چشمم را هم که رویشان میبندم باز انگار که پلکم نامرئی شده باشد، مردمکش تا ته همه‌ش را دنبال می‌کند . . . این‌ها مخلوط چندش‌آوری از بوی خون و آهن و سوختگی را یادم میاورد . دست خودم نیست ذهنم انگار که جن زده شده باشد هی بی‌اختیار کشوی پرونده‌های آرشیو شده‌ی سالها پیش را به بیرون پرت می‌کند . مغزم هی آرامبخش اضافه ترشح می‌کند ضربان قلبم انگار که نه انگار هی بالاتر می‌رود .

^_ ×

خیلی خارجی طور گفتم حرف نزنیم تا فردا خیلی خارجی طور گف باعشه و رف بخوابه بعد نصوه شب گوشیمو نگا کردم دیدم نوشته : « من تو خواب حرف میزنما ! تخصیر خودم نی » 

سؤال خوبیه به هر حال

نقل قول میکنم عیناً:
"?mavad loobia polo recommended chan min baas bemoone"

^_^

حضرت میفرمایند که اوصیکم بالجق فی الجوارُ الحبیب فی سبیل الفیلان و فیلانشو البته به صورت کامل فرمودند ولی من چون آدم خبیثی هستم نمی‌گم بهتون هار هار

حس مردونه‌ست و زعر مار

و اما هیچ چیز لذت بخشتر از تماشا کردنش موقع خواب نیست 

ضمناً

معتقدم در حیطه‌ی مقوله‌ی مادیات معنوی یا احیاناً معنویات مادی هیچچی با ارزشتر از صفه‌ی اول کتابی که با دسخط شخصی بت تقدیم شده نیس که خب شکر از این یه لاحاظ موجود متموّلی هستم هارهار

WALL.E 821

بعد دیگه از خوشبختیا وسط این اوضاع بی‌ریختم بگم خدمتتون که آدرس خواسته ندادم بعد رفته دونه دونه صفه‎‌های کتابی که میدونسته میخوام داشته باشمو اسکن کرده با ایمیل به مناسبت سالگرد به دنیا اومدنم برام فرستاده . . . 

از اونور دنیا

وسط شام پاشده گوشیشو آورده که بیاد سراغ من. میگم خو چه عجله‌ای بود؟ میگه یهو دلم برات تنگ شد اندازه‌ی یه دونه‌ی نمک شد! خو آدمیزاد در اون لحظه از فرط ذوق و خنده بمیره روا نیس؟

:))))

میگه درِ منم فقط به روی تو بازه 

کسری

طاقت بیار رفیق . . .
خوب باش لطفاً . . .

آشیونه بدون گنجیشکاش غمگینه

گنجیشکای من . . . رفقا . . . از همتون ممنونم . 
این خیلی خوبه و من خوشالم از اینکه از تولدِ ـ گرچه از دید خودم، نامبارکم ـ خوشال بودید و خوشالم که دارمتون. همیشه باشید. همیشه جیک جیک کنید، همیشه سراغم بیاین، همیشه برام غر بزنید و بدونید که دوستون دارم حتی اگه نیستم یا کمم . بغل . بوس . پلک پلک

مصیبتی که منم

آدم رهایی هستم . یه جا بند نمیشم . به چیزی هم پابند نمیشم . از مسئولیتم بیزارم . درست . ولی خب مسئولیت بالاجبار و ناخواسته زیاد دارم مع الاسف. منتها ممولا با اینکه از داشتنشون بیزارم اما دیگه وقتی رو دوشمه درست و تا ته انجامش میدم. فقط مشکل اینجاس که، الان که این جمله‌ی آخرو نوشتم عرق شرم رو پیشونیم نشست. برای اینکه کشف کردم مسئولیت رفاقت تنها مسئولیت غیراجباری توی زندگیمه و در عین حال هم تنها مسئولیتی که ظاهراً هیچ وقت درست از پسش برنیومدم . . . 
اون قسمتیش که کوتاهی کردم در حق رفیقی البته؛ مطمئناً تقصیر خودم نبوده و من در شرایطی که پیش اومده ناگزیر بودم اونجوری رفتار کنم که کردم، گرچه ناروا در بحث ادای مسئولیت رفاقت وفیلان. لیکن! اون بخشی‌ش که اصن رفاقتو شروع کردم و ادامه دادم و اجازه دادم کسی بهم نزدیک وابسته یا دلبسته بشه که بعد با کمبود و نبودم اذیت شه، از حماقت و بی‌شعوری خودم بوده اکثراً. نباید بذارم کسی نزدیکم شه ولی چه کنم خب طبیعت بشر . . . / *شره میدونم. حتی اینکه قبل و لابه لای رفاقتامم یه خط در میون یاداوری میکنم حواست باشه فیلان نشه که بعدا فیلان نشی هم *شره. من نباید . . . میدونم.
به هر حال اگر شما هم از دوستا یا گنجیشکای منید و دلتون گاهی برام تنگ میشه و این دلتنگی یا نبودن‌های هر از چندگاهی‌ام آزارتون میده، فقط میتونم بگم شرمنده. از اون قبیل آدمائیم که بودنم اذیته، نبودنم فاجعه. میدونم. نبخشید ولی بدونید میدونم. با تچکر

شرمنده

پژواک تن که میگم همینه دیگه. 
چه گهی بخورم خو نمیرسم همزمان برای همه یه اندازه یا به اندازه باشم. لعن و نفرین الهی و غیرالهی به من اصن. ولی این که چاره نیس. من که میگم باید یا از اول نمی‌بودم یا باید میرفتم یه جایی زندگی میکردم که هیچ آدمیزادی نتونه باهام تماس داشته باشه. . . 
باز اونوخ شوما هی هنوز شاکی باشین که چرا نمیدی وبتو تعمیر کنن. چرا عکس نداری چرا فیس بوک فیلان چرا ال چرا بل. خو بابا من فقط یه نوشته‌م یه صدام یه فانتومم اصن، بعد وقتی دو روز نیستم یا کم هستم انقد اذیتتون میکنم. الهی از وسط نصف شم البته، تقصیر شما نیس من نباید با کسی رفاقت کنم ولی پیش میاد دیگه خب : ( 
الان فک میکنین من دلم برای دونه دونه‌تون تنگ نشده؟ واسه همین رفیقم که لای حرفاش گف مدتها منتظرم بوده و من نبودم بعد براى اينكه اذيت نشه ناراحت نشه حذفم كرده يا حذف شدم از ذهنش. . . واسه همین فک میکنین من دلم تنگ نشده بود؟ اگه نشده بود که خوابشو نمیدیدم توو این سه چار ساعتایی که در روز شاید بخوابم یا نه. ولی خب چه کنم وقتی زندگی داره فشارم میده؟ نمیرسم دیگه. نتیجه‌شم همین میشه.  

من و خودم

+ من چه میدونستم انقد بودنم براش مهمه که وقتی نباشم اذیت شه
ـ  *** توو اون مغزت که نمیدونستی نباشی اذیت میشه مگه دفه اولته؟

ام جی میگه چون خوبی نبودنت بد احساس میشه. دنبال زوایای خوبم میگردم. خوابم میگیره و هنوز چیزی پیدا نکردم.
گف بودنت درد داره واسه م. نميخام
گف فقط مجيد توكلي نميتونه يه ايميل بزنه يا توو وايبر مسج بده

پوف

آی آدمها که در رختخواب دارید غلت میزنید و خبرتون نیست. من امشب یه دوست خیلی خوبمو برای همیشه از دست دادم. 

مالتی اتکینگ

تا حالا شده موقع باد کردن بادکنک یهو یه قلپ از هوای بادکنکو قورت بدین؟ هااا. قورت دادن حجم فشار توو زندگیم شبیه همون حسه. قورت دادنش طوری نیس. اون بعدش یه حس غریبی به آدم دست میده که اون خیلی تخمیه. همون

. . . تو اگه خونه نباشی

دلم برا گنجیشکام تنگ شده

:)

+ من اگه تو رو نداشتم چیکار باید می‌کردم؟
ـ باید هم می‌کشیدی می‌گشتی تا پیدام کنی

کسی چه میداند

توی خواب خواهرم مرده بودم. توی خواب خواهرم حامله هم بودم وقتی که مرده‌م. یعنی که توی خواب خواهرم دو تا بودم وقتی مرده‌م. خواهرم توی خواب مجبور شده باور کنه که مرده‌م. و حتی حاملگی‌ام را. خواهرم صبح که بیدار شد و من را که تازه از سر کار برگشته بودم، دید، از تعجب خشکش زد. خواهرم از دیروز هی میپرسد تعبیرش چیست؟ من هی فقط میخندم. . .

آتیش زیر بارون خاموش میشه

پاییز بود. همینجوری بارون میومد. من با چادر منتظر بودم که پدرش برگرده. دیر کرد. از قیافه‌م پیدا بود که پریشونم. یونیفرم تنش بود. با حرکت سر و نگاش منو به دوستش نشون داد. یه چیزایی به هم گفتنو خندیدن بعد اومد جلو پرسید داداشته؟ سرمو انداختم پایین. داد زد گفت بت میگم داداشت خلاف کرده؟ تمام شهامتمو یه جا جمع کردم سرمو اوردم بالا. تو چشای کثیفش نگاه کردم و بلند گفتم خلافو شما کردین نه نامزد من. ـ من فقط چارده سالم بود. ـ برگشت بهم گفت خلاف کردن معصیت داره برعکس تو رو کردن. اون روزا یه گردنبند داشتم که عکس دونفریمون توش بود. شب تولد من عکسو گرفته بودیم. شبی که بعد از اون دیگه نشد هیچوقت هیچ تولدی رو جشن بگیریم. گردنبندو سفت توو مشتم نگه داشته بودم و داشتم به این فکر میکردم که اگه بخوان بهم تجاوز کنن باید چیکار کنم که گف توو مشتت چیه؟ سرم پایین بود. نمیخواستم جواب بدم. خداخدا میکردم پدرش زودتر برگرده یا کسی فقط یکی دیگه بیاد که من اونجا با اینا تنها نباشم. . . دوباره داد زد  و من دستم از شدت ترس رفلکس‌وار باز شد. گردنبندو از گردنم کشید. زنجیرش باریک بود زود و راحت پاره شد. حتی گردنمو زخمم نکرد. عکس توشو دید و شناخت. چون همونطور که عکسو از همون دور به رفیقشم داش نشون میداد گف ئه این که همون فلانیه و درست گف. بعد رو کرد به من و یه حرفی زد که من حتی از تکرارش توی ذهن خودمم شرم دارم چه رسد به گفتنش. چیزی که بعد از اینهمه ساااال یاد اون حرف هنوز مث همون لحظه وحشتناک آزارم میده. دلم میخواست بکشمش. دلم میخواس بندازمش جلو شیرای گرسنه که تیکه پاره‌ش کنن. دلم میخواس گریه کنم ولی یادم میفتاد که اگه حتی چشام بخوان قرمز شن یقیناً این آخرین باری خواهد بود که پدرش منو اینجا همراه خودش خواهد آورد. تمام سعیمو کردم که خودمو کنترل کنم. تمام وجودم داشت از توو میلرزید. احساس میکردم قلبم انقدر داره تند میزنه که با هر ضربانش تمام بدنم تکون میخوره. اگر یک بار در عمرم با تمام وجود دلواپسی رو تجربه کرده بودم اون لحظه بود. یعنی که با تک تک سلولای تنم بی‌قرار و نگرانش بودم.
توی مدرسه معلم قرآنمون یه بار گفته بود خوندن آیة‌الکرسی آدمو حفظ میکنه. من اون موقع سر این مسائل و حماقتا و هجویات دیگه‌ش انقدر باهاش بحث کرده بودم که به خاطرش یه هفته از مدرسه اخراجم کردن؛ ولی اون روز ببین به کدوم مرحله از آشفتگی و درماندگی رسیده بودم که با خودم فک کردم خب حالا حتی اگه یک هزارم درصدم راست گفته باشه چی؟ و شروع کردم زیر لب براش ایة‌الکرسی خوندن. ینی انقدررر داغون بودم که آخرین گزیرم بعد از دعا ـ اون موقعا اوضاع ایمانم به خدا لاقل، انقد تق و لق نبود ـ رو آوردن به قر.آن شده بود!!! در همین احوال بودم که یهو مأموره مثکه از دور دید که کسی داره میاد یا چی گردنبندمو انداخ زمین گف ورش دار. امیدوارم موقع کردنت فیلان چون اونوخ باید توو تولد بچه‌ت با رخت عزای شوئرت بشینی و برگشت سر جاش. 
باور کردم؟ یا فقط تصور کردم و ترسیدم؟ نمیدونم ولی یه لحظه همه چی جلو چشام سیاه شد. حس کردم یکی با پوتین جف پا پریده رو سینه‌م و داره خفه‌م میکنه. حس کردم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. یه لحظه . . . بند بند بدنم درد میکرد. حس میکردم با یه چاقوی کند دارن تنمو به ذرات یک میلیمیتر در یک میلیمتری تقسیم میکنن. میخواستم جیـــغ بزنم میخواستم اونجا رو اتیش بزنم. میخواستم دنیا رو زیر و رو کنم. میخواستم با دستای خودم تیکه پاره‌شون کنم. اگر نقطه‌ای هست که در اون ادمی به جنون میرسد من دقیقا در اون نقطه قرار گرفته بودم اما دریغ. . . حس کردم زنده به گورم کردن. حس کردم فلج شدم، لال حتی. من سکوت کردم و همینطور که از دور اومدن پدرش رو میدیدمو مطمئن نبودم که واقعیته یا سراب، به دیوار پشتم تکیه دادم و از هوش رفتم. نمیدونم چقد گذشت وقتی چشامو دوباره باز کردم توو بغل پدرش بودم که رو زمین زانو زده بود و چشاش پر از اشک بود. و من میترسیدم بپرسم که اشکاش به خاطر منه یا اون؟ 
به زحمت گفتم الف؟ گفت دیدمش بابا. نگران نباش. همون لحظه از پشت صداش کردن منو دوباره تکیه داد به دیوار و رفت سمت صدا. مردک توی این فاصله با یه لیوان اب اومد سمتم و در گوشم پچ پچ کنان گفت حلال کن وقتی افتادی با خودم عهد کردم اگه مرده باشی کاری کنم آزادش کنن. . .
حالا انقدر از اون سالا فاصله گرفتم که گاهی حتی باورم نمیشه واقعا بخشی از زندگی من بودن، امّا هنوز هم پاییز که میشه با هر بارونی که میزنه، من با خودم میگم اگه مرده بودم شاید زودتر آزادش میکردن و اگه زودتر آزاد میشد شاید. . .

× _ ×

پست قبلی‌ام را اینجا گوش کنید

فایل صوتیشو اگه عمری بود میذارم که خواستید گوش کنید. مخلص.

انقدر خورده باشی که موقع روشن کردن سیگار اگر ها کنی، شبیه بچه اژدها آتش بدمی و آنقدر بیخیال شده باشی که ها کنی و روشن نشوی و آنقدر خراب باشی که همپای سیگار و دودِ دمت خاکستر شوی و آنقدر نحس باشی که خاکسترت گویی در آن ِ ثانی باز به هم پیوسته شود و از نو توئی کذایی بسازد، پس باد هم تو را به هیـــــعـچ کجا نبَرَد.
مردی بی‌تاب تو باشد و تو تاب نداشته باشی. مردی همه هستی‌اش به تو بسته باشد و تو هستی‌ات را به حراج گذاشته باشی. نفس کسی باشی و یکی در چند نفس نداشته باشی؛ شبیه اینکه آسمان مال تو باشد و ستاره‌ی سهیلی نداشته باشی. 
به هر چیزی که خواستی الّا یکی تا به امروز رسیده باشی؛ حتی نزاییده مادر شده باشی اما همیشه در حسرت پژواک تن هنگام فرار از دیر رسیدن باشی.
بیزار از دویدن محکوم به همیشه تاختن باشی. شیفته‌ی تنهایی، بی‌توقع، ساده، آرام، خشم را ته در خود فرو برده، فراوان از جام درد، در پی هم خنجر ناب رفاقت خورده، تا ته بی‌نهایت خسته باشی. باشی و نخواهی و مجبور باشی که باشی. 
پاییز باشد و برگریزان باشد و نم نم باران باشد و دست خالی تو بی جان جانان باشد و روزها کوتاه و در پی هم هی تاریک و شب باشد و طعم گس گلودرد باشد و 
تو،
در آستانه‌ی به در آمدن جانت ایستاده باشی و فکر کنی که ما را چه به معشوق بودن که ای کاش هیچوقت نه معشوق؛ که از روز ازل نبودیم. 
و تع سیگاری که بی‌هوا انگشتانت را می‌سوزاند و رشته‌ی افکارت را از هم گسیخته، حواست را همچون دمپائی توالتی که سوسک بالداری را از سر چاه فضولات می‌پراند، می‌پراند.
هنوز باران می‌بارد و تو هنوز مست و خراب، تصنیف یادگار دوست را دوره‌کنان، از بودن خود سخت در عذابی. 

رِ مث روی ماه تو

تولد یه شاعر تمام شده
تولد صاحاب یه صدای گرم و خسته
یه تولدِ مبارک، وسطای پائیز

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من*

که جدیداً بی‌اختیار با صدای من در سرش با خویش رای ‌می‌زند! و شاکیست که حقیر این جفا در جان وی چون کنم؟! که خب جانم به قربانش باری من در این ناکرده تدبیر چون کنم؟
*حافظ 

حالا نتونه‌م که به تخم منم نیس که

ولی در کل اینکه میگه کسی نمی‌تونه تحمّلت کنه غمگینه. حالا نه به خاطر اینکه من بترسم یا بشینم فک کنم آیا واقعاً کسی نمی‌تونه تحملم کنه؟ یا نکنه واقعا کسی نتونه بلاه بلاه بلاه ؛ بلکه به خاطر اینه که فک می‌کنم قائدتاً بایستی برای او خیلی مهم و لذا غمگین باشه که فک کنه واقعا کسی نمی‌تونه منو تحمل کنه . . . 

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست*

« دوس نداری عاشقت باشم ولی دست خودم نیست عاااااااشقتم . . . »
*حافظ

الویز آن کال

بعد این تلفنو من به شما برای چی دادم؟ آفرین برای اینکه هر وقت! ـ تاکید میکنم ـ هر وقت، کارم داشتی چی؟ زنگ بزنی. افتاد؟ احسنت.

جوجه تیغی

تولد یه گنجیشک آبانی تخس بامزه‌ی دوسداشتنیه. و تولدش مبارکه. وجودش هم واسه کارخونه‌ی M&M نعمته، هم واسه من که داستان‌ها و خنده‌هاشو بسیار دوست میدارم. 
پ.ن. چون تولدته قربونم بری. دیگه چیکار کنم تولدته دیگه :ی

از لذایذ روزگار

بعد نصوه شب بیدار شه ، بگه محکم بغلم کن و دوباره بخوابه

:|

خواهرم میگه خیلی گنا دارن اونایی که ما رو دوس دارن . . .
من در حالیکه دارم تصمیم میگیرم بخندم یا غمگین شم، میگم اره .
هک شوید و هک بمانید  

:|

سؤالی که از خودم دارم اینه که وقتی قرص نخورده حالم اینه اگه دو تا مسکن بخورم اونوخ چه خواهد شد؟!

شریولوژی ـ واحد جدید

گاهی مطمئن نیستم چون بیشعورم اینگونه صادقم یا چون اینگونه صادقم انقد بیشعورم؟ ولی خب در هر صورت هم بیشورم هم صادق!

گیر کردم

بین یه جماعت فرفری‌پسند و یه جماعت فرفری‌گریز گیر کردم. باز جای شکرش باقیه ننه و بابایم جفتشان در یک گروه که همانا فرفری‌گریزان باشند، جای گزیده‌اند و گرنه دهنم سرویس میشد باید طبق ساعاتی که با هر کدومشون برخورد بصری بیشتری داشتم با اتو مو و بیگودی هماهنگ میکردم :|

حکم چیست؟

ملحد بینوایی که کلیه‌هایش از شدت شاش در شرف انفجار است، از شدت خواب بایست از شوب کربیت لای چشمهایش استفاده کند که بی‌اختیار بسته نشوند، مثل سگ سر ظهر تابستان تشنه است، از شدت گرسنگی بدنش دچار لرزه‌ای خفیف گردیده، هیچ چیز در فاصله‌ی کمتر از دو متری وی قرار ندارد و در نهایت از کالیبر بسیار بالا سخت در رنج است، گذشته از اینها دلتنگ هم هست! چه کند؟

آعای دهتور

از تداخل نیازام رنج می‌برم بسی؛ چه کنم؟

^_^

اون لحظه‌ای که توو بغلت خوابش میبره و دوستت دارماش نامفهوم میشه. همون لحظه

یارم بی پیراهن خوابیده روی نسترن

حالم نه خوبه نه بده و لیک خنثی هم نیست فی‌الواقع لنگ حالم در هواس

بی‌رفط

فصل لالنگیه ولی من توت میخوام

تخس‌ترین و در عین حال طفلکی‌ترین موجود مورد علاقه‌م

کودک درونم همچین مقتدر شده که اگه نصف شب نبود همین الان پا می‌شدم می‌رفتم از اسباب بازی فروشی یه بسته لگوی خوشکل می‌خریدم میومدم می‌دادم دستش بیشینه باش بازی کنه.

خیلیم ترش جاتون خالی

پرتقالو پوس کندم از توش نارنگی درومد 

قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست

ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
آخی آقامون سعدی فرمودنا

پوف

به صورت لایتناهی هی ذره ذره آب میشم ولی تموم نمیشم 

که دیوانه همان به که بود اندر بند*

یکی از کارایی که بدون شک خیلی خوب بلدمَم اینه که یهو بزنم زیر همه چی ؛  و همه چیزایی که یه روز با کلی ذوق و شوق ساخته شده‌انو شبیه ساختمون بلند با عظمتی که با دینامیت میارنش پایین ، درب و داغون کنم. می‌تونه یه اثر هنری باشه که ساعتها لحظه لحظه‌های وجودمو ، حسمو ، چشممو و کلی ابزار کارو غیره روش سرمایه گذاری کردم ، یا یه پروژه‌ی تحقیقاتی‌ای که تمام وجودمو شب و روزمو تمام انرژی و پول و وقتو غیره‌م رو صرفش کردم ، یا حتی یه رفاقت دیرین که فکرشم نمی‌کردم یه روز بیخیالش شم. خیلی ساده و سریع اتفاق میفته. یه چیز خیلی بی‌اهمیت ـ برای بقیه ـ می‌تونه باعثش شه. نباید به نقطه‌ای برسم که این اتفاق توش میفته چون وقتی رسیدم دیگه شانس اینکه بتونم خودمو کنترل کنم و همه چیو نابود نکنم نزدیک به صفر و شبیه محاله. من همینم کاریمَم نمیشه کرد. خیلیم راضی‌ام البت.
* حافظ میگه زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

برتری جنس مذکر تا اعماق وجودشون رسوخ کرده و برای همیشه تثبیت شده

انگار که لطف میکنن به دختر یا بهش پوئن مثبت میدن وقتی بهش میگن مث پسرایی. انگار مثلاٌ دارن تشویقش میکنن : انقد کارت درسته که مث پسرایی . . . و جالبتر اینکه اغلب ننه‌ بابای دختره و اکثراً خود او هم ذوق میکنن از شنیدن این قبیل به اصطلاح کمپلیمان‌ها

:||:

هر چی بیشتر با اینا که از ایران اومدن می‌گردم بیشتر باهاشون حس غریبگی  می‌کنم. 

:|

چقدر دارم با خودم بلند بلند حرف میزنم . . . 
این ینی همه چی خیلی بده

despicable me

یه اخلاقایی هم دارم که به نظر شمای غریبه یا آشنا شاید خیلی مزخرف باشن ولی اولاً کمن ثانیاً اخلاقای منن و من دوستشون دارم. لذا هیچ تلاشی در جهت تغییرشون نمی‌کنم و احیاناً نخواهم کرد. من همینم. بسیااااااااااار هم در عالم تنهایی خوش‌ترم از در میانه‌ی بازار شام و مرکز توجهات بودن! هر کی نمی‌تونه تحمل کنه شرّشو کم کنه یا شاید منصفانه‌تر باشه بگم شرّمو از سر خودش کم کنه. نه نیازشو می‌بینم که خودمو رفتارامو توجیه کنم و نه زیر بارتوضیح دادن رفتارام به کسی میرم. 

بیزارم

از اجبار، از در تنگنا واقع شدن، از زیاده از حد ها، از تلافی، از تعارف و از تکرار. تکرار بیهوده و عبث مکرّرات و علی‌الخصوص از ادای آدم‌بزرگ‌ها رو دراوردن‌ها

پ.ن. فراموش کرده بودم: از گلایه . واااااااای از گلایه بیش از همه چیز . . .
پ.پ.ن. و از غیرمستقیم و در لفافه حرف زدن، از پیچانیدن حرف ایضاً. از خرده شیشه هم

مادرهم

خدای کائنات هم که باشم، پدر که از دستم راضی نباشد ـ که نیست ـ همه‌ی داشته‌هایم به پشنیزی نمی‌ارزد.

ما که باشیم ای تو ما را جان جان*

هان؟

*مولوی

چه جالب

گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
مثنوی 

هر کدوم در حدّ خودتون هم بکشین بلکه احیا شه خو

خعلی ضروریه یه تکونی به ویکی‌پدیای فارسی داده بشه‌ها. اوضاش خعلی داغونه.

البته که اینم ربطی نداره به اینکه . . .

چه خوب که حرف زد
چه بد که آخرش دیگه حرف نزد

نبخشیت

خواستم بگم "ببخشید" هم کلمه‌ی *شریه بعد دیدم نیس فی الواقع. منتها خب به درد آدمی مث من نمیخوره اغلب. چراشم عرض میکنم خدمتتون که یه وخ پیش اومد بدونید. حالا اینکه چرا و چجوری ممکنه براتون پیش بیاد که لازم باشه همچین چیزیو بدونید، خودش نکته‌ی جالبیه که بهش نمی‌پردازیم.
ماجرا از این قراره که بنده اگه اگه یه غلطی می‌کنم که نمی‌بایست می‌کردم متأسف، متأثر، نادم، شرمنده یا خیلی حالات دیگه ممکنه بشم ولی انقدر جرأت دارم که عذر بخوام اما طلب بخشش نکنم؛ یعنی که با شهامت پای اشتباهی که کردم می‌ایستم و بی ترس و منّت منتظر می‌مونم که چوبشو بخورم. ضمن اینکه معتقدم مظلوم بخشنده‎‌ نیست، طبیعت خودش حسابگر و قاضی و حکمران بهتریه. همین دیگه

. . .

دیگر عشق هم نمی‌داند
من از فروغ روی تو برخاستم
نه از صلابت نگارگران
من از طلا‌گونه نامت
نه از غلظتی که بر جان عزیزان ریخت
من از جام تو برخاستم
نه از افسار بیگانهٔ خدایان
من از چشم تو برخاستم
نه از بهین نامه‌ای که بر نام جهل گشاد
نه از دلشنگی مداوم مرگ بیقرار

دیگر عشق هم نمی‌داند
من از فروغ روی تو برخاستم 
که دیگر میل بازتابش نیست
دیگر بر گنجینهٔ دانایان لگام پرسری نمایان است

دیگر مرگ خفته است
دیگر مرگ خفته هم نمی‌داند
که من از شور تو برخاستم
از انعکاس حضور تو

ز دام چرخ پس از مرگ هم‌ کجاست رهایی

در جای دیگر هم تو گویی از زبان ما و الحق چه به حق میفرماد که ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم / تقدیر عرق‌ کرد به فیلان ما

بیدل میفرماد دل می‌رود و نیست کسی . . .

عمری‌ست همان بیکسی ماست‌ کس ما

آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست*

گاهی‌ام آدم دلش یه چیزی میخواد که نمی‌دونه چیه ولی به خاطر نبودنش یه خلاءای رو احساس می‌کنه. 
*خواجه شمس الدین محمد بن محمد حافظ شیرازی

گنجیشک لالا سنجاب فیلان

برم بخوابم شاید بیدار شم ببینم اینا همش خواب بوده که در این صورت تنها نکته‌ی غمگینش هضم نداشتن گنجیشکا یا ریفیقای سالای اخیر زندگیم خواهد بود و لاغیر

پوفــــــ . . .

خسته و خوابالودم، پسورد جیملمو فراموش کردم، همه میگن اوضات فرق نکرده میخندم میگم همه چی هنوز همونقد تخمی و آشفته مث قبله ولی خب واقعیتش اصنم خنده‌دار نیس. دیگه اینکه دهنم سرویس شده انقد زنگ زدم و رفتم اینور اونور به خاطر این گنجیشک خیلی کوچولوی خیلی مریض که اومده اینجا به امید اینکه بتونن درمانش کنن. دیگه عرضم خدمتتون که خیلی دارم تلاش میکنم ولی در وضعیتی هستم که همه از دستم شاکی‌ان چون نیستم ینی با اینکه هستم نیستم و خب پر واضحه که این خیلی بده اما چه میشه کرد جز غمگین شدن، پنهان کردنش و در نهایت شانه بالا انداختن. دلتنگم هستم تازه کلی. 

:|

یه شهاب احتیاج دارم که نیست 

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا*

به حول و قوه‌ی الهی امروزو به نام روز خواهش و التماس ملی نام نهادیم باشد که رستگاری چیزتان نکند صلوات
*حضرت سعدی

بوم

خوش خیال که باشی گاهی میری توو شیشه. 
مث من که باشی توو شیشه رفتنه واست مهم نیس 
ولی چه مث من باشی چه نباشی به هر حال دست و بالت زخم و زیلی میشه
که خب باز دو حالت داره اگه مث من باشی تخمت نیس 
مث منم نباشی خب نیستی دیگه بگا میری طبعاً
من بگا نمیرم شرمنده میشم فقد. از خودم

خوبه که هستی ای متولد ماه مهر مهربون

سالها پیش توی این روز یه موجود خیلی دوسداشتنی با یه جفت چش سحرامیز به دنیا اومده که از قضا اسمش هم بسیار بحق براش گذاشتن. آرزوهای خوبتونو از همینجا فوت کنین براش بفرستین. منم همینکارو میکنم منتها به جای فوت بوس میکنم من : )

شین شورشو ورداری میشه عق

یادم افتاد ازش تعریف که میکردم ناراحت میشد . . . یادم افتاد چقدر زیاد دوستش داشتم . . . یادم افتاد حتی خیلی بعدتر از وقتی که رفته بود هم یادم نیفتاده بود که چقد با استانداردهای من در روابطم فاصله داشت . . . یادم افتاد که چه صادقانه . . . یادم افتاد که هر که بود و هر جور بود مطلقاً اشتباه نبود. خوب بود. صادق بود. مرد بود. آغوشش . . . آغوشش که نه زیاد بود نه کم بود آغوشش که قد من بود. منی که توو آغوش هیچ کس هیچ وقت . . . در هر صورت متفاوت بود و عجیب اما بد نبود. و دوس داشتنش هم مطمئناً اشتباه نبود. هر جور که بود.  متفاوت اگر بود عجیب و غریب اگر بود ساکتترین مرد روی زمین هم اگر بود اما دوستداشتنی بود ولی خب پایان رابطه پایان خوشی نبود. چیزیه که گذشته و عشقیه که تموم شده مهمم نیس. قصدم از شروع این پست که دقیقاً از جمله‌ی پنجمش مسیر افکارم عوض شد و باعث شد نوشته به درازا کشیده بشه این بود که بنویسم چه موهبت پوچ و بیهُده‌ایه دوست داشتن و در زمانی که درگیر پروسه‌ی بی‌محابا عشق ورزیدنی، چه لمپن‌مآبانه و هرزه‌پرورانه رو ذهن آدم کار میکنه. مث بختک میفته رو منطقت و هرچقدر هم که چموش باشی بی هیچ زحمتی تو رو به راهی که می‌خواد می‌کشونه. تنها شانسی که می‌تونی بیاری اینه که جای خوبی افسارتو ول کنه و اجازه بده به خودت بیای . . . 

یاع علیع

آدم با ایرانی جماعت ایضاً خود بنده قرار میذاره باید دو ساعت قبلو بگه که دو ساعت بعدش بره سر قرار بعد دیگه فقط نیم ساعت صبر کنه تا بیان. . .
اینم بنویسم بعد برم تا بچه خوابش نبرده. البت بعید می‌دونم کسی بین شماهایی که منو می‌خونید این چیزا براش مهم باشه ولی برا من هس برای همین باید بگم. من اگه اینجا علائم نگارشی رو زیاد راعایت نمی‌کنم دلیل داره. حتی فاصله‌ی بیهوده‌ای که به غلط معمولاً بین نقطه‌های سه نقطه‌هام یا آخرین حرف کلمه‌ی آخر جمله وع نقطه‌ی پایان جمله، علامت سؤال و از این قبیل چیزا میذارم دلیل داره. دلیلشم مربوط میشه به طراحی‌حروف غلط و بسیار پر ایراد فونت‌های فارسی و بالاخص خطی که من باهاش تو بلاگ می‌نویسم. گاهی هم بضی علامتا رو کلاً جامیندازم یا نمیذارم که اونم دلیل شخصی داره و از روی عمده و چون همه‌ی نوشته‌هامم اینجا کاملاً شخصیه موجّه‌ئه.

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
هه هه همونطور که می‌بینید خطای سفید بالا ـ در واقع الف‌های پش سر هم ـ در مقایسه با همین خط زیرش ـ ینی این جمله ـ صورتی کم‌رنگ دیده میشن. خیلیم خوب

پ.ن. از اونجایی که دیزاین بلاگو عوض کردم و دیگه با سیفیت نمینویسم پست بالا دیگه اعتباری نداره. با تچکر 

دوتای دیگه‌شم حالا باشه برا بعد

به طور مثال یکی از آرزوهایی که به غول چراغ می‌گفتم این بود که بهم عمر نامحدود بده حالا سرعتش زیاد مهم نبود هارهار بعد مث فیلم in Time میشد هر قدر از عمرمو که می‌خواستم به هر کی می‌خواستم هدیه می‌دادم. حیقتش نامحدودم نبود راضی بودم. لاقل همین که هس واسه این گنجیشک سه ساله‌م که جدیداً عاشقش شدم و خورد خورد (منظورم خرد خرده) واسه چن تا فرشته‌ی زمینی دیگه‌ی دم دستم که جواب می‌داد. می‌داد دیگه. نمی‌داد؟ خاکبرسرش خب. 
خسته شدم حوصله‌ی جدال ندارم. 
یه اکسیری هم باید پیدا بشه که این عطش عدمو لااقل اگه از آدم نمی‌گیره شعله‌شو کم کنه 
بسیااااااااار بسیار هم بدم میاد از ادعا و اعتماد به نفس‌های کاذب همچنین از غلط نویسی غیرعمد و بی‌دلیل، غلط نگاری و علی‌الخصوووص غلط انگاری، ایضاً از ندانستن واجبات 
بسیار بدم میاد از اینکه از کسی خواهش کنم کمکم کنه. اصلاً بدم میاد از کسی خواهش کنم حالا تقاضای کمک که از اونم بدتر. از کیش هم مهم نیستا (جزیره‌ی کیش نه‌ها کی‌ش منظورمه ینی چه کسی‌ش) 

رفتم رفتم بابا هل ندین رفتم خودم
یادم نیس نقل قول کیه ولی یادم افتاد که میفرمود مجاری ادراری یک تبعه‌ی مجارستان است که ادرارآلود شده حالا به هر طریقی
برم تا مثانه‌مم نترکیده لاقل سومین بلایی که میخواد قبل از میلاد نامبارکم سرم بیاد ترکیدگی مجاری ادراری نباشه
اه یادم افتاد با اونم هر چن وخ یه بار قرار میذاشتیم بشاشیم به دنیا. یه بارم بیرون بود بش گفتم داری میای هندونه بخر بخوریم بعد بریم بشاشیم به دنیا و متعاقباً از معدود دفعاتی بود که خندشو تجربه کردم. 
نیت کنم برم بشاشم به زندگی شاید قبول افتاد
بده در جریان ریز امور میذارمتون؟ تخمم که تخمتونه.  این بغل نوشتم که اینجا یه *شرنگار خیلی شخصیه و شومام مجبورم نیستین بخونیدش
می‌خواستم برم piercing مع الاسف از ایران معمون دارم بائاس صبر پیشه کنم 
پاشنه‌ی پای راست و کتف چپمم خفن درد می‌کنه نمی‌تونم تصمیم بگیرم به کدومش بیشتر توجه کنم. هنوز به سی نرسیده پیچ و مهره‌هام شل کردن مثکه
خیلی‌ام دوس دارم هی زیاد صدام کنن 
داشتم فک میکردم خوب بود یکی میومد دنبالم میرفتیم یه جایی بعد فک کردم مثلا کی و چه جایی بعد دیدم هیچی یا به عبارتی هیشکی الان به اندازه‌ی یه کُمبی یا سمند نعش‌کش نمی‌چسبه 
سؤالی که برام پیش اومده اینه که این سمند نعشکشا چرا واقعاً چراغ آژیر دارن رو سقفشون؟ لابد دلنگ دولونگشم دربیارن ملت باید راهو واسشون وا کنن ها؟ خو آمبولانسه مگه؟

اسمایلی کفتر خنگی که خورده توو شیشه‌ی پنجره و داره جون میده با "بک ساوند" صدای خنده‌های جوکر
ولی کاش میشد بریم خونه‌مون
+ بریم خونمون؟
ــ خونه‌مون؟
+ هوم . . . یادم نبود دیگه خونه نداریم. بی بشینیم همینجا تا بمیریم
اسمایلی ِ بریم خونه‌مون 

اسمایلی یه کودک درون و یه کودک برون کتک‌خورده
اسمایلی یه امق که روز روشن و خنک پرده رو کشیده چراغو روشن کرده 
اسمایلی به تو چه
اسمایلی حرف زدن با تیفال
اسمایلی چرا خونه‌مون طبقه‌ی بیستم نیس که لاقل پنجره‌ش به یه دردی بخوره
اسمایلی یه آدم خسته که خودشو واسه گندایی که دیگران میزنن مقصر میدونه

^_^

هنوز خیلی خسته و گیج خواب بودم وقتی با صدای زنگ تلفن پریدم. پدر زود برداشت. منتظر ماندم تا خیالم راحت شود که تلفن کننده ناقل هیچ خبر بدی نیست. بعد روی تخت چرخیدم و شبیه یک گربه‌ی تنبل که زیر آفتاب سر ظهر کش می‌آید ، خودم را کشیدم و دوباره چشمهایم را بستم و در همین احوال یکی از عجیبترین حسهای زندگی‌ام را تجربه کردم.
خیلی ناگهان و بی‌ هیچ دلیل و مقدمه‌ای یکباره بوی تنش مشامم را پر کرد! توی عالم خواب و بیداری خواستم فکر کنم که لابد تا چند لحظه‌ی پیش هنوز اینجا کنارم خوابیده بوده یا شاید هم شب گذشته موقع رفتن زیرپیرهنی‌اش را پایین تخت من جا گذاشته که یکهو به خودم آمدم و متوجه شدم ، خعیر! اوضاع و احوالمان داغونتر از این حرفهاست ، چرا که در عالم غیر خواب من که هرگز حتی در چند قدمی او هم نبوده‌ام چه رسد به در آغوشش. . . خب واقعیت این بود که من هرگز بوی تنش را حس نکرده بودم و از طرفی هم اتفاقی که دقایقی پیش برایم افتاده بود هیچ شبیه توهم نبود اما چه میشد کرد جز به سخره گرفتن خویش؟
خلاصه که با دلی پر از حسرت دوری و مقادیر متنابهی لعن و نفرین به فاصله و جدایی و قص علی هذا بیدار شدیم و هی به حال خودمان تأسف خوردیم و هی با خودمان این بیت بیدل را زمزمه کردیم که: 
جنونی با دل گمگشـــــــته از کوی تو می‌آید
دماااااغ من پریشان است یاااا بوی تو می‌آید. . .
بگروید بگروید
به سمت هم بگروید
گرویدن فعل خوبی است

زیاد

سرم
درد 
می‌کند 
چجوری خوبش کنم؟

به مثابه فال مثلاً

بلکه‌ ام شد

ناگهان

آدما به اسمشون ربط دارن. تازه خیلی از دور و بریای من که آدم نیستنم باز به اسمشون ربط دارن.

توجه کنید عرض کردم وسوسه‌س، تصمیم نیستا

یه وسوسه ای همیشه در من هست که مثلاً عرض میکنم بیام یهو . . . خعلی یهو ها، بزنم زیر همّه چی ی ی ی و بذارم برم و از اونایی که بیشتر میخوامشون و از اونائی که بیشتر بهم نزدیکن بیشتر دور شم و بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر و خیــــــــــــــلی بیشتر . . .
بعد لوک خوش‌شانس‌وار گورمو گم کنم و دیگه هیچکدومتون هیچوقت چیزی ازم نشنوین . . .

سردمه.
میخوام این آخرین پستم باشه فعلاً
+ حالا چه کنیم؟
ـ  درمونو بذاریم خوبه؟
+ هوم
ـ  خب پس تکیه بدیم به دیوار آسمونو نگا کنیم حرفم نزنیم هوم؟
+ اوهوم

اورِکا اورِکا

فمیدم چرا خوابم نمی‌بره. برای اینکه امشب از اون شبائیه که اگه بخوابم به جای دیشب خوابی که نمی‌خواستم ببینمو خواهم دید. 
شرسمیدوس

بنده خودم به طور مثال دستهای بسیار زیبایی دارم. 

معرفتش اگر باشد آقا

میشه مثلاً با یه دست زیبا عشق‌بازی کرد حتی. . .
نوک دماغمم یخ زده :)
چرا خوابم نمی‌بره من که دارم می‌میرم از خستگی؟
بعد مثلاً شرط ضمن عقدم تأمین تام رفاه  مالی، جانی و عاطفی گنجیشکام می‌بود :))

هوم . . .

شایدم باید میگفتم گور بابای صداقت و با توبیاس ازدواج میکردم 

خونه

میدونید؟ پدربزرگ که مُرد درخت گلابی باغچه هم قهر کرد و پژمرد. باغچه پر از علفای هرز شد. گلای سرخو آفت خورد. تاج درخت سرو رو باد توی توفان با خودش برد. در نهایت فقط درخت مو بود که من و مادربزرگو تنها نذاشت و هر سال کلی برگای درشت و لطیف کلی آبغوره و سبد سبد انگور بهمون هدیه داد و خمره‌های شرابمونو با شراب ناب پر کرد. . .
کاش پدربزرگ انقدر زود نمی‌مرد. . .
کاش مادربزرگ انقدر زود تنها نمیشد. . .
کاش خونه‌ی اول من اونجا نبود. . .
کاش مادربزرگ حالش زودتر خوب میشد. . . 
بیاین منو ببرین خونمون من دلم حیاط خونمونو میخواد

اوج هیجان

مسافرین محترم، هم‌اکنون وارد آ. . . 

i'm sorry

جز اینکه از اول و به کرّات توضیح بدم من اینجوریم و بگم قبل از اینکه وابسته و دلبسته‌م شین فکراتونو بکنین، چه کار دیگه‌ای می‌تونم بکنم؟ مشخصاً هیچی.  

روز منو ندیدین؟

یه روزو گم کردم. این هفته‌م یه روزش کم بود. هرچی میگردم یادم نمیاد کجا ممکنه گم شده باشه ولی نیس. فردا بایستی قائدتاً تازه پنجشنبه می‌بود اما جمعه‌س و خب این خوب نیس
خیلی خسته‌م
*** تو مغزتون که هنوزم مردی صفت برتره براتون. همین به ظاهر روشنفکرای کوته‌بین متحجررر که میخوان از آدم تعریف کنن میگن دختره مث مرد میمونه یا با بودنش به پسر داشتن نیازی نیس.

از لابه‌لای سلسله افکار پرش و پارازیت دار

برم مثلاً یقه‌شو بگیرم زل بزنم توو چشاش بغضمو قورت بدم و در حالی که با عصبانیت دارم تکونش میدم بش بگم ** چرا اینکارو با من کردی؟ واقعا چرا؟ من که کاریت نداشتم. وقتی هم گفتی دیگه دوسم نداری حتی چیزی نگفتم.  چرا کاری کردی که هر وقت یاد حرفت میفتم بابت عشقم بهت برای خودم متأسف شم؟ حتی نمیتونم خودمو گول بزنم بگم منو با کس دیگه‌ای اشتباه گرفتی. کاش فحش میدادی یا میگفتی ازم متنفری ولی نمیگفتی چی فک میکردی. . .  من ِ خوش خیالو بگو که با داشتن تو توی اون روزای بد، برای بار اول توی غربت حس میکردم کسی هست که لازم نیس بهش توضیح بدم چرا انقدر آشفته و خرابم. . . و تو. . . اینجور که نمایاندی ظاهرا حتی ندیده بودی که من چه حالی داشته‌م. . . 
تنها چیزی که می‌تونه درد حرفتو تسکین بده اینه که امیدوار باشم از روی لج و برای از قصد ناراحت کردنم این حرفو زده باشی و نه برای اینکه واقعا فکر میکردی اوضای وطنی که ندارم و جایی که تماااااااام این سالها خودم را با همه خاطرات و عزیزترین‌هایم از عشق گرفته تا رفیق و کتاب و قلم و سازم درونش جا گذاشته‌م و هیچ دم برنیاوردم که مبادا آرامش کسی یا نظم نظامی به هم بخورد، برایم بی اهمیت است و تازه . . .
یقه‌شو ول کنم یه قدم برم عقب‌تر یه نخ سیگار روشن کنم یک کام عمیــق بیگیرم و بعد دوباره توو چشاش نگاه کنم و بگم من واقعاً دوسِت داشتم و اگه هم ناراحتت کردم به حتم از قصد نبوده اما تو این آخرین ضربه رو جوری زدی که نه فقط کمر دوس داشتنم دوتا شد بدبخ کلاً از ریشه جدا شد. . . و کاشکی اینکارو نمی‌کردی. چون وقتی بودی من خیلی دوسِت داشتم و وقتی‌ام رفتی ازت بدم نمیومد
مادر نیچر گائیدی بسه دیگه
یه سری ویژگی‌های غیرشخصی‌ام هستن عین کنه میچسبن به ادم تا آخر عمرم آدمو ول نمی‌کنن. از همین تریبون توو همشون.

ببینم تو لاقل میشنوی؟

خدایا از عمر مفید و روزای خوب من بکاه به مال این زن بیافزا ننه‌مونم شفا بده ما اصن حاجت دیگه‌ای نداریم. با تچکر نوکرتم هستم

شری حکیم

سعی کنید امور یا به تخمتون باشه یا تظاهر کنید که به تخمتونه

اندر احوالات

به بابا گفته واقعا کسی پیدا میشه که بتونه شوئر این بشه؟!
باباام هار هار خندیده گفته تو نگران نباش

نفهمی‌ها

چرا خب وقتی اذیت میشین می‌مونین؟ و مهمتر از اون چطور می‌تونید؟ و مهمتر از همه خوشبحال اون گهی که به خاطرش با اینکه اذیت میشین می‌مونین

من در حسرت مدام

باید یه مدل خودکشی هم وجود می‌داشت که هرچند خیلی وحشیانه و دردناک و عذاب‌آور بود اما در نهایتش آدم فقط نمی‌مرد بلکه اساساً از روز ازل و از اول ِ اول از روی دفتر روزگار محو میشد. 
کاش همچین چیزی وجود داشت و کاش من می‌تونستم وجود منحوسمو برای همیشه از همه جا پاک کنم یا حتی برعکسش ینی اینکه همه جا رو از وجود منحوسم پاک کنم. . . 
یه وقتائیم دلم میخواد انگشتمو فرو کنم توو مغزم و انقد فشارش بدم تا مغزم از چشام بزنه بیرون بعد به همین طرز بسیار فجیع ریق رحمتو سر بکشم

من و ازدواج آخه؟ realy؟

خنده‌داری و مسخرگی رو رد کرده مضحکه اصن

قول میدم

به صورت ناگهانی وخیلی یهویی مجبور به سفری غیرتفریحی شدم. نبودم. ببخشید که نگرانم شدید. فش بدید سبک شید ولی غصه نخورید. مرسی. دفه بعد حتما قبلش اعلام میکنم
+ چه می‌کنی؟
ـ دلتنگی


حس میکنم فشارم داره میچسبه به کف زمین دیگه
+ اون خواننده‌هه اسمش چی بود پیر بود موهاش سفید بود؟
ـ :| مرضیه؟
+ آهاااان آفرین
+ عه من اینو میشناسم کشتی‌گیره
ـ ها قهرمون کشتیه دیگه
+ نه من از رو گوشاش شناختمش
ـ :| 

+ چطوری؟
ـ افتضاح
+ چقد ینی؟
ـ قدّ شری 

بعدشم به محض رسیدن به هوای آزاد سیگارمو آتیش می‌کنم و سعی می‌کنم به خودم فش ندم

عزممو جزم کردم برم داد بزنم سر رئیس بیمارستان بگم یا میگی حقوق منو زیاد کنن یا من هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم. بعد اگه خندید بگم بیس پین درصد، اگه نخندید بگم هر چی کرمته. اگه‌م بگه نه خیلی سکسی از توو جیب داخل کتم برگه‌ی استعفا رو درمیارم میذارم رو میز و صبر می‌کنم. اگه گف ای بابا این چرا؟ باهاش به مذاکره ادامه میدم ولی اگه هیچی نگف میگم متأسفم ولی خودتون خواستین. بعدم کـَـت واکانه از صحنه خارج میشم 
یه بارم این زنه همسایه‌مون ـ یکی دیگه از عشاق بابا ـ تا دیده بود مامان نیس از فرصت استفاده کرده بود اومده بود در خونه‌ی ما گریه و زاری و شاکی و فیلان از دست زندگی و روزگار و تنهائی و بدبختی و مریضی و سرطانشو اینا. بعد بابائم خسته بی‌حوصله خوابالود و اینا دید راه فرار نداره اومد دلداریش بده یهو برگشت بهش گف ناراحت نباش فردا هم یه روز دیگه‌س! بعد جالبتر اینکه اونم آروم شد :))