آتیش زیر بارون خاموش میشه

پاییز بود. همینجوری بارون میومد. من با چادر منتظر بودم که پدرش برگرده. دیر کرد. از قیافه‌م پیدا بود که پریشونم. یونیفرم تنش بود. با حرکت سر و نگاش منو به دوستش نشون داد. یه چیزایی به هم گفتنو خندیدن بعد اومد جلو پرسید داداشته؟ سرمو انداختم پایین. داد زد گفت بت میگم داداشت خلاف کرده؟ تمام شهامتمو یه جا جمع کردم سرمو اوردم بالا. تو چشای کثیفش نگاه کردم و بلند گفتم خلافو شما کردین نه نامزد من. ـ من فقط چارده سالم بود. ـ برگشت بهم گفت خلاف کردن معصیت داره برعکس تو رو کردن. اون روزا یه گردنبند داشتم که عکس دونفریمون توش بود. شب تولد من عکسو گرفته بودیم. شبی که بعد از اون دیگه نشد هیچوقت هیچ تولدی رو جشن بگیریم. گردنبندو سفت توو مشتم نگه داشته بودم و داشتم به این فکر میکردم که اگه بخوان بهم تجاوز کنن باید چیکار کنم که گف توو مشتت چیه؟ سرم پایین بود. نمیخواستم جواب بدم. خداخدا میکردم پدرش زودتر برگرده یا کسی فقط یکی دیگه بیاد که من اونجا با اینا تنها نباشم. . . دوباره داد زد  و من دستم از شدت ترس رفلکس‌وار باز شد. گردنبندو از گردنم کشید. زنجیرش باریک بود زود و راحت پاره شد. حتی گردنمو زخمم نکرد. عکس توشو دید و شناخت. چون همونطور که عکسو از همون دور به رفیقشم داش نشون میداد گف ئه این که همون فلانیه و درست گف. بعد رو کرد به من و یه حرفی زد که من حتی از تکرارش توی ذهن خودمم شرم دارم چه رسد به گفتنش. چیزی که بعد از اینهمه ساااال یاد اون حرف هنوز مث همون لحظه وحشتناک آزارم میده. دلم میخواست بکشمش. دلم میخواس بندازمش جلو شیرای گرسنه که تیکه پاره‌ش کنن. دلم میخواس گریه کنم ولی یادم میفتاد که اگه حتی چشام بخوان قرمز شن یقیناً این آخرین باری خواهد بود که پدرش منو اینجا همراه خودش خواهد آورد. تمام سعیمو کردم که خودمو کنترل کنم. تمام وجودم داشت از توو میلرزید. احساس میکردم قلبم انقدر داره تند میزنه که با هر ضربانش تمام بدنم تکون میخوره. اگر یک بار در عمرم با تمام وجود دلواپسی رو تجربه کرده بودم اون لحظه بود. یعنی که با تک تک سلولای تنم بی‌قرار و نگرانش بودم.
توی مدرسه معلم قرآنمون یه بار گفته بود خوندن آیة‌الکرسی آدمو حفظ میکنه. من اون موقع سر این مسائل و حماقتا و هجویات دیگه‌ش انقدر باهاش بحث کرده بودم که به خاطرش یه هفته از مدرسه اخراجم کردن؛ ولی اون روز ببین به کدوم مرحله از آشفتگی و درماندگی رسیده بودم که با خودم فک کردم خب حالا حتی اگه یک هزارم درصدم راست گفته باشه چی؟ و شروع کردم زیر لب براش ایة‌الکرسی خوندن. ینی انقدررر داغون بودم که آخرین گزیرم بعد از دعا ـ اون موقعا اوضاع ایمانم به خدا لاقل، انقد تق و لق نبود ـ رو آوردن به قر.آن شده بود!!! در همین احوال بودم که یهو مأموره مثکه از دور دید که کسی داره میاد یا چی گردنبندمو انداخ زمین گف ورش دار. امیدوارم موقع کردنت فیلان چون اونوخ باید توو تولد بچه‌ت با رخت عزای شوئرت بشینی و برگشت سر جاش. 
باور کردم؟ یا فقط تصور کردم و ترسیدم؟ نمیدونم ولی یه لحظه همه چی جلو چشام سیاه شد. حس کردم یکی با پوتین جف پا پریده رو سینه‌م و داره خفه‌م میکنه. حس کردم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. یه لحظه . . . بند بند بدنم درد میکرد. حس میکردم با یه چاقوی کند دارن تنمو به ذرات یک میلیمیتر در یک میلیمتری تقسیم میکنن. میخواستم جیـــغ بزنم میخواستم اونجا رو اتیش بزنم. میخواستم دنیا رو زیر و رو کنم. میخواستم با دستای خودم تیکه پاره‌شون کنم. اگر نقطه‌ای هست که در اون ادمی به جنون میرسد من دقیقا در اون نقطه قرار گرفته بودم اما دریغ. . . حس کردم زنده به گورم کردن. حس کردم فلج شدم، لال حتی. من سکوت کردم و همینطور که از دور اومدن پدرش رو میدیدمو مطمئن نبودم که واقعیته یا سراب، به دیوار پشتم تکیه دادم و از هوش رفتم. نمیدونم چقد گذشت وقتی چشامو دوباره باز کردم توو بغل پدرش بودم که رو زمین زانو زده بود و چشاش پر از اشک بود. و من میترسیدم بپرسم که اشکاش به خاطر منه یا اون؟ 
به زحمت گفتم الف؟ گفت دیدمش بابا. نگران نباش. همون لحظه از پشت صداش کردن منو دوباره تکیه داد به دیوار و رفت سمت صدا. مردک توی این فاصله با یه لیوان اب اومد سمتم و در گوشم پچ پچ کنان گفت حلال کن وقتی افتادی با خودم عهد کردم اگه مرده باشی کاری کنم آزادش کنن. . .
حالا انقدر از اون سالا فاصله گرفتم که گاهی حتی باورم نمیشه واقعا بخشی از زندگی من بودن، امّا هنوز هم پاییز که میشه با هر بارونی که میزنه، من با خودم میگم اگه مرده بودم شاید زودتر آزادش میکردن و اگه زودتر آزاد میشد شاید. . .