اشرح لی صدری

این گزارش‌های لعنتی که چشمم را هم که رویشان میبندم باز انگار که پلکم نامرئی شده باشد، مردمکش تا ته همه‌ش را دنبال می‌کند . . . این‌ها مخلوط چندش‌آوری از بوی خون و آهن و سوختگی را یادم میاورد . دست خودم نیست ذهنم انگار که جن زده شده باشد هی بی‌اختیار کشوی پرونده‌های آرشیو شده‌ی سالها پیش را به بیرون پرت می‌کند . مغزم هی آرامبخش اضافه ترشح می‌کند ضربان قلبم انگار که نه انگار هی بالاتر می‌رود .