یکی از کارایی که بدون شک خیلی خوب بلدمَم اینه که یهو بزنم زیر همه چی ؛ و همه چیزایی که یه روز با کلی ذوق و شوق ساخته شدهانو شبیه ساختمون بلند با عظمتی که با دینامیت میارنش پایین ، درب و داغون کنم. میتونه یه اثر هنری باشه که ساعتها لحظه لحظههای وجودمو ، حسمو ، چشممو و کلی ابزار کارو غیره روش سرمایه گذاری کردم ، یا یه پروژهی تحقیقاتیای که تمام وجودمو شب و روزمو تمام انرژی و پول و وقتو غیرهم رو صرفش کردم ، یا حتی یه رفاقت دیرین که فکرشم نمیکردم یه روز بیخیالش شم. خیلی ساده و سریع اتفاق میفته. یه چیز خیلی بیاهمیت ـ برای بقیه ـ میتونه باعثش شه. نباید به نقطهای برسم که این اتفاق توش میفته چون وقتی رسیدم دیگه شانس اینکه بتونم خودمو کنترل کنم و همه چیو نابود نکنم نزدیک به صفر و شبیه محاله. من همینم کاریمَم نمیشه کرد. خیلیم راضیام البت.
* حافظ میگه زان که دیوانه همان به که بود اندر بند