از لابه‌لای سلسله افکار پرش و پارازیت دار

برم مثلاً یقه‌شو بگیرم زل بزنم توو چشاش بغضمو قورت بدم و در حالی که با عصبانیت دارم تکونش میدم بش بگم ** چرا اینکارو با من کردی؟ واقعا چرا؟ من که کاریت نداشتم. وقتی هم گفتی دیگه دوسم نداری حتی چیزی نگفتم.  چرا کاری کردی که هر وقت یاد حرفت میفتم بابت عشقم بهت برای خودم متأسف شم؟ حتی نمیتونم خودمو گول بزنم بگم منو با کس دیگه‌ای اشتباه گرفتی. کاش فحش میدادی یا میگفتی ازم متنفری ولی نمیگفتی چی فک میکردی. . .  من ِ خوش خیالو بگو که با داشتن تو توی اون روزای بد، برای بار اول توی غربت حس میکردم کسی هست که لازم نیس بهش توضیح بدم چرا انقدر آشفته و خرابم. . . و تو. . . اینجور که نمایاندی ظاهرا حتی ندیده بودی که من چه حالی داشته‌م. . . 
تنها چیزی که می‌تونه درد حرفتو تسکین بده اینه که امیدوار باشم از روی لج و برای از قصد ناراحت کردنم این حرفو زده باشی و نه برای اینکه واقعا فکر میکردی اوضای وطنی که ندارم و جایی که تماااااااام این سالها خودم را با همه خاطرات و عزیزترین‌هایم از عشق گرفته تا رفیق و کتاب و قلم و سازم درونش جا گذاشته‌م و هیچ دم برنیاوردم که مبادا آرامش کسی یا نظم نظامی به هم بخورد، برایم بی اهمیت است و تازه . . .
یقه‌شو ول کنم یه قدم برم عقب‌تر یه نخ سیگار روشن کنم یک کام عمیــق بیگیرم و بعد دوباره توو چشاش نگاه کنم و بگم من واقعاً دوسِت داشتم و اگه هم ناراحتت کردم به حتم از قصد نبوده اما تو این آخرین ضربه رو جوری زدی که نه فقط کمر دوس داشتنم دوتا شد بدبخ کلاً از ریشه جدا شد. . . و کاشکی اینکارو نمی‌کردی. چون وقتی بودی من خیلی دوسِت داشتم و وقتی‌ام رفتی ازت بدم نمیومد