هنوز خیلی خسته و گیج خواب بودم وقتی با صدای زنگ تلفن پریدم. پدر زود برداشت. منتظر ماندم تا خیالم راحت شود که تلفن کننده ناقل هیچ خبر بدی نیست. بعد روی تخت چرخیدم و شبیه یک گربهی تنبل که زیر آفتاب سر ظهر کش میآید ، خودم را کشیدم و دوباره چشمهایم را بستم و در همین احوال یکی از عجیبترین حسهای زندگیام را تجربه کردم.
خیلی ناگهان و بی هیچ دلیل و مقدمهای یکباره بوی تنش مشامم را پر کرد! توی عالم خواب و بیداری خواستم فکر کنم که لابد تا چند لحظهی پیش هنوز اینجا کنارم خوابیده بوده یا شاید هم شب گذشته موقع رفتن زیرپیرهنیاش را پایین تخت من جا گذاشته که یکهو به خودم آمدم و متوجه شدم ، خعیر! اوضاع و احوالمان داغونتر از این حرفهاست ، چرا که در عالم غیر خواب من که هرگز حتی در چند قدمی او هم نبودهام چه رسد به در آغوشش. . . خب واقعیت این بود که من هرگز بوی تنش را حس نکرده بودم و از طرفی هم اتفاقی که دقایقی پیش برایم افتاده بود هیچ شبیه توهم نبود اما چه میشد کرد جز به سخره گرفتن خویش؟
خلاصه که با دلی پر از حسرت دوری و مقادیر متنابهی لعن و نفرین به فاصله و جدایی و قص علی هذا بیدار شدیم و هی به حال خودمان تأسف خوردیم و هی با خودمان این بیت بیدل را زمزمه کردیم که:
جنونی با دل گمگشـــــــته از کوی تو میآید
دماااااغ من پریشان است یاااا بوی تو میآید. . .