شین شورشو ورداری میشه عق

یادم افتاد ازش تعریف که میکردم ناراحت میشد . . . یادم افتاد چقدر زیاد دوستش داشتم . . . یادم افتاد حتی خیلی بعدتر از وقتی که رفته بود هم یادم نیفتاده بود که چقد با استانداردهای من در روابطم فاصله داشت . . . یادم افتاد که چه صادقانه . . . یادم افتاد که هر که بود و هر جور بود مطلقاً اشتباه نبود. خوب بود. صادق بود. مرد بود. آغوشش . . . آغوشش که نه زیاد بود نه کم بود آغوشش که قد من بود. منی که توو آغوش هیچ کس هیچ وقت . . . در هر صورت متفاوت بود و عجیب اما بد نبود. و دوس داشتنش هم مطمئناً اشتباه نبود. هر جور که بود.  متفاوت اگر بود عجیب و غریب اگر بود ساکتترین مرد روی زمین هم اگر بود اما دوستداشتنی بود ولی خب پایان رابطه پایان خوشی نبود. چیزیه که گذشته و عشقیه که تموم شده مهمم نیس. قصدم از شروع این پست که دقیقاً از جمله‌ی پنجمش مسیر افکارم عوض شد و باعث شد نوشته به درازا کشیده بشه این بود که بنویسم چه موهبت پوچ و بیهُده‌ایه دوست داشتن و در زمانی که درگیر پروسه‌ی بی‌محابا عشق ورزیدنی، چه لمپن‌مآبانه و هرزه‌پرورانه رو ذهن آدم کار میکنه. مث بختک میفته رو منطقت و هرچقدر هم که چموش باشی بی هیچ زحمتی تو رو به راهی که می‌خواد می‌کشونه. تنها شانسی که می‌تونی بیاری اینه که جای خوبی افسارتو ول کنه و اجازه بده به خودت بیای . . .