خزان من

هر بار که طبیعت زخمی بر دلم گذاشت، خودم زخمی چنان کاری بر جانم نهادم که از درد این، زخم پیشینم را کمی بیشتر یارای تحمل باشد. ذره ذره خودم را از خودم گرفتم. با همان غرور و شهامت همیشگی‌ام، با بی‌رحمی تمام، پر از خشم‌های فروخورده و فریادهای خاموش، پر از دردهای عجیب و غریب و هر بار با دل و جانی  ریش‌تر! همان روش همیشگی. . . تکرار مکرر قتلی در من.
روزی که شعر را. . . نه، من نوشتن را دوست نداشتم. نوشتن تکه‌ای از من و هویتم بود. من شاعری را برنگزیده بودم. این شعر بود که حتی قبل از آموختن الفبا انگ شاعری بر من نهاده بود. من برای نوشتن تلاش نمی‌کردم. من به تمرکز و تفکر و تفحص نیاز نداشتم. من فقط می‌گفتم و واژگان خودشان در پس هم چنان صف می‌شدند  که شعر می‌شد. از قضا شعرهای خوبی و دلنشینی هم می‌شد. باری قلمم هنوز پا نگرفته بود که از شعر توبه کردم و دیگر هرگز ننوشتم. شهوت شعر را با همه نیکی و لذتی که برایم به همراه داشت یکجا و برای همیشه کنار گذاشتم. جوری که انگار هیچوقت نظم را نمی‌شناخته‌ام و با وزن و قافیه غریبه‌ام.
روزی که بازی را برای همیشه کنار گذاشتم. فرقی نمی‌کرد ورق، شطرنج یا فوتبال. من دیگر مگر بالاجبار و به قصد قطعی باخت بازی نمی‌کردم و چنان دست از بازی شسته بودم که اگر در جمعی به همبازی شدن دعوت میشدم اول از رسم و رسوم و چگونگی‌اش می‌پرسیدم. برای آنها که باورشان نمی‌شد دم از فراموشی می‌زدم و برای باقی همانی می‌شدم که میخواستم.
و روزی که به خودم قول دادم هرگز دیگر به هیعچ سازی دست نزنم و هرجا که حرف از موسیقی شد هیچ چیز دیگر ندانم روز سیاهی که سنتورم را با دستهای بی‌رحم خودم شکستم و وقتی شکستم تازه شکستم و به خودم آمدم که چه را در هم شکستم و چرا و به طرز فجیعی بعد از آن در خود شکستم. آینه در آینه در خود شکستم. هی از پس هم و در پی هم وای من آن روز هزار بار و اندی در هم شکستم. . . سه‌تارم را هم برده بودند. سه‌تاری که هر ذره‌اش برایم حکم گنجینه‌ی بهترین و ناب‌ترین لحظات و خاطرات زندگی کوتاه پر تلاطمم را داشت. سه‌تارم. و اعماق جانم هنوز هم آتش می‌گیرد وقتی به یاد میاورم چطور وحشیانه هم او را و هم خیلی چیزهای دیگر را با خودشان بردند و من هیچ نگفتم و فقط بهت زده نگاهشان کردم و ساز را از خودم گرفتم. سازدهنی دوسداشتنی‌ام را حتی، برای همیشه کنار گذاشتم. اعتراف میکنم نه. اعتراف نمی‌کنم. چقدر اعتراف کنم؟
روزی که ورزش را و آب را. . . تصور کنید دلفینی که تصمیم گرفت آب را ترک کند. ادامه ندارد.
روزی که رفیق و رفیق‌بازی‌هایم را و در نهایت روزی که قلم و بوم و رنگ را، شاید تنها دلخوشی باقی مانده‌ی آن روزهایم را از خودم گرفتم. و این قائله سر دراز داشت. طوری که بعدها شور تدریس یا از آن کوچکتر شوقی که اعداد در من بیدار می‌کرد هم در خودم کشتم و لیک این نیز ختم قائله نبود. . .
من حتی لیلی را هم از خودم گرفتم. 
فی‌الواقع این پست را شروع کردم که خوابم نبرد تا صبح شود که شد وگرنه می‌شد خیلی کوتاهتر بنویسم و از ترسم (که شاید ترس لغت خوبی برایش نباشد ولی ذهنم این وقت صبح هیچ حال گشتن و پیدا کردن جایگزین بهتری برایش را ندارد) و از ناگزیر بودنم بنویسم بابت بیشتر از این قبیل دست دادن‌هایم. همین.