هرچقدر این بشر، بشر؟ این موجود، مهربون و خوب بود؛ من نبودم. حالا نشستم باز واسه غصه خوردنش غصه میخورم. به نظر خودم دقیقاً هیچ کار دیگهای از دستم برنمیاد. نظر اون فرق داشت البت و درکش برای من ناممکن بود.
نمیدونم شاید انقد از خودمتشکرم یا شاید هم بر حسب عادت و تکرار شرطی شدم که از بودنم در جایی یا کنار کسی حتماً انتظار اتفاقی یا بازتاب خوش یا لااقل نیمه خوشی دارم! وگرنه چه لزومی میداشت نتوانم بمانم یا نخواهم باشم؟ من که از دیدن درد . . . [اگر مینوشتم هراسم نیست دروغ بود] من که به دیدن درد دوست کم و بیش عادت دارم [درستتره] . . .
شاید کمطاقتتر شدم. شاید خستهترم