در هم مینویسم چون افکارم ناجوانمردانه آشفته و پریشانست. مغزم از نظم بیش از حد رنج میبرد ذهن آشوب و در همم از این آشفتگی هم رنج میبرد. ذهن بینوایم کلاً چندیست که زیاده رنج میبرد. از خیلی چیزها هم میبرد. میبرد و پس هم نمیاورد. گاهی هم نمیبرد به فتح راء و میبرد به ضم باء.
الان هم برید. حوصلهی دوختن هم که الحمدولاسهلّاع. خستهست. خودش خسته نیستا. این قفس نحیف و ظریف و خوشتراش بدخراشی که درونش گیر افتاده، خستهست.
نخیر. نیستم. کاملاً روی زمینم. کف پاهای درازم یا کفهای پاهای درازم حتی، که در طولا بودن به پاهای خرگوش معروف کارتونهای یادش بخیر (باگزبانی) میمانند، کاملاً چسبیدهاند روی زمین. تازه بعضی وقتها که این پرستارهای الکل و مایعات دیگر را همینطوری تفننی که البته روی زمین نمیپاشند ولی تفننی مسئول نظافت را از این مهم آگاه نمیکنند ـ و من نیز از آنجا که همیشه در بدو بدو هستم و غریب به اتفاق فرصت چک کردن محل قرار گرفتن کفشهایم را پیش از استقرار در جایی که نیازم دارند ندارم، روی این سطوح قرار گرفته و به زمین میچسبم. ینی در اصل کفشهایم میچسبند و مرا همراه خودشان به زمین چسبناک شده استیک میکنند. و چون من عادت ندارم بدون کفشهایم به خانه برگردم مجبورم خودم را با کمی فشار از زمین جدا کنم. ولی زمین گاهی تا مترها دورتر هی باز خودش به من میچسبد و بدین ترتیب من موقع راه رفتن صدای خرچ خرچ میدهم. آدمی که موقع راه رفتن صدای خرچ خرچ بدهد میدانید چگونه موجودیست؟ موجود خرچ خرچ کنندهای ست. تازه فکم هم خرچ خرچ میکند ولی از آنجایی که کمتر از راه رفتن، جویدنی تناول میکنم خرچ خرچ کفشهایم بیشتر از خرچ خرچ فکم خرچ خرچ میکنند.
پ.ن. حقیر البته همیشه از فحش استقبل یستقبلو استقبال میکنم ولی شوما که سواد داری اون بغل سمت راست بالا توقع دارم بوخونیش. چاکرات.