یه بارم این زنه همسایه‌مون ـ یکی دیگه از عشاق بابا ـ تا دیده بود مامان نیس از فرصت استفاده کرده بود اومده بود در خونه‌ی ما گریه و زاری و شاکی و فیلان از دست زندگی و روزگار و تنهائی و بدبختی و مریضی و سرطانشو اینا. بعد بابائم خسته بی‌حوصله خوابالود و اینا دید راه فرار نداره اومد دلداریش بده یهو برگشت بهش گف ناراحت نباش فردا هم یه روز دیگه‌س! بعد جالبتر اینکه اونم آروم شد :))