بعدالتحریر: چندان داغ نیست یعنی که از نوشتههای قدیمیست / در راستای شریولوژیست یعنی که محتوای خاص و جالب توجهی برای عموم، را درخور نیست
در آستانهی سی سالگی زیر بارون ایستاده بود و در قطرات باران به دنبال چیزی که نبود میگشت: سیستم/ نظام/ قانون. . . ها اونوخ من یه چیزی مینویسم شما یه چی دیگه میخونید چرا؟ چون نوشتههای من برای خونده شدن، نوشته نشدهن، نوشتههای من برای شنیده شدن نوشته میشن.
در آستانهی سی سالگی زیر بارون ایستاده بود و در قطرات باران به دنبال چیزی که نبود میگشت: سیستم/ نظام/ قانون. . . ها اونوخ من یه چیزی مینویسم شما یه چی دیگه میخونید چرا؟ چون نوشتههای من برای خونده شدن، نوشته نشدهن، نوشتههای من برای شنیده شدن نوشته میشن.
فیبوناچی خیلی خوبه ها ولی بضی وختا بی مقدمه به مغزم تجاوز میکنه لامصب
نوشتههای منو هر کسی نمیتونه بخونه یا بفمه ولی اگه خودم بخونم، امکانش هس که یه تعداد رضایتبخشی تحت تاثیر قرار بگیرن
احمقانهس ولی دوستداشتنیه.
در من دیوونهای هست که من همیشه همه جا از همه و با همهی تلاشم، قایمش نکردم نه؛ مهارشم نکردم من فقط انقدر گریمش کردم که جنونش توی ذوق نزنه. جنونش توی ذوق نزنه. جنونش توی ذوق نزنه. جنونش توی ذوق. . . ذوق. . . ذوق. . . ذق ذق میکنه یه چیزی توی سینهم.
من چشمای بینظیری دارم.
وااااای هنوز داره بارون میاد. باید برم زیرش.
ریاضی و بازی با اعداد لذتبخشترین تفریح زندگی منه.
احساس میکنم نیاز دارم که آبتنی کنم.
من از بچگی عاشق آتیش بودم.
من هیچوقت بچه نبودم.
آب. آبان. آبدیده.
روح پیرترین و رندترین طبیب و ادیب و کتیب و خطیب و حسیب و بل حبیب دنیا، همیشه در کالبد کوچک ظریف تن من محبوس بوده و من همیشه عاشق کسی بودم که روحش از پسِ قرنها اما در قالب تن خودم نفس میکشید. میکشد. میکشیم. میکشم. میکش. . .
شفیق و صدیق و حمید. کمم یه چیزی شبیه فریاد تنم.
اون آبدیده که گفتم خودمم.
باید با یه دلفین دوس شم.
اگه آبشش داشتم میرفتم وسط اقیانوس آرام زندگی میکردم. در عمیقترین نقطهش. جائی که تیغ خورشیدم عرضه نداره بش برسه.
گفته بودم من مادرم؟ انقد بچه دارم که فقط از شمردنشون فکم درد میگیره.
رسالت میدونی چیه؟
وختی میگم رسالت چی میاد توو ذهنتون؟
من خودم از جنس آبم، عشقم خاکی بود. برای همین بعد از اینهمه سال که از مرگ آتش میگذره همه چیزم انقد گلالوده. به کسر گاف کاف کاففف کاففف کافکا رو خوندید؟ مسخ که نماینده همهی کافکا نیس. مسخ تجلی سرگذشت و برنگشت ایرانه. شما اون قصهی منو نخوندید که. شما کافکا هم نخوندید. کافکا رو همیشه کسائی که نباید میخونن.
حس خوبی ندارم بهتون.
احساس این ساکنای بدوی محلای قدیمی نوساز شده رو دارم.
چقد به خودتون فشار میارید وختی یه جملهای رو نمیفمید. رد شید برید بعدی دیگه. تئوری فیزیک کوانتنوم که براتون توضیح نمیدم. حالا میدادم هم تازه مگه قرار بود حرکتی در این زمینه انجام بدید که دقت کنید و بفهمید چی دارم میگم؟
این رسالت چیز خوبیه ولی خب اگه سلام مثلا برای شما فقط معنی همون سلامو میده لفظ رسالتم ذهن مغشوش منو مخدوش نمیکنه.
ها سلام برای شما همون سلامه ینی؟
پدر و مادر من آدمای بیقراری هستن.
راستی من از بچگی همیشه دلم میخواس با یه شاهین دوس شم. پرندهی شاهینو عرض میکنم البت. از اهلی کردن خوشم نمیاد ولی دوستی ربطی به اهلی شدن نداره.
اینکه میگن تن آدمی شریف است به جان آدمیت، اگه مصرع دومشو نگن خیلی *شره به نظرم.
دو تا رفیق شاهین دارم. آدمیزدا شاهیننامن البت.
یه دفه به یکیشون یه چیزی گفتم گف *شر عظیمی بود.
اون شعرهم *شر عظیمیه حالا.
برا کدوماتون جامعه و توس و نشاط و عصرآزادگان و صب امروز فقط یه سری کلمهی بیربط به همه؟
سلام برای شما سلامتی میاره ولی منو یاد خدافظی میندازه.
بعد از سلام و اتفاقاتی که افتاد ـ بیشتر اشتباه خود ما بود البته ـ که باعث شد کفتارها از هار بودنشون خجالت نکشن و وقاحتشونو بیپرواتر از قبل به نمایش بذارن. . . .
مسخرهترین اعترافیه که دارم میکنم ولی دلم برای در ساختمون تئاتر شهر تنگ شده. ینی فلاکت در حدی که آدم دلش برای یه در تنگ شه آخه؟
حالا باز در درسته ذاتش دره و مسخرهس ولی باز چون درِ جای خوبیه طوری نیس، یه بار که نصوه شب داشتم تنهائی توو اوتوبان قدم میزدم دلم برای خس خس یا خش خش یا حالا هر چی، همون صدای کشیده شدن جاروی آشغالی در عمق سکوت روی آسفالت کوچهی بچگیام هم تنگ شده بود.
به بچههایی که مدرسهی غیرانتفاعی میرفتن از بالا نگاه میکردم. دست خودم نبود حقیر میدیدمشون.
خودم خیلی زحمت کشیده بودم که از زیر بار این مصیبت رفتن نجات پیدا کنم و کردم.
پارک نیاوران خاطرات خوبی رو یادم میاره.
ترجیح میدادم بچهی یه جایی مث هف حوض بودم مثلا و با افتخار میگفتم من بچه فلون جام تا اینکه آدرس یه جا دیگه رو بدم بگم پاتوقم اونجاس حالا کمانکه دروغم نباشه!
عشق من تنها آرمانش این بود که وقتی وکیل شد، فکری به حال زار کودکای کار و خیابونخواب کنه.
سه ماه و۵ روز بعد یه موجود وحشی عصیانگر داغون متوهم هیستریک شیزوفرن شدهی روانی که تن و روح جرواجر شدهی رنجورش هنوز بوی خون و منی و سوختگی و کثافت میداد، تحویلمون دادن.
من فقط میگفتم عی وای عی وای عی وای و ذره ذره آب میشدم از درون.
اگه اون *شری که گفتم. . . راجع به روح پیرترین و رندترین و فیلانترین بیسار که توو تنمه. . . اون ؛ مث یه منشاء بیپایان انرژی در من نمیجوشید، نمیدونم چجوری و از کجا قرار بود اونهمه. . . عی وای عی وای عی وای
ها راستی شما میدونید ای وای با عی وای فرق داره؟
بابام یه دوستی داشت اسمش حجت بود اسم پسرش آبی بود مثه رنگ چشاش.
یه دوستیم داشت که اسم کوچیکش یادم نیس، فامیلیشم به شما ربطی نداره، اسم پسرش سبز بود. ینی اسمش یاشار بودا ولی از اونجائی که اسما برای من رنگ دارن یاشار سبز بود. یه سبز چمنی خوشرنگ.
من و یاشار از بچگی تا نوجوونی یه رابطهی عاشقانه منحصر بفرد بینظیر داشتیم. ابزار ایجاد ارتباطمون نگاه کردن توو چشا و لمس تن و گفتن و شنیدن حرف با صدا و کلمه نبود. از اولِ اولش تا آخرش نقاشی بود.
گوگرد/ کبریت/ بوی چوب سوخته/ خسته شدم از نوشتن
عزت. وااای عزتم از اون اسمائیه که خرابم میکنه. آخی انگار عزتا همشون خوبن. شایدم همشون مظلومن. عزتِ فریاد زیر آب یادتونه؟ اگه منم یه دونه از اون عزت دسپاچهها داشتم، اگه قیافشم مث همون جوونیای داریوش بود که دیگه اصن یه وضی. ولی خب اگه منم که اگه عزتی هم بود و اینا، بازم من جای معشوقش نمیشدم که به خاطر من بخواد حرکتی بزنه که؛ من توو اون سناریو ام یا میشدم ناجی اون یا مثلا یه چی مث همی الانم. کلا عرضهی اینکه بیشینم کسی کاری برام بکنه رو ندارم. حالا اسمش عرضهس یا طاقته یا غرور زیادیای که نمیذاره بذارم مدیون کسی باشم یا هر چی حالا.
بریم خونمون؟
من آدم مسافریَم ینی باید خونه به خونه شهر به شهر برم پیش آدما، رسالتمو انجام بدم بعد بذارم برم و ادای اینو دربیارم که برام مهم نیست که اونی که ازش خدافظی کردم الان ازم متنفره و دلمو به این خوش کنم که عوضش زندگیش به سامانه.
وای چقد حرف. روی قبرم بنویسید لاجرم منفجر شد از بس که حرف برای نگفتن داشت. . .
لازمه عذر خواهی کنم که الان حالتون بد شده؟
چون فرقی به حالتون نمیکنه عذر نمیخوام.
خواهرم خیلی آدم عجیبیه. کلا گزینه گفتن حقیقتو برای اینکه نمیخواد دل آدما بشکنه فور اور دایورت کرده. هر دفهم حقیقتو گفته به خاطر فشار من روش بوده. بعدشم به عنوان کیفر کارم مجبور شدم یه دروغی بهش بگم بگه که هم حقیقت تلخی که گفته رو تکذیب کنه هم حال شنوندهی حقیقتو خوب کنه هم بهشون امید بده و هم قضیه به پیچیدهترین شکل ممکن دور زده و علاوه بر همهی اینها مشکلی که منجر به فاش حقیقت شده بود به غیرممکنترین صورت ممکن ینی بسیار مخملی و نرم و صورتی حتی حل شه.
یادتون باشه اگه یه روز آدم بزرگی شدم به خاطر اینه که یه سری از توانائیهای متافیزیکیم رو به کار گرفتم. بشر توانائیهای متافیزیکی زیادی داره که معالاسف یا خوشبختانه راه کنترل و استفادشونو نمیدونه.