رها رها چو رویای محال هار هار

کتابامو بفروشم پولشو بریزم حساب این یتیم یتما خودمم این کوله‌‌هه که برای تولد بابک خریده بودم و نشد که بهش بدمو بندازم رو کولم راه بیفتم به دوره‌گردی. هر شهری‌ام که رسیدم یه کتاب بخرم روزا برم بشینم یه گوشه‌ی دنج بخونمش، عصرا بزنمش زیر بغلم برم ماجراجوئی، شبام بذارمش زیر سرم بخوابم، تمومم که شد بدمش دست بهترین آدمی که توو اون شهر بهش برخوردم و برم شهر بعدی. آدم ماجراجوئم بالاخره انقد خوش‌شانس هس که قبل از پیر و فرتوت شدنش بتونه ریق رحمتو سر بکشه. دیگه آدم چی بخواد از زندگی؟