Mariah Carey/All I Want for Christmas Is You + |
خب دیگه جمع کنید بساطتونو. فیلم تموم شد. اومدیم خونه. من میرم دوش بگیرم بیام بخوابم شب باید برم بیمارستان. روز روشنی داشته باشید.
شماره ش توو گوشیم همینجوری سیو بود. دلم به عکسای پروفایلش خوش بود که دیر به دیر اما گاهی عوضشون میکرد. خندهش با اون دندونای ریزش... موهای لخت صاف قشنگش... خیالم راحت بود که هست و خوبه. یادم نیست از کی و چرا دوباره ارتباطم باهاش قطع شد ولی خیلی وقت پیش بود. اونروز اتفاقی متوجه شدم اسمش دیگه تو لیست کانتکتای تلگرامم نیست :( شاید شماره شو عوض کرده، شاید برگشته ایران، شاید گوشیشو گم کرده ولی شایدم براش اتفاقی افتاده و امیدوارم هیچ اتفاقی... شایدم ایشالا شوهر کرده سیم کارت سابقشو سوزونده :)) و شاید، نه نه و باااااید، خاک عالم بر سر من بیشعور که کسایی رو که انقدررر دوسشون دارم اول یه روزی ول میکنم به امون خودشون بعد که اینطوری میشه نگرانشون میشم :(
امروز همش دلم میخواست داد بزنم، عصبانی بودم، دلم میخواست همه چیو بکوبم توو در و دیوار ولی خب نه صدامو بلند کردم نه چیزیو کوبیدم توو چیزی.
توو چت خودم در مدلای مختلف صداش کردم و براش نوشتم دوسش دارم بعدم پاکشون کردم. خوب بود بد نبود. خواستید امتحان کنید.
یه چیزی گفتم گفت آره زن داداشمم همینو گفته. گفتم چیکارهس زن داداشت؟ گفت اونم دکتره. دکتر بیهوشیه. گفتم مگه چن سالشه بهش نمیاد سنی داشته باشه... معلوم شد ۲۳ سالشه و آنستزیست نیست تکنسین یا همون کارشناس بیهوشیه، لیسانسشو داره ینی. هیچی دیگه خواستم خودمو دار بزنم یاد خانوم دکترایی افتادم که دیپلمهن ولی شوهرشون پزشکه، دیگه بیخیال شدم.
*سوء تفاهم نشه. تکنسینها، پرستارا، ماماها و همهی بچههای کادر درمان جایگاه شایسته و خاص خودشونو دارن. تعجب من صرفا از لحاظ عدم اگاهی و منطق مخاطبم بود. (به جز نوابغی که جهشی تحصیل کردن سن یه پزشک متخصص کم کم حدود سی ساله، نه بیست و دو سه سال)
خواهر و برادرش هر دو توو سن ۵۷ سالگی با سرطان ریه فوت کردن. میترسید که اینم سال دیگه به سرنوشت اونا دچار شه، بعد از اینکه پک عمیقی به سیگارش زد ازم پرسید چیکار باید بکنم که منم گرفتار نشم؟ گفتم اول از همه سیگارتو ترک کن. گفت نمیکنم!
اینجام بگم که یادت نره تولدت چقدر مبارکه و چقدر برات سبد سبد آرزوهای خوب دارم |
هنوز انقدر دوسش دارم که بهش فکر میکنم گشنم میشه :)))
حرف اسلامو اینا شد بعد یهو فهمید که سگ مثل خوک برا مسلمونا نجس محسوب میشه داشت روانی میشد. میگف ینی همه این دوستای مسلمونمون که تا حالا سگ منو دیده بودن و ناز و نوازشش کردن فلان؟ دیگه به سختی جلوی خودمو گرفتم نگفتم اینا خود تو رو هم به عنوان نامسلمون و کافر نجس میدونن بیچاره :))) دل خوشی دارن با این احترام به عقاید دیگرانشونا والا
دلتنگیم نسبت بهش موّاجه. یهو اوج میگیره دهنمو سرویس میکنه بعد فروکش میکنه باز یه مدت قابل تحمل میشه. وای الان نوشتم موّاج یاد موهاش افتادم ای خدا چه وضعیه آخه :))
خواب دیدم با بابام رفتیم یه جا که واکسن بزنه، میخوان بهش یه واکسنی بزنن که من اسمشم تاحالا نشنیدم. منم عصبانی میخواستم برم یقه دکترو بگیرم بعد هی از این اتاق میرفتم بیرون به جای اینکه از اتاق دکتره دربیام دوباره وارد همون اتاق اولی میشدم :))
یهو نگرانش میشم یهو میگم کاش میشد بدون اینکه بدونه صدای نفساشو یا ضربان قلبشو میتونستم بشنوم که بدونم خوبه. یا کاش مثلاً یه چیزیش بودم، گوشیش، لپتاپش، میزش، لیوانش، پردههای زشت آشپزخونهش یا دمپاییاش حتی...
من اصلا از دوربین گوشیم استفاده نمیکردم. اومده بود خیلی استفادهش کردما ولی الان که نیس دوباره بیمصرف شده. عجیبه که گاهی چیزای بیربط در واقع چهجوری و چقدر به هم مربوطن.
حال جالبی نداشتم، غمگین، بیحوصله، خسته... برای اولین بار از اینکه مجبور بودم ماسکو رو صورتم تحمل کنم راضی بودم. ماسک رو صورتم بود و نیازی نبود به خودم زحمت بدم برای همکارا و مریضا ماسک لبخند بزنم.
صبح داشتم برمیگشتم خونه یادم افتاد چقدر توو راه نگاش میکردم... اصن دلم میخواست فقط نگاش کنم، وقتی خواب بود، وقتی کار میکرد، وقتی سیگار میکشید، وقتی کتاب میخوند، وقتی موهاشو کوتا میکرد، وقتی ریشاشو میتراشید، وقتی سیبیلشو میزون میکرد، وقتی پیتزا درست میکرد، وقتی غذا میخورد، وقتی قهوه مینوشید، وقتی فوتبال میدید، وقتی خرید میکرد، وقتی حرف میزد، وقتی میخندید، وقتی نفس میکشید، وقتی عکسمو نگا میکرد...
*روزبه بمانی