Merry Christmas

 

Mariah Carey/All I Want for Christmas Is You +

بد از دست رفته‌ایم...

فقط سریع چند خط میخواستم براش بنویسم در حد دو سه جمله. نمیدونم چن تا کاغذ حروم شد انقد یا دستم خط خورد یا کاغذ تکون خورد یا میز لق خورد یا شاید زمین لرزید، قائدتاً دیگه! چون من که پارکینسون ندارم. خلاصه یا کاغذ خیس شد، کثیف شد، خط خورد، چروک شد، کج شد یا نوک خودکار شکست! آئا نوک خودکار میشکنه مگه؟ نوک خودکار نازنینم شکست. بعد هر یه کلمه‌ای که می‌نوشتم انگار برای اولین باره دارم فارسی مینویسم. به املای کلمه «میکنم» بعد از نوشتنش شک کردم!!! تمام دندونه‌ها و نقطه‌ها و هر پیچ و تابی که خط داشت به نظرم عجیب میومد. شاید اتاق تاریک بود، شاید شیشه‌ی عینکم  کثیف بود، شاید چشمم خسته بود. انگار درست نمی‌دیدم. آخرشم نگا کردم دیدم انگار اصن این خط من نیس. هوا خوب نبود. احساس تنگی نفس می‌کردم، تپش قلب داشتم، قفسه سینه‌م درد می‌کرد. هوا... هوام خوب نبود... 


یلداتون مبارک 💫

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

دستش از گل ، چشمش از خورشید سنگین...

داشتم با رفیقم یاشار توو ترکیه تلفنی صحبت میکردم. ایران که بود عاشق دختر یکی از همکارای پدرش که برای دیداری کاری از ترکیه به ایران اومده بودن شده بود، سالها با هم از دور در تماس بودن تا اینکه این یه روز دلشو زد به دریا و بیخیال همه چیز بساطشو جمع کرد رفت ترکیه، با وجود مخالفت خونواده‌ی هر دو طرف ازدواج کردن. به سختی ولی با هم یه کافه‌ی کوچولوی خوشکل ساختن که طبقه بالاشم خودشون زندگی میکردن تا اینکه دنیز تصادف کرد و مرد. از اون به بعد طبقه بالا رو با کمی تغییر مثل یه مسافرخونه کرده و اتاقای نقلیشو اجاره میده. خودش میگه اینجا مسافرخونه نیس جانپناهه! برای کسایی که از یه جایی یا یه چیزی فرار کردن به اینجا پناه میارن... قبلترها بهش گفته بودم حواست باشه سر زمستون امسال یه اتاقتو واسه من خالی نگه داری میخوام با یکی از بقیه دنیا فرار کنم و پناه بیاریم اونجا. گفته بودم میخوام تولدشو براش توو کافه بگیریم و چند روزی دور از آدما کنار هم باشیم. حالا زنگ زده بود که تاریخ دقیق رفتنمونو بپرسه. داشتم بهش میگفتم دیگه نیس که بخوام باهاش به جایی پناه ببرم و ترجیجاً روزگارمو بی پناه میگذرونم شاید آرپی‌جی زندگی یه جایی زودتر بخوره توو فرق سرم تا تمام شم... یهو صداش پیچید توو گوشم: خواهد آمد خواهد آمد... یه لحظه قفل کردم. تو اونجا چیکار میکنی؟ یاشارو از کجا میشناسی؟ اومدی که برم گردونی؟ اومدی که غافلگیرم کنی؟؟؟ هه چه توهم خوشایندی، چه حال ناخوشایندی ...
گوشه شالم خورده بود به دکمه هندزفری جدیدم و به عجیبترین دلیل ناشناخته‌ی دنیا میون این همه ویس و آهنگ که توو گوشیمه صدای ضبط شده‌ی اونو در حال شعر خوندن، برای پلی کردن بی هوا وسط تماس تلفنیم انتخاب کرده بود!

. . . خواهد آمد ، خواهد آمد آری، امّا گر نیاید باز سقف آسمان امروز پایین خواهد
                                                                                                                              آمد .

اعتراف

یه وقتائیم دلم براش انقدر تنگ میشه میرم نگا میکنم آخرین بار کی آنلاین بوده و چه خوب که اون موقع وقتی بش گفتم یاروشو جوری تنظیم کرد که بتونم ببینم کی آنلاین بوده... 

چه باااارونی داره میاد...

اعتراف میکنم بعضی کارارم جز تنهایی دوس داشتم فقط با تو... مثلا فقط با تو دوس داشتم زیر بارون خیس شم...

البت که زهی خیال باطل ولی خب خیال شیرین مالیات نداره

الان این قبلی رو تعریف کردم یادم افتاد بگم اخیراً یه جوری همش یه اتفاقا و موقعیتایی پیش میاد که یه جوری دارم هدیه‌پراکنی میکنم، تو گویی که روزای آخر عمرمه و دیگه وقتی برای خوشحال کردن آدما یا حتی بودن نخواهم داشت. 

همین شری خیلیم خوبه مگه نیس؟

برای دوستم یه هدیه بامزه خریده بودم و البته که خودش میدونست چرا، با این وجود در کنار هدیه‌ش متن کوتاه نیمه طنزی هم نوشته بودم در وصف  اینکه چرا این هدیه مسلماً متعلق به اوست... و بسی لذت بردم از اینکه موقع خوندنش از شدت خنده اشک میریخت و جیشش گرفته بود  :))
از اون شب تا حالا شاید چهل دفعه بهم گفته تو باید نویسنده میشدی و پرسیده چرا دارم عمرمو توو بیمارستان تلف میکنم و من هر بار فقط بهش میگم تلف نمیکنم.
شاید توی یه دنیای دیگه

هعی

ولی من واقعا خیلی سعی کردم. خیلی.

وطن پرنده‌ی پر در خون...

رفته بودم اداره‌ی پست. بسته رو گذاشتم جلوی یارو. به آدرسش نگاه کرد و گفت اوه ایرانِ زیبایِ دوسداشتنی با خوشمزه‌ترین خوراکیا و مهربونترین مردم دنیا و مسلما زیباترین دخترای روی کره زمین. بعدم با همون ذوق با لهجه آلمانیش روشو کرد بهم و گفت سلَـــم :)))  گفتم سلام. پولشو حساب کردم تشکر کردم گفتم عصربخیر. پشت سرم داد زد خودا حافیظ :)) ازش فاصله گرفته بودم لازم نبود ولی دست خودم نبود زیر لب جوابشو دادم گفتم خداحافظ. 

شریولوژی/ دارک ساید

آئا من یه عصبانیم. عـ صـ باااا نی! مخلوطی از خشم و عصیان توو وجودم دائم قل قل میکنه. اگه میبینید مهربون و آروم به نظر میرسم چون مادام و پیوسته، اتوماتیک وار در حال فروخوردن این خشما هستم. کرم نریزید. فکر می‌کنید شوخی میکنم بعد ولی وقتی عصباتیتمو می‌بینید جا می‌خورید. خب نکنید دیگه. 

سیگار؟


اینم نمی‌دونم کی و کجا خونده ولی فکر میکنم عرفان طهماسبی نیست با اینکه یه جورایی شاید به خاطر لهجه یا غم صداش صدای اونو تداعی میکنه. آهنگشم نصفه‌س ولی همینشم خیلی خَشه. یه چن ثانیه‌ای هم بیشتر از این ادامه داره ولی جسارتاً به نظر من تا همینجاش دیگه دمش گرم و غمش کم...

پ.ن. عذر میخوام تصحیح میکنم نسخه کاملشو شنیدم و خود عرفان طهماسبی خونده اسم آهنگشم مترسکه.

خرمالو

فصل خرمالوئه منم خرمالو خیلی دوس دارم منتها اغلب حوصله خوردنشو ندارم. البته درستش اینه که بحث حوصله خوردن نیس حوصله لذت بردن ندارم ولی خب الان دچار توفیق اجباری شدیم و چون تکخوری حال نمیده از همین دور دعوتتون میکنم به خرمالوخوری باهم.

^_^
گفتم خرمالو یادم افتاد اینم بگم در ستایش تناقضات: یکی بود بهم میگف تو مث خرمالویی چون خرمالو خیلی دوس داشت. یکیم بود که خرمالو دوس نداشت اونم میگف مث خرمالویی، چون وقتی آدم خرمالو میخوره دهنش جمع میشه، توئم وقتی نیستی دل آدم اونجوری میشه :))

لیلی با من است

قضیه‌ی چند وقت پیشه، برای همین جزئیاتش دیگه زیاد یادم نیست ولی خواب دیدم یکی اومده سراغم داره میگه لیلی داره میره افغانستان! برا چیشو متأسفانه یادم نیست! احیاناً برای تهیه خبری، گزارشی، پروژه‌ی فرهنگی‌ای یا حالا یه همچین کسشرای قابل تصوری. و در واقع اونی که اومده بود سراغم ضمن اطلاع خبر سؤالش ازم این بود که آیا منم باهاش یا باهاشون میرم یا نه؟ و من در حین اینکه داشتم به این فکر میکردم که آخه الان در این وضعیت بحرانی چه وقتشه و حالا واقعاً زمان مناسبی برای سفر به افغانستانِ تخت تسخیر طالبانا نیست و به محض اینکه پامونو بذاریم توو خاکشون هیچ تضمینی برای حداقل امنیت که هیچی، کلاً هیچ تضمینی برای هیچی وجود نخواهد داشت، به یارو میگفتم باشه دیگه معلومه که منم میام. بیچاره‌ام دیگه. آدم کلاً وقتی یکیو دوس داره بیچاره‌س. نمیتونم نیام که. من باید بیام مواظبش باشم :))) حالا توو خوابم همین یه لا قبایی بودم که توو بیداریم هستما، ولی نمیدونم چرا فکر میکردم یا اون یارو حتی و بقیه لابد فکر میکردن من با بودنم می‌تونم از لیلی محافظت کنم :)))) البته دروغ چرا اگه توو واقعیتم اتفاق میفتاد تنهاش نمیذاشتم انصافاً، امّا خود این فکتم از عجیب بودن و خنده‌دار بودن داستان کم نمی‌کنه :))) 
پ.ن. لیلی جان خیلی وقته ازت خبر ندارم ولی هر کاری داری میکنی، هر جایی هستی مواظب خودت باش عزیزم. حدالمقدور افغانستان و کلاً سفرای این شکلیم فعلاً بی‌خیال شو، اگه‌م مقدور نبود زحمت بکش خودت دوباره پیدام کن دیگه چاره‌ای نباشه لااقل باهم میریم :)) داداش در اینکه رفیق بیشعوریم شکی نیست ولی در عین حال دوسِت دارم در اینم شکی نباشه.
+ فریدون/ آی لیلی ماشالا واسه اسمتم خداتا آهنگ خوندن یکی از یکی عاشقانه‌تر :)) منم که به قول سعدی دوست دارم کست دوست ندارد جز من/حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی/ ولی خب نهایتاً باید پذیرفت که ما که باشیم این وسط؟ هویجی زیر خاک :)) 

مغز عاشق؟ داشتیم مگه؟

پشت ساعدم از آرنج تا مچش با بخار یه جوری سوخته که تاول زده. هر بادی که بهش میخوره میسوکه و من ناخودآگاه یاد تو می‌افتم و اینکه نیستی که باهام دعوا کنی و بگی چرا دستت سوخت :)) اعجاب‌انگیز نیست؟

مچکرم

 گرچه از آمدنم نبـود گـردون را ســـود/ وز رفتن منم جاه و جلالش نخواهد فزود ولی از ابراز محبت و تبریکاتون بابت تولدم خیلی ممنونم. امیدوارم هممون روزهای بهتری رو پیش رو داشته باشیم. از دور بغلتون میکنم و میبوسمتون. مواظب خودتون باشین :*


میس یو

من زیاد خواب نمیبینم چون یا انقدر قبلش خسته‌م که باید توی اون مدت کوتاهی که میخوابم خیلی عمیق بخوابم تا دوباره ریکاوری شم یا انقدر سبک میخوابم که تقریبا بیدارم و هر لحظه آماده‌م که پاشم به کارم ادامه بدم. بنابراین فرصت خواب دیدنی که بعدش یادم بیاد زیاد برام پیش نمیاد. اما از وقتی مادربزرگمو از دست دادم خیلی خوابشو میبینم. خواب میبینم که زنده‌ست و حالش خوبه و انقدر خوابام شفافه که وقتی بیدار میشم هر بار باید از نو یادم بیفته که مامانی از بین ما رفته، دیگه نیست و باور کنم که بغلشو، صداشو، خنده‌شو، بودنشو فقط توو خواب میتونم دوباره تجربه کنم...
خیلی حس بدیه. هر بار انگار تازه خبرشو شنیدم. 

اینو تعریف کردم صرفاً در کاتیگوری شرح احوالاتم ولی حالا که چند دیقه‌ای فرصت نوشتن دارم میخوام ازش بعنوان مقدمه سوءاستفاده کنم و در ادامه براتون یکی از رازهای آدما رو فاش کنم. همین آدمایی که هممون هر روز باهاشون سر کار داریم. و بعد میخوام نتیجه بگیرم و ازتون بخوام حدالامکان کمی بیشتر هوای اطرافیانتونو داشته باشین. 
آدمها گاهی از بیرون به نظر نمیرسه ولی دردهای نهفته‌ای دارن که همونا باعث میشه گاهی در جواب رفتارها یا حرفای ما، واکنش قابل انتظار یا معمولی رو که باید، از خودشون نشون ندن. به نظر ما که از دردهای اون آدما خبر نداریم رفتارشون یا جوابشون شاید نامنصفانه یا اشتباه باشه ولی تحمل بار دردهای سنگین و همیشگی یا تکراری دهن آدمو سرویس میکنه و بسته به بالا پایین بودن ظرفیت و آستانه‌ی طاقت هر کسی دیر یا زود آدمو میترکونه و وادار میکنه تو یه شرایطی غیر معقول و غیر معمول واکنش نشون بدن. 
اگه آدم در برخورداش کمی صبورتر و مهربونتر باشه و از خودش درک متقابل نشون بده، زندگی بهتر و راحتتری خواهد داشت، کمتر از دست آدما عصبانی میشه و کمتر بهشون حس تنفر پیدا میکنه. 
آدم یه بار که یکیو از دست میده، غصه میخوره و شاید برای همیشه یه قسمتی از وجودش غمگین و عزادار باقی بمونه ولی اینکه این از دست دادن هی برای آدم به هر دلیلی تکرار شه خیلی بدتره.
مثلاً زنی که همسرشو یا مردی که زنشو از دست داده ولی هر بار که بچه‌شونو نگاه میکنه توی صورتش یا هر کدوم از حرکاتش انگار که همسرشو توی اینه دوباره میبینه، به مراتب تحمل مرگ همسرش براش سختتر و دردناکتر از بقیه‌س. 
یا کسی که از عشقش جدا شده ولی همچنان همه جا توی واقعیت و خیال میبینتش و خاطراتش هی خودبخود توو ذهنش دوره میشه به مراتب سختتر با درد جدایی کنار میاد تا کسی که عشق سابقشو از همه جا حقیقی و مجازی بلاک کرده و امکان دیدن و خبر رسیدن ازشو به کمترین میزان ممکن رسونده. یا کسی که به زور به عقد کسی درومده یا بهش تجاوز شده و حاصل اون تجاوز یه بچه شده و اون آدم قبول کرده که بچه گناهی نداره و مسئولیتشو پذیرفته و سعی میکنه دوسش بداره ولی هر بار که میبینتش یاد درد و زخمی که لحظه‌ی تجاوز متحملش شده میفته، اون آدم هر لحظه خیلی بیشتر از من و شمایی که از این دردا نداریم، انرژی مصرف میکنه تا بتونه به زندگیش ادامه بده.
بچه‌ای که توو خونواده‌ای بزرگ شده که دائم کتک خورده و محبت ندیده، زنی که از طریق پدر برادر یا همسرش دائم تحقیر و سرکوب شده یا میشه همینطور. کسی که توو مدرسه معلما همیشه تحقیر و تنبیهش کردن، دختر یا حتی پسری که بهش تجاوز شده و از ترس یا شرمش نتونسته حتی با کسی در موردش حرف بزنه، خواهر و برادری که دائما با خواهر برادر باهوشتر یا رامترش مقایسه شده حتی. یا کارگری که دائم جلوی رئیس جوان و متمولش تحقیر شده و میشه، حقوقشو ندادن یا نمیدن و او به ناچار و دائم جلو زن و بچه‌ش شرمنده‌س، کسی که زورش نمیرسه حقشو بگیره، حرفشو بزنه، طبق اعتقادش زندگی کنه، کسی که ناخواسته یا به خاطر یه شرایطی یه موقعیتی یه اشتباهی یا حتی به خاطر یه شهامت یا معرفتی که یه جا به خرج داده زندان رفته، شکنجه و شکسته شده و کس و دادرس نداشته همینطور، کسی که عاشق شده و از دست داده،  کسی که خواسته و نتونسته و و و...
اگه یادتون بود و انرژیشو داشتین سعی کنید کمی با اطرافیانتون مهربونتر باشید. مطمئن باشید خوبیهاتون در قالب‌ها و در موقعیتای مختلف مثل یه بومرنگ به خودتون برمیگرده.

متأسفانه

زندگی فیلم هندی نیس که بارون بیاد همه چی درست شه یا همه به هم برسن، هپی اند شه. 

# یاداوری


این داستان نیازهای عجیب

نیاز ابراز دارم. ینی دوس دارم برم بهش بگم دوسش دارم. دلم میخواد برم بهش بگم تمام ذرات وجودم میخوادش. بگم هیچ حسی بیشتر از مردنم براش ارضائم نمیکنه.
نمیخوام هیچی بگه. نمیخوام هیچ کاری کنه. نمی‌خواهم حتی اتفاقی بیفته. فقط نیاز به ابراز دارم. 
دلم انقدر براش تنگه که اصلا قابل وصف نیس :(
شاید بپرسید خب کی جلوتو گرفته برو بهش بگو ولی باید عرض کنم که آدم وقتی کسیو ترک میکنه دیگه حق نداره هواییش کنه. زخمای دل خیلی خیلی حساسترن از زخمای تن و نباید از روی خودخواهی و هوس انگولکشون کرد.

همگی بگید ماشالا

نوشته «این تعداد حال مساعد بدی دارند»!
اینم وضعیت ادبیات و خبرنگاری و گزارشگری عزیزان اینور آبه. 

پ.ن. یه روز از دست همشون روانی میشم اه اه آدم انقدر بی‌سواد و بااعتماد به نفس آخه؟

اینجا یک وبلاگ کاملاً شخصی ست

ضمن تأکید بر اینکه بنده هیچ جوابی به هیچ احدی ولو خود خدا بدهکار نیستم عرض میکنم وحشی‌های عزیزم که فحش گذاشتین و نوشتین رفتی پارتی و خوشگذرونی و یه سری چیزایی که دلم نمیخواد حتی تکرارشون کنم... رفته بودم توو کما و حال خوبی نداشتم، بر که گشتم توو دنیای گهتون، بچه‌ها خوشحال بودن نمیخواستم بزنم توو ذوقشون. خوبم کردم. بعدشم  کسخلید انقد نفرت توو وجودتون گوله شده یا وقتی انقد با من خصومت دارید میاید اینجا؟ چرا اصلا اینجا رو میخونید؟ اون بغل یاداوری کردم خدمتتون که هیچ مجبور نیستید مطالعه بفرمایید! دفعه‌ی بعدم زر زیادی بزنید ایمیلمو دی‌اکتیو میکنم مجبور شید خفه شید. حواساتونو جفت کنین اینجا آشیونه من و گنجیشکامه. واسه غریبه‌ها جا نداریم.

پیش پیش لالا

خب دیگه جمع کنید بساطتونو. فیلم تموم شد. اومدیم خونه. من میرم دوش بگیرم بیام بخوابم شب باید برم بیمارستان. روز روشنی داشته باشید.   

 یادم افتاد به کی گفتم. گفتم شمام بدونید

که اونم طوری نیس البت

فقط یه سوتی دادم و نمیدونم به کی ولی به یکی از حسم به لیلی گفتم. 
 

الاهو اکبر این همه جلال

به به. به به. میبینم که هنوز خاموش نشدم و خداروشکر که توو وبلاگ زر زر کردم وگرنه کی میخواس این کسشرارو جمع کنه. 
آره گفتم که ظرفیت الکلم خیلی بالاست. نمیدونم متأسفانه یا خوشبختانه. 
برید به کار و زندگیتون برسین دیگه. بیکارید گوش به زنگ وایسادین کسشرای منو بخونین؟ واقعا که.

سلامتی نفسات

ثانیه به ثانیه دلم برات تنگه و هیچ هیچ هیچ هیییییییییییییییییییییییییچ راه فراری ازش ندارم. 
راه میرم قدم میزنم وایمستم میشینم پامیشم میخوابم بیدار میشم خواب میبینم نمیبینم گرسنمه سیرم غذا میخورم نمیخورم آشپزی میکنم نمیکنم ظرف میشورم خونه رو تمیز میکنم خوشحالم ناراحتم عصبانیم ساکتم حرف میزنم نمیزنم میرم سر کار برمیگردم کار میکنم استراحت میکنم موهامو شونه میکنم لباس میپوشم لباس درمیارم فیلم میبینم کتاب میخونم قصه میگم میخندم بغض میکنم میرم خرید هدیه میدم میگیرم نگاه میکنم چشامو میبندم باز میکنم مینویسم آهنگ گوش میکنم مسواک میزنم جیش میکنم میرم حموم میرم بیرون میام خونه فکر میکنم نمیکنم میخورم توو درو دیوار رانندگی میکنم نمیکنم موهامو صاف میکنم لپتاپو روشن میکنم خاموش میکنم چراغو روشن خاموش میکنم جعبه ابزارو نگا میکنم چکشمو پنجره رو باز میکنم میبندم آفتابیه برفه بارونه طوفانه تگرگه ابریه مه‌آلوده رنگین کمونه روزه شبه تاریکه روشنه قهوه میخورم چایی میخورم ساعتم زنگ میزنه گوشیمو میگیرم دستم واتساپو تلگرامو چک میکنم اسکایپ زنگ میخوره نمیخوره صدای تیک تاک ساعتمو گوش میکنم گرمم میشه سردم میشه تنها هستم نیستم مشروب میخورم سیگارمو روشن میکنم سیگارمو روشن نمیکنی سیگارمو روشن نمی‌کنی سیگارمو روشن نمی‌کنی بعدش بوسم نمیکنی صدام نمیکنی دعوام نمیکنی دوسم دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارم دووووووووسِت با هرررر نفسی که میکشم یاد تو میفتم. 
ولی خوشحالم برات. تو فقط خوب باش. من داوطلبانه جر میخورم برات. از دلتنگیت از دوس داشتنت از خواستنت از نداشتنت از دوس داشتنت از دوس داشتنت از دوست... من داوطلبانه... من فداتم. سلامتی چشات. 

ببینیم کی خاموش میشم آیا اصن

به زور و خواهش و تمنا و گله و گریه و التماس و هزار ترفند و کلک و کلی قر و اطوار بالاخره موفق شدن موافقم کنن که باهاشون بیام. اومدم دیگه. باهاشون. منتها هر جا اتراق میکنم یه تعداد دور هم نشستن که بد میرن رو اعصابم و واقعا نمیتونم تحملشون کنم. مثلا الان اینایی که پیششونم دارن در مورد اندازه بیرونی کلیتوریس بحث میکنن. اون قبلیا داشتن در مورد این بحث میکردن که ساک زدن درستش لیسیدنه یا مکیدن. اون قبلتریا داشتن در مورد وضع اسفبار هاسپیس‌ها بحث میکردن. قبلتریاش یادم نیس چه زری میزدن ولی دو تا قبلتریا داشتن در مورد روبه‌روییاشون غیبت میکردن. قبلیای اینام داشتن در مورد سهام داروخانه‌ها اختلاط میکردن و الا آخر. ها یه پسره‌ی جدیدم راننده آمبولانسه بچه خوشکله تازه اومده همه یه نظر ایکس ری وار هم نسبت به اون ارائه میدادن. برای همین سیّارم. یه جا نمیشینم چون طولانی بغل گوشم باشن یهو ممکنه یکیشونو خفه کنم فاصله یکی دو متریم مانعی ایجاد نمیکنه. مشکل فقط اینه که هر دفه از یه جایی میرم جای دیگه میشینم دو سه تا پیک دیگه کف کفشه. خلاصه الان که دارم اینو براتون مینویسم بی‌نهایت زیاد خوردم. خیلی زیاد. خیلی خیلی خیلی بیشتر از ظرفیتم و ظرفیتم تأکید میکنم مریخی بالاتر از بقیه‌ی آدماس. خیلی بالاتر. خیلی. خیلی خوردم. انقد که میخوام حرف بزنم زبونم میگیره ولی جا دارم هنوز. همینکه دارم میتونم بنویسم و فکر میکنم دارم درست تایپ میکنم چیزشه دیگه. اثباتشه. حالا فردا یه چکی میکنم. فعلا سلامتی سه کس. چرا سه کس؟ سلامتی یه کس. سلامتی خودت. سلامتی همه کس.  

💉

عرضم خدمتتون که من واقعا کمترین و تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید و از دستم برمیومد این بود که تا وقتی شماهایی که دوسِتون دارم واکسن نزدید و امکانش براتون فراهم نیست، منم نزنم و به عحیبترین بهانه‌های ممکن موفقم شدم ولی متأسفانه الان مجبورم چون اگه نزنم به زودی دیگه اجازه کار نخواهم داشت.
شرمنده‌. 

پ.ن. اگه زنده موندم که باز در خدمتتونم، اگه‌م نه که مواظب خودتون باشین و همدیگه رو دوس داشته باشین. این روزام میگذره...

 دوسِت.

به اعتماد ِ 
     چشــــم 
             تو

اگه دیگه فرصتی برای خوب بودن پیدا نکنیم چی؟

شاید از دست رفته‌م و دیگه راه نجاتی برام باقی نیست؟ از کجا معلوم؟

بی ‌دلیل

دختر پسره دستشونو انداخته بودن توو گردن هم و همینجور که راه میرفتن دختره داشت غش غش الکی میخندید. 
یاد تو افتادم...

+ دلشوره 

تو رو جون هر کی دوس داری خوب باش و خودت دوباره پیدا شو

شماره‌ ش توو گوشیم همینجوری سیو بود. دلم به عکسای پروفایلش خوش بود که دیر به دیر اما گاهی عوضشون میکرد. خنده‌ش با اون دندونای ریزش... موهای لخت صاف قشنگش... خیالم راحت بود که هست و خوبه. یادم نیست از کی و چرا دوباره ارتباطم باهاش قطع شد ولی خیلی وقت پیش بود. اونروز اتفاقی متوجه شدم اسمش دیگه تو لیست کانتکتای تلگرامم نیست :( شاید شماره‌ شو عوض کرده، شاید برگشته ایران، شاید گوشیشو گم کرده ولی شایدم براش اتفاقی افتاده و امیدوارم هیچ اتفاقی... شایدم ایشالا شوهر کرده سیم کارت سابقشو سوزونده :)) و شاید، نه نه و باااااید، خاک عالم بر سر من بیشعور که کسایی رو که انقدررر دوسشون دارم اول یه روزی ول میکنم به امون خودشون بعد که اینطوری میشه نگرانشون میشم :( 


شریاک

میگم مهمتر از منطقی بودن من یا اطلاعات تخصصی و غیرتخصصیم که تاحالا تو رو همیشه کمک کرده، اینه که تو از من حس خوبی میگیری و من درواقع میتونم آرومت کنم. میگه میدونم! میدونم! داری در مورد شریاک صحبت میکنی :))


شاید

شایدم یه روز استعفا بدم برم یه جایی نزدیک دریا بساط زندگیمو پهن کنم یه جایی یه جوری که صدای دریا رو توو آشیونه‌م بشنوم. شاید تصمیم بگیرم به خودم برگردم و نویسنده شم. شاید نوشته‌هامو دوس داشته باشید. شاید عاشق قصه‌هام شید. شاید با مقاله‌هام مو به تنون سیخ شه. شاید هوای دنیا کمی بهتر شه. شاید بتونم. شاید بشه.


سفر یا سقوط آزاد حتی

داشتم فکر میکردم چقدر نیاز دارم همه و همه‌چیو بذارم و بی‌خبر و بی‌چمدون برم یه جایی. یه جای دور خلوت. بعد دیدم نمیشه متأسفانه انقدری که باید رها نیستم. در بندم. در بند مسئولیت‌هام. چیه؟ اینکه من از مسئولیت و قبول مسئولیت بیزارم دلیل نمیشه آدم مسئول و مسئولیت‌پذیری نباشم. همونجوری که اینکه دوس ندارم کسی وابسته‌م بشه و تمام سعیمو میکنم این اتفاق نیفته ربطی به این نداره که خیلیا بهم وابسته‌ن، شدن و میشن. 
من حتی به دلیل اینکه مسئولیت جدید نمیخواستم از بچگی و همون وقتی که اکثر هم سن و سالام توو ذهنشون با رویای عروس شدنشونم خوشحال میشدن و براشون مهم بود که به اون روز قشنگ توو زندگیشون برسن، مطمئن بودم خیال ازدواج ندارم و میدونستم عمراً کسی نمیتونه پایبندم کنه. آرمانهای بزرگتری از ازدواج و تشکیل خانواده داشتم و بقای نسل هرگز دغدغه‌ام نبود. نه مسئولیت معشوق بودن و تعهد با کسی تا ابد موندن رو میخواستم نه مسئولیتم در قبال کسی که عاشقم شده و زندگیش به بودنم گره خورده. 
ولی خب آدم بزرگ میشه، رویاهاش مث موهاش کم‌کم خاکستری میشن، آرمانهاش لای گرفتاریای روزمرگی‌ها گم و گور میشن، انرژی و امید آدم تحلیل میره و در نهایت آدم عوض میشه.  
حالا که آرمان‌هامو به باد دادم و به چیزایی که میخواستم و برنامه‌ای که داشتم نرسیدم :)) منتظر بودید بگم میخوام ازدواج کنم و بچه‌دار شم؟ :)) نه من واقعاً ذاتاً و حداقل از لحاظ روحی آدم پایبند و یه جا بشینی نیستم و هنوزم حاضر نیستم مسئولیت بدبخت کردن و عذاب کشیدن یه فرشته بی‌گناه که درخواست تولد نداده رو قبول کنم فقط به خاطر اینکه نسلمو ادامه بدم و برای جاودانگیم تلاش کنم.
ممکنه یه روز گول بخورم و ازدواج کنم چون کسی که فکر میکردم نسلش منقرض شده پیدا کردم ولی مطمئناً خودم بچه‌ای به دنیا نخواهم آورد. نهایتاً شاید یه لونه درست کنم که گنجیشکامو توش جمع کنم. 


روزگار غریبیست

وقتی بود که آنچه می کردند، به ریا می کردند. اکنون بدانچه نمی کنند ریا می کنند...


عطار

دیگه متأسفانه

یه وقتائیم میبینی همه حق دارن متأسفانه

باور بفرمائید

همه فک میکنن خوبن دیگه. هیچکس فک نمیکنه که بده. اونائیم که فک میکنن بدن مرض خودبدبینی دارن وگرنه اکثریت قریب به اتفاق آدما خودشونو همیشه حق به جانب و خوب میدونن!

بی‌جام

جام ندارم، برای همین باید توو لیوان چای، می بنوشم.
جا هم ندارم البته. پناهگاه، نهانخانه، آرامکده.
بیجام. جایی که باید باشم نیستم. بعضا جایی که نباید، هستم.
از هر طرف بنگرید بیجام در هر حال. 

حنجره‌ مم نت جیغ نداره متأسفانه

امروز همش دلم میخواست داد بزنم، عصبانی بودم، دلم می‌خواست همه چیو بکوبم توو در و دیوار ولی خب نه صدامو بلند کردم نه چیزیو کوبیدم توو چیزی.

۱۹۸۴

آنها تا به آگاهی نرسند، طغیان نخواهند کرد و تا طغیان نکنند به آگاهی نخواهند رسید ...

جورج اُرول

 اگه نشد چی؟

اگه نشد که نشده دیگه ولی مهم اینه که شایدم شد!

لالا

بهترین راه فرار از واقعیت‌ها و امن‌ترین مأوای مجازی دنیا

۴ راه خاکستری

تئاتر چهارراه بیضایی رو دیدم. حکایتی بیش و کم آشنا، دردی کهنه، زخمی تا ابد باز، آتشی که میسوزد، میسوزاند و خاکسترم می‌کند هربار.
و دریغ... که خاکسترم را باد با خود نمی‌برد هرگز. نه! سیل اشک هم این خاکستر را با خود نمی‌برد حتی. 
خاکستر از نو من می‌شود تا در اولین فرصت این من از نو خاکستر شود...

دل است دیگر. تنگ میشود گاهی.

توو چت خودم در مدلای مختلف صداش کردم و براش نوشتم دوسش دارم بعدم پاکشون کردم. خوب بود بد نبود. خواستید امتحان کنید.

استناراحت

چشَم یه جوری داره محکم میپره که اگه ازم کارتون میساختن هر بار مث آقای سکسکه یه متر پرت میشدم توو هوا. قشنگ داره به زبون بی‌زبونی داد میزنه بکپ دیگه دو دیقه بذا استراحت کنیم.

این داستان خیال منظر دوست به خواب :))

دم صبح خواب می‌دیدم. انگار بایستی توی یه کلاسی کارگاهی همچین چیزی شرکت میکرد. من همه وسایلشو براش آماده کرده بودم که چیزیو جا نذاره و همه ابزار و چیزایی که احتمالاً لازمشه همراهش باشه. رفته بود اونجا تا اومده بود شروع کنه، متوجه شده بود یه چیزیشو که خودش باید ورمیداشته، جا گذاشته و بدون اون نمیتونسته هیچ کاری کنه.
در نهایت تعجب به جای بیشتر از همیشه عصبانی و عصبی شدن، مهربون شده بود و بهم تکست داده بود که اینجوری شده ولی مهم نیست و اشتباه کرده چون به جای "نواختن" زلف یار همش به فکر این کلاس بی‌اهمیت بوده :)) داشتم به استفاده‌ش از لفظ نواختن می‌خندیدم که متأسفانه گوشیم زنگ خورد و بیدارم کردن.

unknown Artist

 

چرا نمیتوانستند؟

اینم بنویسم براتون بعد برم. متأسفانه به وضعیت محرم و نذری و این روزا جور درمیاد... 
توی کتاب ۱۹۸۴ یه جاییش اُرول مینویسه یک روز "وینستون" متوجه جمعیتی شد که  با سر و صدای زیادی در وسط چهارراه تجمع کرده بودند. با خودش گفت شروع شد، شروع شد، انقلاب شروع شد. مردم  بالاخره طغیان کردند. 
نزدیک شد دید، دو زن چاق بر سر یک قابلمه با هم درگیر شده‌اند و هریک سعی داشت آن را از دست دیگری درآورد و موهای یکی از آنها به‌شدت پریشان شده بود. یک لحظه هر دو قابلمه را کشیدند و دسته قابلمه کنده شد. 
وینستون با تنفر آنها را تماشا می کرد. با این حال صدایی که در آن لحظه از حنجره چندصد زن برخاسته بود به طور عجیبی قدرتمند به نظر می رسید! چرا آنها نمی‌توانستند همین فریاد را برای موضوعی واقعا مهم سر دهند؟ 

خاکستری رنگ نیست

آدم اگه همش جلوی خودشو احساسات و هیجاناتشو بگیره، دیر یا زود یه روز خاکستری و در نهایت بی رنگ میشه. 
به خاطر کسی یا چیزی خودتونو معذب نکنید. زندگی کنید تا فرصتش هست. خودتون باشید. هیچ کس ارزش اینو نداره که به حرمتش، به عشقش یا به خاطرش جلوی خودتونو بگیرید و احساساتتونو سرکوب کنید. نترسید. گناه نیست. این حق شما از زنده بودنتونه. 

یه چیزی گفتم گفت آره زن داداشمم همینو گفته. گفتم چیکاره‌س زن داداشت؟ گفت اونم دکتره. دکتر بیهوشیه. گفتم مگه چن سالشه بهش نمیاد سنی داشته باشه... معلوم شد ۲۳ سالشه و آنستزیست نیست تکنسین یا همون کارشناس بیهوشیه، لیسانسشو داره ینی. هیچی دیگه خواستم خودمو دار بزنم یاد خانوم دکترایی افتادم که دیپلمه‌ن ولی شوهرشون پزشکه، دیگه بیخیال شدم.

*سوء تفاهم نشه. تکنسین‌ها، پرستارا، ماماها و همه‌ی بچه‌های کادر درمان جایگاه شایسته و خاص خودشونو دارن. تعجب من صرفا از لحاظ عدم اگاهی و منطق مخاطبم بود. (به جز نوابغی که جهشی تحصیل کردن سن یه پزشک متخصص کم کم حدود سی ساله، نه بیست و دو سه سال)

فلک سقف بشکافت دهنمون سرویس شد

عرضم به خدمتتون که پول لازم داش با کمال میل ریختم به حسابش منتها بعدش یه اتفاقاتی افتاد که ایشالا خودمون تا وقتی حقوق بگیریم قرض دار نشیم :|
ها؟ چیه خب؟ موجود پس‌اندازداری نیستم. هر کی یه اخلاقای مزخرف احمقانه‌ای داره دیگه به هر حال...

چوب جادو یا عصای سحرآمیز منو ندیدین؟

خواهر و برادرش هر دو توو سن ۵۷ سالگی با سرطان ریه فوت کردن. میترسید که اینم سال دیگه به سرنوشت اونا دچار شه، بعد از اینکه پک عمیقی به سیگارش زد ازم پرسید چیکار باید بکنم که منم گرفتار نشم؟ گفتم اول از همه سیگارتو ترک کن. گفت نمیکنم!

وصیت

ولی اگه داشت میرفت حتی اگه علناً هم بهتون نگفت نگهم دار و نذار برم، اگه دوسش دارین اگه حال تلاش ندارین لااقل بهش بگید نرو، یه کلمه انرژی‌ای نمیبره ازتون. باید دستشو بکشید بگید نمیذارم بری، مثل هامون بگید تو مال منی حق منی سهم منی، داد بزنید بگید نمیذارم بری.

همینقد سخت/ همینقد ساده

گفتم من نمیتونم برم چون خیلی دوسِت دارم ولی به محض اینکه بتونم میرم. 
هیچی نگفت. منم با اینکه نمیتونستم ولی تونستم. ینی مجبور شدم که بتونم. 

در ستایش شب

عطار جایی در ذکر فضیل نقل میکند که «گفت: چون شب درآید، شاد شوم که مرا خلوتی بُود بی‌تفرقه...» 
متأسفانه بنده را شب نیز خلوتی در کار نیست و خلق شب هم‌پای روز در کار است که تشویشم دهد ولی بازم شبو ترجیح میدم.

روز پزشک رو به پزشکان شریف و دلسوز تبریک میگم. خدا قوت. خسته نباشید.

طبیبان فصـیحیم که شاگرد مسـیحیم
بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم
بپرســید از آن‌ها که دیدنـد نشــان‌ها
که تا شکر بگویند که ما از چه رهیدیم

مولانا
واقعا بم خوش نمی‌گذره متأسفانه :(

 الان سرم درد میکنه بعدشم باید برم سر کار ولی بعداً براتون از اسلام ناب محمدی و اعتقادات متعفنش بیشتر مینویسم حالا.

این روزگار تلخ‌تر از زهر...

دیروز یه کلیپی دیدم از یه دختر افغان در مورد این وضعیتی یا بدبختی جدیدی که اخیراً براشون پیش اومده. خیلی متأثر شدم. کاری از دستم برنمیاد ولی بی‌صدا همراهش اشک ریختم. درسته که وضعیت دختران سرزمین خودم هم خیلی بهتر نیست و همه چیز سالهاست که آشکار و در خفا ولی به همین منوال میگذره و هیچ آبی از آب تکون نمیخوره در جهت بهبود اوضاع، باری تصور اینکه هر لحظه ممکنه در خونه‌ت رو بشکنن و دختر بچه‌تو برای قانونی بهش تجاوز کردن ببرن و تصور اینکه هر آن به جرم زن بودن ممکنه به دامی بیفتی که هیچ تضمینی نیست بتونی ازش جون سالم به در ببری، وحشتناکه و وحشتناک دردناک. 
و فکر کردن به این اوضاع نفرتمو بیشتر و بیشتر میکنه نسبت به تک تک زن‌ها و دخترایی که ادعا میکنن داوطلبانه و با کمال میل اسلام و حجاب و باقی داستاناشو برگزیدن و پذیرفتن. فکر میکنم یک زن حتی با گرایشات مازوخیستی و خودآزارانه هم، نمی‌تواند هرگز حاضر به پذیرفتن و زیر بار یوغ اسلام رفتن باشد! اساساً یک انسان با حداقل میزان هوش و شعور چگونه میتواند؟ ...

واقعیت درباره چگونه لاغر شویم

خیلیاتون سؤال دارین که برای لاغر شدن چی باید خورد یا چه باید کرد؟! 
یک بار برای همیشه عرض میکنم خدمتتون دیگه آویزه گوشتون کنید:
ـ برای لاغری چی باید خورد نداریم عزیزانم. با خوردن نمیشه لاغر شد. مثل اینه که بپرسید با چند ساعت بی‌خوابی کمبود خوابم جبران میشه؟! دیدید چه خنده داره؟ همونقدرم دنبال خوردنی گشتن برای لاغری چرنده. لااقل بپرسید چی نباید خورد؟
ـ در جواب چه باید کردم باید بهتون بگم خیلی کارا میشه کرد ولی سوال مهمتر اینه که چه کار نباید کرد! و اون کار خوردنه عزیزانم.
جمع‌بندی: کمتر بخورید، بیشتر حرکت کنید. اصلا هم کار سختی نیست. نکردن کاری، آسونتر از کردنشه! پس نخوردن قائدتاً آسونتر از خوردنه :)) اینم منطقش. رمز موفقیت هم در تداوم کاره. انتظار معجزه نداشته باشید. به بدنتون فرصت بدید و عجله نکنید. قرار نیست یهو بیست کیلو لاغر شید که بعدش بتونید هر چقدر خواستید دوباره قند و چربی و غذاهای ناسالم نوش جان کنید. قراره یک عادت بد که همون تغذیه غلطه کنار بذارید و روش بهتری رو برای ادامه زندگی انتخاب کنید. یا میخواید و میتونید این تصمیمو بگیرید و عملی کنید یا هم که نه و خودتونو علاف نکنید. از کاری که میکنید و روشی که پیش رو گرفتید لااقل تا وقتی میشه لذت ببرید و بعداً هم عواقبشو بپذیرید. خودتونو گول نزنید.
گوشزد: همینکه اضافه وزن نداشته باشید و سلامتیتون به خاطر وزنتون در خطر نباشه کافیه. باربی بودن و سیکس پک داشتن کون تنگ و زحمت مضاعف میخواد که کار هر کسی نیست. با و از خودتون راضی باشید. کمتر حرص بخورید. خود حرص خوردن و استرس داشتن یکی از عوامل تغذیه غلط و متابلیسم نامیزونه.

با سپاس

همیشه اول از خودتون شروع بفرمایین

سلامتی همتون گور بابای دنیا

میگن توو مستی مسیجای ناخواسته مینویسن و میفرستن واسه کساییه که در حالت عادی جلوی خودشونو میگیرن که براشون ننویسن. منم دوس دارم گاهی براش بنویسم ولی نه در مستی انقدر بی‌اختیارم و نه چیزی به ذهنم میرسه که براش بنویسم :))) 
چی بنویسم خب؟ دوسِت دارم؟ که میدونه. میمیرم برات؟ که میدونه. ذره ذره‌های وجودم مثل دلم برات تنگه؟ که میدونه. میخوامت؟ که میدونه. چرا بهم نگفتی نرو؟ که خب معلومه. مث سگ پشیمونم؟ که خب نیستم.
تنها چیزی که قابل نوشتنه شاید اینه که سلامتی چشات یا اینکه ببخش که نیستی و هنوز نفس میکشم. ببخش که نتونستم، که نشد. که هستم. که نیستم. که بودم. که رفتم. که طلب بخشش میکنم گرچه لایق بخشیده شدن نیستم و... نبخش اصن. نبخش. فقط باش. زنده باش. خوب باش. خوشحال باش. سالم باش. نگو دوسم نداشته باش. هنوزم هر وقت اراده کردی بگو برات بمیرم.
آره مثلاً همینا و یه سری این جور چیزا رو میتونم بش بگم. ولی خب گفتم که اختیارم دستشه عه دستمه دستمه دست خودمه :))


 

🍅🍅🍅

تولد گنجیشک ته تغاریمه :)
تولدت مبارکه عزیزکم  :*
برات روزای خوب، اتفاقای خوب و حال خوب آرزو میکنم. 

واقعاً چه فایده؟

چون تشـنه بسـوخت در بیابان
چه فایده گر جهان فرات است*

*سعدی

لاو یو دادا

بذا یه چیزی براتون تعریف کنم در باب  اینکه چقدر من آدمایی که توو زندگیمنو درست انتخاب میکنم. ایشالا که حسودیتون نشه.
مستحضر هستید که من یکی از علاقمندی‌هام توو زندگی، ریاضیات و بازی با اعداده. تا حدَی که انتخاب دومم بعد از پزشکی، ریاضی محض بود که دیگه قسمت نشد. انتخاب دوم بود دیگه متأسفانه. 
حالا یه چیزی بگم برگاتون بریزه: تولدشو تبریک گفتم و در نهایتِ جذابیت برداشته با معادله اتحاد اویلر ازم تشکر کرده! میدونید چقدررر یه آدم میتونه باهوش و جذاب باشه که بتونه همچین کاری بکنه؟ بله خیلی. خعلی  ‍‍^_^
اینجام بگم که یادت نره تولدت چقدر مبارکه
و چقدر برات سبد سبد آرزوهای خوب دارم


جدی میگه‌ها :)))

 میگه نیمکتش از این درازاس ینی در واقع نیمکت نیست تمام کته :)))))

باز مثکه زدم ابروی عه ببخشید چش یکیو کور کردم :))

امروز یه خانومه با ترس و لرز اومد جلو گفت شما فلانی هستی؟ گفتم بله چیکار میتونم براتون بکنم؟ گفت من پسرم اوتیسم داره هفته پیش مسموم شده بود پدرش آورده بودتش اورژانس. یادم افتاد بچه رو، چون بیمارستانو گذاشته بود رو سرش نمیذاشت کسی بهش دس بزنه. من همون موقع اومده بودم پایین داشتم میرفتم بیرون سیگار بکشم، دیدم بچه داره داد میزنه رفتم کمک. گفتم یادمه حالش خوبه چیزی شده؟ گفت مسمومیتش خوب شده ولی از وقتی اوردیمش خونه همش داره اینکارو میکنه. بعد یه کاغذ داد دستم دیدم روش از اول تا آخر کاغذ هی نوشته شری!
to be continued...

بذا یه اعترافم براتون بکنم بعد بریم به کار و بدبختیمون برسیم

 هنوز انقدر دوسش دارم که بهش فکر میکنم گشنم میشه :)))

معلوم نیس این یه هفته کجا بودم

برای اینکه قاطی نکنم و یادم نره چیو کی خوردم یا نخوردم و اینا، یه چن وقتیه قرصامو میریزم توو این جعبه‌های قرص هفتگی که شنبه یکشنبه و صب ظر شب اینا داره. دیروز خواستم در صبح جمعه‌شو وا کنم دیدم همش پره. حالا نمیدونم کار جنّای خونه‌س که دوباره پرش کردن یا این هفته غایب بودم کلاً :)) 

روزگار غریب مردمان عجیب

ورداشته بعد از شکست حسن یزدانی مقابل تیلور در المپیک متن یزدانی رو که ۲۰۱۸ بعد از شکستش توو بوداپست خطاب به مردم نوشته، عذرخواهی کرده که طلا نگرفته و گفته براتون جبران میکنم گذاشته و تیتر زده قول یزدانی برای فلان!
مرد ناحسابی این بشر که با جون و دل تمام تلاش و هر کاری از دستش برومده کرده و خودت دیدی که چطور شد که نشد. قول جبران این پهلوونو میزنی توو سرش و تحقیرش میکنی ولی وعده‌های دروغین اون کسکشی که با تدبیر کلیدشو کرد توو کون ملت و مملکتتو توو گه غرق کرد هیچی به هیچی؟ به ولای همون علی که اگه بود تنها به جرم ایرانی بودن و فارسی زر زدنت با ذالفقارش از وسط نصفت میکرد اگه باز یکی با عبای عنی یا کلید کسبختی میومد وعده میداد باز فاز اصلاح‌طلبی و روشنفکری ورمیداشتی میرفتی پای صندوق رأی گدایی میکردی براش. بی انصافی و بی‌معرفتی یه طرف وقاحت و قباحت یه طرف فقدان هوش و شعور بیداد میکنه جماعت.
 

میخوام لذت ببرم

 کامنتارو باز کنم بیاین اعتراف کنین ببینم چه آسیبایی بهتون زدم و خبر ندارم :))) 

شری یا شریه مسئله اینست :))

یه مَرده‌م توو گودر بود نمیدونم یادتونه یا نه یه گیر سه پیچی داده بود به من که الا و بلّا تو پسری از نوشته‌هات معلومه :))) حالا هی بش میگفتیم اصلا چه فرقی داره جنسیت من چیه هی اصرار داشت باز. فکر میکرد یه حقیقتی رو کشف کرده باید حتما افشاگری کنه :)) 
البته الان از اتاق فرمان یاداوری کردن صفدرم اولش فک کرده بود من پسرم :))) یادش بخیر چقدر با بچه‌ها توو کامنتا سر همین کسشرا الکی خندیدیم... 

مصائبی که دارنیم

دوباره نوشته که من برای شما محرمانه ایمیل نوشتم شما حق نداشتین منتشرش کنید! همین نشون میده چقدر آدم بی‌مسئولیتی هستید. 
لطفاً به آسیب‌هایی که به روح و روان خواننده‌هاتون وارد میکنید بیشتر فکر کنید. هر چند که فکر نمیکنم براتون مهم باشه و شاید حتی از این مسئله لذت هم ببرید!
من همینجا عذر میخوام که حرفای محرمانه‌ی یه ناشناسو برای شما بازگو کردم و به روح و روان ایشون آسیب وارد کردم. آدرسم ندارم بفرستم ازش خارج کنن آسیبای وارده رو  :)) 
حالا خوبه به قسمت کرکسش ایرادی وارد نکرده وگرنه مجبور بودم پای سهراب سپهریم به اینجا واکنم، نجابت اسبو زیر سؤال ببرم و گوشزد کنم که شبدر چیزی کمتر از لاله قرمز نداره. والا
آقا بیخیال شو دیگه من اینجا نشستم دارم نون خودمو میخورم چه گیری دادی به ما آخه؟

خاک نه داش حتی

دووووووووووووسش دارم و خاک عالم بر سرم. اه 

فقط متأسفانه انقد بیشوره که الان فک میکنه با یکی دیگه‌م دارم میگم دوسش دارم

چیه این ادا اطوارا 
فتیش سیبیل
فتیش زخم
فتیش دستای زبر و سیاه و کثیف از کار
فتیش صدای خشدار
فتیش ابروی شکسته
فتیش مخلوط بوی خنک افترشیو و بوی گس چوب و سیگار
فتیش برق نگاه
فتیش پشت گردن
فتیش هوش زیاد
فتیش غرور 
فتیش هر چی که داره و نداره
جمع کنید بساط فتیشیستیتونو بابا. رک بگید دوسش دارید دیگه. چه ایرادی داره؟ منم میگم دوسش دارم. ایناها ببینید دوسش دارم. آقا خانوم من دوسش دارم. دوسِت دارم عزیزم. دووو سِت دارم. فداتم میشم. 

چرا حالا؟ چه تصویری؟ چی شده؟

ایمیل زده نوشته تراپیسته و به واسطه یکی از مراجعینش که خواننده وبلاگ منه منو پیدا کرده! بعد ادامه داده که به نظرش من یه سوسیوپات هستم!
براش نوشتم خب حالا چه کنیم؟ میخوای تراپیستم شی؟
جواب داده آدمی با مشخصات شما میتونه تقریبا با هر کسی که قصد کنه به هر عمقی که دوس داره ارتباط برقرار کنه، بنابراین ارتباط با من براش چالشی محسوب نمیشه :))
بعد نوشته شما با نوشته‌هاتون آدما رو از واقعیت دور میکنید و این درست نیست چون آدما فکر میکنن یکی مثل چیزی که شما از خودتون توو وبلاگتون تصویر میکنید واقعا توو دنیای رئال وجود داره و این به آدما هیجان کاذب وارد میکنه در حالی که این آدم فقط حاصل یه توهمه :))
هیچی دیگه خواستم بگم بچه‌ها من یه توهمم گول نخورین هیجان کاذب مثکه براتون خوب نیس :))
اون گنجیشک عزیزمم که وبلاگ منو به این کرکس لو داده دستم بهش برسه زنده زنده میخورم یوهاهاهاااا💀

اسلام نازنین و مسلمونای گوگولی مگولی

حرف اسلامو اینا شد بعد یهو فهمید که سگ مثل خوک برا مسلمونا نجس محسوب میشه داشت روانی میشد. میگف ینی همه این دوستای مسلمونمون که تا حالا سگ منو دیده بودن و ناز و نوازشش کردن فلان؟ دیگه به سختی جلوی خودمو گرفتم نگفتم اینا خود تو رو هم به عنوان نامسلمون و کافر نجس میدونن بیچاره ‌:))) دل خوشی دارن با این احترام به عقاید دیگرانشونا والا 

یادش بخیر

فکر نمیکردم بشه توو این روزگار بد و لابه‌لای این روزای شوم از سرِ سرخوشی مث بچه‌ها از ته دل  خندید... مثل یه خواب خوب
# معجزه عشق

خدا چرااا با صدای حامد بهداد :))

دلتنگیم نسبت بهش موّاجه. یهو اوج میگیره دهنمو سرویس میکنه بعد فروکش میکنه باز یه مدت قابل تحمل میشه. وای الان نوشتم موّاج یاد موهاش افتادم ای خدا چه وضعیه آخه :))

 یه دو تا کسشر بلندم نوشتم ولی الان حس یاروش نیس. بعدا میذارم براتون خواستین بخونین.

واقعا رو مخیه

در مورد این حرف میزنیم که وقتی کسی منو داره واس چی باید بره پیش تراپیست. 

غصه دارم چهل سال

مردم عادت دارند وقتی بفهمند عزیزی را از دست داده‌ای اغلب حتی قبل از تظاهر به همدردی سؤالات احمقانه‌ای بپرسند مثل اینکه حالا چن سالش بود؟ طوری که انگار میزان بالا بودن سن عزیز از دست رفته‌ات، به نسبت، درد مرگش را یا غم نبودنش را کمتر یا تحمل جای خالیش در زندگی‌ات را آسان‌تر میکند! ولی خب واقعیت اینست که نمیکند. 

بله حق میگه

خدا رحمتش کنه اسماعیل خان فصیح فک کنم توی لاله برافروختش یه جایی میگه دوست داشتن يه چيزه تحمل كردن چيز ديگه. آدم بعضیا رو دوست داره اما نمیتونه تحمل كنه، بعضیا رو هم می‌تونه خوب تحمل كنه بدون اينكه دوستشون داشته باشه...  

وای به حال دگران

یه وقتائیم نبودنش باعث میشه بودن دیگران کنارم عصبانیم کنه. 
متأسفانه.

همه چی مزه کاغذ میده :))

تنهایی غذا خوردنم واقعاً کار بیخود و بی‌معنائیه. 
واسه خودت غذا درست کردن از اونم چرت تره البت.

مینیمال نویسی هم رسم خَشیه مثلا به این صورت

قرار منی، بیقرار تو ام.

  دلم خوش نبود ولی دلخوشیم بود.

گرفتار شدیم والا

خواب دیدم با بابام رفتیم یه جا که واکسن بزنه، میخوان بهش یه واکسنی بزنن که من اسمشم تاحالا نشنیدم. منم عصبانی میخواستم برم یقه دکترو بگیرم بعد هی از این اتاق میرفتم بیرون به جای اینکه از اتاق دکتره دربیام دوباره وارد همون اتاق اولی میشدم :))

این داستان مأموریتهای ناموفق 💍😃

دختره پاش پیچ خورده بود. پرسیدم چی شده گف دوس پسرم داشت میفتاد اومدم بگیرمش پام پیچ خورد با هم افتادیم. از اتاق که اومدم بیرون دیدم یه پسر جوون داره توو تلفن واسه یکی تعریف میکنه که تا اومدم زانو بزنم حلقه رو بهش نشون بدم فکر کرد دارم میفتم و.... :)) 
یاد خودم افتادم. شب تولدش باید میرفتم بیمارستان. کیک و شمعاشو با خودم بردم سر کار. میخواستم ساعت دوازده که شد تصویری کال کنم با بچه ها بش تبریک بگیم کادوشو بهش نشون بدم و از اینجور مسخره بازیا که حال آدمو عوض میکنه و غم دوری رو شاید قابل تحملتر. سرش درد میکرد گفت قرص خورده و خیلی زودتر از دوازده خدافظی کرد رف بخوابه، دیگه فرصت نشد چیزی بگم. نشد دیگه :))
بعد فرداش که روز تولدش بود صبحش که اومدم خونه، گرفتم خوابیدم هیچی نگفتم، گفتم بذا فک کنه یادم رفته بعد عصر قبل از رفتنم دوباره یه کیک دیگه رو با پیک فرستادم دفترش که سوپرایز شه، به پیکیه‌ ام گفتم رسیدی قبل از اینکه زنگشونو بزنی به من یه پیغام بده. میخواستم توو اسکایپ بگیرمش که خوشالیشو ببینم و بالاخره بش تبریک بگم ولی وقتی ازش پرسیدم میشه کال کنم اسکایپتو گف بعداً... دیگه قبل از اینکه برم سر کار بهش زنگ زدم گفتم تولدت مبارک. گف عه کار تو بود دستت درد نکنه و اینا. دوستاش پیشش بودن یه جوری حرف زد که مثلا من خواهرشم. دیگه آرزوهای تولدی کردم براشو قط کردم. اینجوری. 
حالا درسته این کسکلک بازیا در نهایت مهم نیس ولی دو تا سورپرایز ناموفق هم غمگینه انصافاً. بیچاره بعدشم کلی ازم عذرخواهی کرد طفلکی ولی حقیقت اینه که  عذرخواهی واقعی رو من باید میکردم که نتونسته بودم درست حسابی غافلگیرش کنم یا براش یه تولد باحال بگیرم... 
حالا باز جریان ما اوکی بود اون پسره‌ی بیچاره رو بگو :))) 

و طنم درد میکند

رفته بود شمال. لب دریا اسکایپمو گرفت. قد چن ثانیه. فقط دریا بود و آسمون و ساحل. بغضم یهو ترکید و اشکام خیلی یواشکی سر خورد رو گونه‌هام. به سختی صدامو کنترل کردم و براش سفر خوبی آرزو کردم. خداحافظی کردیم. 
حالا نکته اینه که چرا؟ چرا گریه‌م گرفت؟ آسمون اینجا که آبی‌تره، آب دریاش که زلال‌تره، موجاش که بلندتره، ساحلش که خفنتره...
بهتون میگم چرا. چون به صورت ناخودآگاه تک تک ذرات وجود من نسبت به اونجا احساس تعلق میکنه. من هزار سالم که اینجا باشم باز ایران وطن منه. مهمم نیس که منو از خودش رونده یا رنجونده باشه. باور کنید. 
خیلیلتون الان توو دلتون منو مسخره میکنید و میگید شعار میده، کس میگه، چون اونجاس اینجوری میگه، کاش ما جاش اونجا بودیم، خوشی زده زیر دلش، اگه راس میگی بیا جاها عوض و خلاصه از این قبیل تیکه‌ها که میدانید و میدانم. 
من به خود زندگی تعلق خاطر ندارم، چرا اونوخ باید به یه جای زمین انقدر وابسته باشم؟ نیستم. دست خودمم نیست. ناخوداگاهمه که این حسو داره. 
یک چیزها و احساساتی هم هست که واقعاً و بی ‌اغراق، قابل وصف نیست، چون وسعت رنجی که درشون نهفته‌ست در قالب کلمات نمی‌گنجه. مثل همین حسی که نه دلتنگیست، نه تمارض غربت‌نشینی و نه ادا اطوار ناسیونالیستی.  
من قلم توانایی دارم ولی نمیتونم بهتون بگم چه حسی داشتم و چه حالی بهم دست داد وقتی بیس سال پیش یکی از معلمام در حالی که موضع سیاسی و ایديولوژیکی من و دلیل حضور ما در تبعید رو به خوبی میدانست، اقرار کرد که سالهاست با ایران رفت و آمد دارد، با خمینی و خامنه‌ای دیدار داشته، به نظرش جمهوری اسلامی نظام بسیار خوبیست و جنایاتی که بهش نسبت داده میشود یا دروغ و بهتان‌ست و یا حق اون افراد بوده که به مجازات برسن! 
معلمی که ازش حرف میزنم مرد میانسال آلمانی‌الاصلی بود، به ظاهر خوشرو و مهربان که ظاهراً گرایش سیاسی خاصی نداشت، ادبیات تدریس میکرد و آزاداندیش مینمود. از همان سالهای جوانی مدرس همین مدرسه بود که یکی از خوش‌آوازه‌ترین دبیرستان‌های شهر به حساب می‌أمد و به واسطه شغلش اسم و رسم من و خانواده‌‌ام را خوب میدانست و به آسان‌ترین شکل ممکن نه فقط به آدرس که به همه اطلاعات شخصی من و خونواده‌م توان دسترسی داشت. 
همچنین من هیچوقت نمیتونم بهتون بگم یا براتون بنویسم که چه احساس بد و غم‌انگیزیه اینکه کسایی که... ای بابا. شاید شمام جزو همونا باشید...


ولی یه نیروی ربایش غریبی دارم به هر حال

خواستم بنویسم غم ربا دارم، ولی وقتی نوشتم دیدم درستش اینه که بگم غمگین‌ربا دارم. با مقدار متنابهی خوشبینی و اعتماد به نفس میشه در ادامه بلوف بزنم و بگم طفلک‌ ربا هستم. در حالت واقعبینانه البته هیچی نیستم. 

از خودگذشتگی


Reiner Kunze یه نویسنده آلمانیه که در شعری کوتاه مینویسه:
زودتر از من بمير، فقط کمی،
تا تو اونی نباشی
که مجبوره راه خونه رو
تنها برگرده!  

میگه که

جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشـــانده ایم

مولانا

:)))

میگه من که فلان جا همممه چیشونو خوردم. یه کم نگاش میکنم، داد میزنه میگه کثافت خب غذاهاشونو میگم :))) به من چه خب؟ :)))

؟؟؟

آمبولانس بردتش بیمارستان دولتی. گفتن هیچیت نیس سالمی برو. بردنش بیمارستان خصوصی، روز اول سرپرستار! فرمودن لگنش شکسته باید بلافاصله عمل شه. صبح روز دوم یه دکتری تشریف اوردن فرمودن شکستگی نیست یه ترک ساده‌س و نیازی به عمل نیس. ظهرش چون خیلی درد داشته یه دکتر دیگه رو آوردن ایشون فرمودن چهار جا ترک دیده میشه نه یه جا ولی مهم نیس! عصر بهش گفتن باید بتونی بشینی لبه تخت این اداها چیه درمیاری مسکن دادیم بهت ینی چی هی میگی درد دارم درد دارم! شبشم قرار شده مرخصش کنن منتها حالش بهم خورده گفتن بمونه. صبح روز سوم قبل از مرخص کردنش یه دکتری تازه کشف کرده دو تا از دنده‌هاشم شکسته بعد خواستن مرخصش کنن باز یهو یه جراح عمومی تشریف اوردن فرمودن صبر کنید ببینم خونریزی داخلی نداشته!!! عه! 

زبونشو میگه

میگه دهنم مو دراورده :))

خوشیای کوچیک

در طول ده دوازده سالی که میشناسمش، با تأکید بر اینکه توو این مدت در همه سختترین و استثنایی‌ترین شرایط زندگیش همراش بودم، باید بگم به ندرت و شاید کمتر از تعداد انگشتهای یک دست واقعا عصبانی تجربه‌ش کرده‌ام. یکی از این دفعات چن شب پیش بود که از پیش دوستاش برمیگشت. 
سر انتخابات بحث کرده بودن. قصد بحث نداشته ولی از شدت فشار حرفای "مفت"، نتونسته خودشو کنترل کنه و مجبور شده اعتراض کنه و نظرشو بگه. از این عصبانی، متحیر و متأسف بود که دوستای به ظاهر روشنفکرش چطور و چرا انقدر سخت در اشتباهن . . .
عصبانیتش برام حس آشنایی بود در عین اینکه بحثشون برام اهمیت خاصی نداشت؛ من خوشحال بودم از اینکه یه بار دیگه میدیدم یکی از گنجیشکام طی این سالها چقدر تحسین برانگیز، آرام اما پیوسته در مسیر رسیدن به تکامل قدم برداشته و چه خوب که تا اینجای راهو درست اومده.

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت*

لای حرفاش همیجوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد گف حالا من دیگه به خدا اعتقاد ندارم اما بعد بقیه‌ی حرفشو ادامه داد و من به یاد روزایی افتادم که هنوز به خدا اعتقاد داشت، به اسلام اعتقاد داشت، نماز میخوند، روزه میگرفت با اینکه بهش واجب نبود، محرم سیاه میپوشید، هیئت میرفت، تا حالا عرق نخورده بود و از اوین هیچ تصوری نداشت.

*خیام

 

یا میخوام توباشی من فقط نگات کنم.
میخوام تو باشی من فقط بمیرم برات.
میخوام...
میخوامت.

باز قراره حماسه بیافرینیم؟

 خب. باز فصل انتخابات شده و داستانهای همیشگی در حال تکرارن. من حرف خاصی ندارم فقط یکی دو تا سؤال دارم که الان عرض میکنم خدمتتون و بعدشم صمیمانه آرزو میکنم اوضاع ملت و مملکت بهتر شه. همین. 

جناب آقای منتخب مردم که از اسم فارسیت شرمت میومده و رفتی عوضش کردی که به شغلت بیاد، جناب منتخب مردمی که به قول خودشون بین انتخاب بد و بدتر بهت رأی دادن، 
خزانه خالی مملکت و جیب خالی‌تر ملت،
آمار اعدام‌ها و شمار زندانیان سیاسیِ همچنان در بند، 
اختلاس‌های ارقام نجومی مداوم و دزدی‌های دزدیدنیهای غیر قابل تصور مثل تن‌ها فولاد و امثالهم همه به کنار، 
وضعیت افتضاح امور داخلی که هیچ و وضعیت شرم آور امور بین‌المللی هم به کنار، 
وقاحت بی‌انتهای گفتاری و قباحت رفتاری وزرا و مسئولینت هم به کنار، از وزیر بهداشتت که توصیه به مالیدن زن مردم میکنه و واردات دارو برای بیمارای خاصو به بی‌شرمانه‌ترین حالت ممکن غیرضروری میدونه و با قاطعیت تلاش برای بقای عمر این افرادو کاری بیهوده میشمره* و مشاور عالیش که غربالگری و سونوگرافی در دوران بارداری رو غلط و دخالت در امر الهی میدونه، بگیر تا نماینده مجلست که توو گوش سرباز وظیفه‌ای که داره وظیفه‌شو انجام میده میزنه و دو قورت و نیمشم باقیه... آره، همه اینا به کنار؛ 
فقط بگو برای همین دو تا بیچاره که با این وضع اومدن بهت رأی دادن یه ویلچر و واکرخریدی توو این ۸ سال یا یادت رفت؟

 

















برای این طفلکام که بهت امید داشتن یه شناسنامه صادر نکردی خدای نکرده! 









جناب منتخب، شما رو میدونم که از عملکردت راضی هستی و تو دلت به خودت افتخار هم میکنی، 
ولی از شمایی که دم انتخابات راه افتاده بودین دنبال دور و بریاتون و برای روحانی گدایی رأی میکردین و هر کی که مخالف بود هر چی از دهنتون در میومد  بارش میکردین، بله از شماها میخوام بپرسم خجالت نمیکشین؟ لااقل از خودتون؟ ها؟
نمیخوام اشتباهتونو به رختون بکشم، آدمی به امید زنده‌س و شما امیدوار بودید ولی تکرار چن باره‌ی یه اشتباه در بازه زمانی کوتاه واقعا جایز نیست، طبیعی هم نیست. ارتکاب به عملی به ضرس امید،  بدون آگاهی و منطق و بعد مظلوم نمایی و ادعای بی تقصیر بودن و فریب خوردگی، نه رفتارتونو موجه میکنه و نه جای ترحم داره. به امید روزهای بهتر بی آگاهی و بی پشتوانه عمل کردن درست همون کار روشنفکر نماهای زمان انقلابه و نسل پدرها و مادرهاتون که اون زمان ریختن توو خیابونا داد زدن دامبولی شاه دامبولی فرح (برای اونا که نمیدونن: کسایی که سواد انگلیسی نداشتن حین تظاهرات اصلاح down with رو دامبولی فرض کرده و شعارشو میدادن. یه چیزی شبیه همون داستان نمیگیگیریم و اینا) و دوازده فروردینم بعضاً خانوما با موهای میزامپلی شده و دامن و آقایون با صورت شیش تیغ و کراوات رفتن رأی آری دادن به ج. ا. به امید آب و برق مجانی و وعده‌ی بهشت برین روی زمین. بعدشم که فهمیدن مردا باید با ریش پشم سر کنن و صورت تراشیده مثل شلوار اتو خورده و پیراهن آستین کوتاه و ادکلن علائم عوامل ضدانقلابه و حجاب اجباری شد و زنا بایست چادر و چارقد سرشون میکردن و به هر تحقیری از صیغه و فحشا گرفته تا التماس واسه پایه‌ای‌ترین حقوق یک انسان باید تن میدادن، تازه فهمیدن چه کردن و چی شده!
وقتی مردکی که از تبعید برمیگشت و هچ احساسی از  بازگشت به "وطنش" نداشت نفهمیدیم که این موجود داره به وضوح اعتراف میکنه که هیچ تعلق خاطری به این سرزمین و مردمانش نداره.
وقتی گفت ایران و ملت ایران معنی نداره مهم اسلام و امت مسلمینه باز هم نفهمیدیم.
وقتی گفت اقتصاد مال خره و ما تحصیل کرده‌های متخصص لازم نداریم و «جهنم که مغزها از کشور فرار میکنن» هم نفهمیدیم.
وقتی جنگ شد نفهمیدیم. 
وقتی جام زهر رو سر کشید نفهمیدیم.
وقتی ۶۷ اون کشتار دسته جمعی فجیع رو کردند باز نفهمیدیم. 
وقتی رفسنجانی سردار سازندگی شد در حالیکه خرمشهر و اهواز هنوز قدم به قدمش ویران مانده بود باز هم نفهمیدیم.
وقتی خاتمی با عبای شکلاتی و وعده‌های آنچنانیش اومد و آب از آب تکون نخورد نفهمیدیم.
قتل‌های زنجیره که شد باز نفهمیدیم.
سلامو که توقیف کردن، به کوی دانشگاه که حمله کردن، عزت ابراهیم نژادو که کشتن باز نفهمیدیم. 
قیام ۱۸ تیرو که سرکوب کردن باز نفهمیدیم. 
احمدی نژاد که آمد باز نفهمیدیم. 
میرحسین که سالهای ۶۰ تا ۶۸ نخست وزیر امام بود و در جریان کامل امور سیاسی مملکت من جمله کشتار جمعی سال ۶۷، وقتی همراه همسرش زهرا رهنوردی که قبل از انقلاب توو دانشگاه هنر مینی ژوپ می‌پوشید و بی حجاب لوندی میکرد و بعد از انقلاب چادری شده بود، علم شدن و حتی از اهنگ سر اومد زمستون یا همون افتابکاران جنگل استفاده تبلیغاتی کردن باز هم نفهمیدیم. 
سبزی شال و مچبند و سربندمون از خون سرخ شد نفهمیدیم.
کشتار ۸۸ که شد باز نفهمیدیم. 
امیر و کیانوش و ندا و سهراب و اشکان و ژاله و رامین و صدها جوون بیگناه دیگه رو جلو چشم خودمون کشتن و انکار کردن و ما باز نفهمیدیم. 
روحانی هم آمد و باز نفهمیدیم. 
به نظرتون امید دلیل موجهی برای اینهمه نفهمیه؟ امید به چی؟ 
نه تنها آب و برق مجانی نداریم، که پولیش هم به زور داریم اونم نه همیشه و همه جا. اینترنتم که ولش کن اصلا. نه دیگه نفتمون مونده، نه از آثار باستانیمون چیزی باقی مونده، مفاخر تاریخیمونم حتی کشورای همسایه به نام خودشون ثبت کردن، نه از طبیعت و جنگلا و دریاچه‌ها و رودخونه‌ها و حیات وحشمون چیزی مونده، نه نون سر سفره ها مونده، نه حق حرف زدن داریم، نه حق نوشتن، نه حق لباس پوشیدن، نه حتی حق داشتن رویای آزادی برامون گذاشتن، نه آبرو و اعتبار بین‌المللی داریم، نه حتی یه جو شرف و انسانیت دیگه برامون مونده.
به جای اینکه تیکه‌های جداشده کشور طی عهدنامه‌های متعدد اعم از گلستان و ترکمانچای و غیره و بحرین و باقی جزایر اشغال شده‌ی جنوبمونو پس بگیریم بقیه مملکتم دو دستی تقدیم چینیا کردیم. 
شاید برین رأی بدین بهتر باشه. امیدتونو از دست ندین و به دشمنای تن و وطن و ناموستون خوووب اعتماد کنین. آفرین.

مسئلتن

من ملحد و مخلص/  تو اما بی بنده چطور خدایی خواهی کرد؟ 
برا کی حتی؟

آره آره

 یه روزم دیگه نمیرم سرکار. شایدم تصمیم بگیرم دیگه هیچوقت نرم سر کار. اونوخ برام دس بزنید هورا بکشیت. آورین

میسوکه

آقا من تابستونا دچار حساسیت و افسردگی فصلی میشم.
من از گرما و آفتاب متنفرم.
من حساسیت دارم به فصل گرما.
میدونم دلتون میخواد من و هر کس دیگه‌ای که از گرمای زیر چل پنجا درجه شاکیه رسماً جر بدید، حقم دارید ولی من اعتراف میکنم ترموستاتم خرابه. به جان عزیزتون دمای هوا از سیزده درجه که میره بالاتر من بدون اغراق گرمم میشه، بدون اینکه فعالیت خاصی بکنم انقدر شرشر عرق میریزم که تیشرتمو بعد از ده دیقه میتونی بچلونی یه بطر عرق دربیاری ازش. موهام یه جوری خیس عرق میشه انگار دوش گرفتم. بیشتر از سه چار دیقه زیر آفتاب باشم کباب میشم. گوجه کباب حتی :)) من واقعا تحمل گرما و آفتاب تابستونو ندارم. مرسی اه

... به چه کارت آید این جان چو ز یار خود گسستی*

هر اومدنی خوبه، هر رفتنیم که دلیلش مرگ نباشه خوبه. همین که مرگ دلیل رفتن نبوده خوبه. 
ولی خب آدمی دلش تنگ میشه. آدمی اندازه بودن هر کس و شاید حتی بیشتر، بعدِ رفتنش تنها و تنهاتر میشه چون جای خالی هیچکس با کسی یا چیز دیگه‌ای پر نمیشه. اون جای خالی همیشه خالی میمونه و وقتی جاهای خالی از جاهای پر بیشتر شه... 


* داراب افسر بختیاری

مود

unknown source

 

ای بابا

حالا دیگه من واسه کی این کلیپای درمانای قطعی کرونا ره بفرستم؟ :)) 

وه کدامت زین همه شیرین‌تر است

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت


* چه کسی الا شیخ اجل؟ 

تولدت مبارکه لیلی‌ام

                 ‌آی لیلی >*:<

سبد سبد آرزوهای خوب برات یار قدیمی 

ولی خب هیچیش نیستم :))

یهو نگرانش میشم یهو میگم کاش میشد بدون اینکه بدونه صدای نفساشو یا ضربان قلبشو میتونستم بشنوم که بدونم خوبه. یا کاش مثلاً یه چیزیش بودم، گوشیش، لپتاپش، میزش، لیوانش، پرده‌های زشت آشپزخونه‌ش یا دمپاییاش حتی...

گزارش هفته

دلم تنگه، نفسم تنگه، خسته‌م، چشام درد میکنن، سرم سنگینه، تنم درد میکنه، استخونامم درد میکنن، انگار با باتوم کتک خوردم، یه چیزی با یه نیروی وصف ناپذیری هی میکشدم به سمت پایین، انگار یه بار صد کیلویی رو دوشمه، انگار با یه پمپ قوی تا آخرین قطره‌ی انرژی رو از وجودم بیرون کشیدن، انگار دو لیتر آبلیمو یا سرکه ‌رو خالی‌خالی خوردم. اکسیژن کم دارم، به جاش درررد دارم. ففف
کرونا نگرفتم نترسید. بیشتر از یه ساله که پدر مادرمو از نزدیک ندیدم. حساب دوستا و همکارایی که توو این مدت از دس دادم از دستم در رفته. خیر، واکسنم هنوز نزدم. به واسطه شغلم از حدود شیش ماه پیش امکانش برام بود ولی هنوز نزدم. شمام خیلی عقب نموندید نترسید. درست میشه. این روزام میگذره. روزای بدتر و شاید بهتری هم خواهد آمد. حرص نخورید انقدر زیاد. طاقت بیارید. همدیگه رو دوس داشته باشید. 

از سری تراوشات روانپریشانه

من درختم تو بهار/ من خرابم تو سر حال
ناز انگشتای بارون تو خامم میکنه 
یاد تو صافم میکنه/ صدات داغم میکنه و غیره 
میون موندن و رفتن/ میون مرگ و حیات
تو همون قلّه ی مغرور بلندی که به من می‌خندی
ناز انگشتای بارون تو...

التماس دعا

عرضم به حضورتون که باز رمضونه و شاهدیم که باز و همچنان خیلیا این ماه رو به چشم حراج بهشت میبینن و با منطق یک تیر و چند نشون میخوان از این فرصت استفاده کنن و هم به بهانه روزه لاغر شن، هم سم زدایی شن، هم توبه کنن، هم حلال کنن و در قبالش حلال بَک شن، هم جانماز آب کشی کنن، هم با علی آن همای رحمت تجدید بیعت کنن و خلاصه هم ثواب دنیا و آخرتو با نازلترین قیمت و در کمترین زمان توو پرونده‌شون نزد پروردگار عالمین فرو کنن هم بی عذاب وجدان از خجالت زولبیا بامیه ها و رشته خوشکارا و باقی خوشمزگیای موسمی دربیان.
بنده کی باشم که بخوام اظهار نظری کنم. باب دوم در احسان سعدی رو بخونید و تأمل کنید: 

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش
همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست
که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیا پرست

مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعی‌ای بری*
ز خود بازگیری و هم خود خوری

*(در نسخه‌ای دیگر آمده: وگرنه چه حاجت که زحمت بری)

مربوطم محدودم محبوبم محرومم محمومم معدومم محکومم مصدومم مخدومم محزونم مرعونم معلولم ملعونم مأمونم مأمومم محرورم مخمورم معذورم مسحورم محذورم محجورم منسوخم من مش مشکوک آها مشکوکم مشکوکم به تو

من اصلا از دوربین گوشیم استفاده‌ نمی‌کردم. اومده بود خیلی استفاده‌ش کردما ولی الان که نیس دوباره بی‌مصرف شده. عجیبه که گاهی چیزای بی‌ربط در واقع چه‌جوری و چقدر به هم مربوطن. 

همینجوری چون راس میگه

ســـعـدی غـم نیســـتی نـدارد
جان دادن عاشقان نجات است 

پ.ن. به مناسبت روز بزرگداشت سعدی جان میخواستم براتون غزلی بخونم ازش ولی فرصت نشد. یه وقت دیگه ایشالا...

نه میرم نه برمیگردم

 بعضی وقتام دلم میخواد برم فقط بش یاداوری کنم دوسش دارمو برگردم.

میخوامت

به قول روزبه، مث تیر خلاص میخوامت. 


نه دست با تو آویختن نه پای گریز/ نه احتمال فراق و نه اختیار وصول*

ممکنه هر آدمی جلوی کسی یا کسایی توو زندگیش اختیاری از خودش نداشته باشه. این بی‌اختیاری میتونه دلایل مختلف داشته باشه. از نداشتن زور کافی جسمی گرفته تا زور مالی یا عاطفی. اشکالیم نداره ینی پیش میاد دیگه و طبیعیه.
اما یه وقتاییم آدم بی هیچکدوم از دلایل بالا، جلوی يکی از خودش اختیاری نداره. اون وقتا آدم عاشقه و بی‌چاره. 
و حساب عشق از زور عاطفی و زيرمجموعه‌هاش جداس. چون ممکنه شما زورت برسه باهاش مقابله کنی ولی دلت نمیاد یا شایدم بیاد ولی دلت نمیخواد اینکارو بکنی.


*سعدی

روز خوبی داشته باشید :*

 + خیال خوش

نیمه پر از عن :))

حال جالبی نداشتم، غمگین، بی‌حوصله، خسته... برای اولین بار از اینکه مجبور بودم ماسکو رو صورتم تحمل کنم راضی بودم. ماسک رو صورتم بود و نیازی نبود به خودم زحمت بدم برای همکارا و مریضا ماسک لبخند بزنم.

ارتش نازنازی‌ها

به سیبیلی که سمبل مردیه، گیر میدن ولی به ابروهای ورداشتشون کاری ندارن! 
آدم نمیدونه بخنده یا بگریه واقعاً

وطنم، پاره تنم :|

مصائب

به این صورت که مصرف سیگارم رفته بالا لذت کام گرفتنم اومده پایین مقصرشم خودم نیستم.

گرفتاری :))

میگم میزنمت، ذوق میکنه کرّه‌خر

ناز انگشتای بارون تو

سعدی

مرکب در وجودم همچو جانی
                       مصور در دماغم چون خیالی


منبع: ناشناس
 


تو رد شو من فقط نگا کنم تو رو*

صبح داشتم برمیگشتم خونه یادم افتاد چقدر توو راه نگاش میکردم... اصن دلم میخواست فقط نگاش کنم، وقتی خواب بود، وقتی کار میکرد، وقتی سیگار میکشید، وقتی کتاب میخوند، وقتی موهاشو کوتا میکرد، وقتی ریشاشو میتراشید، وقتی سیبیلشو میزون میکرد، وقتی پیتزا درست میکرد، وقتی غذا میخورد، وقتی قهوه مینوشید، وقتی فوتبال میدید، وقتی خرید میکرد، وقتی حرف میزد، وقتی میخندید، وقتی نفس میکشید، وقتی عکسمو نگا میکرد...

*روزبه بمانی

addicted

همینجور که داشتم کارمو میکردم کش ِ سرم یهو خودبه‌خود وا شد موهام پخش و پلا شد روم. دلم یه لحظه ریخت حس کردم موهام، دستشه روی شونه‌م...  

unknown artist


 

به تیریش قباتون برنخوره داداشیا من خودم از همتون گه‌ترم لایق هزار تیکه شدن اول صف آ آ !

+ مجری‌ام هنرمند محسوب میشه؟ 
+ اونم مجری صداسیمای جمهوری اسلامی؟
+ اتفاقا برای مجریگری در ج.ا. باید بازیگر خیلی خوبی بود!
+ خدایش بیامرزد ولی این کولی‌بازیایی که براش درمیارن واقعا روا نیست.
+ عه ؟ خب شغلش بوده؟ مجبور بوده؟ زندگی شخصیش به کسی مربوط نبوده؟ همه همینن؟ گناه داشته؟ اذیتش کردن؟ الهی! چه مظلوم مرد و اینا؟ 
+ از خدا از همدیگه از خودتون خجالت نمیکشین؟
+ خرخره‌شو چسبیده بودن گفته بودن اگه مجریگری نکنی ترتیبتو میدیم؟
+ بابا شرف و شعورتون با هم رفته دس به آب. لاقل در چاهو بذارید بوی گه روشنفکریتون خفه‌مون کرد.
+  من ازش خوشم نمیومد راضی به مرگشم نبودم از اولش برام پر واضح بود چه استاد تزویریه و وقتی هم لو رفت نه تعجب کردم نه حکمی توو  ذهنم براش صادر کردم. اگه قرار بر حکم دادن باشه خیلیا توو صف اول حبس ابد در اردوگاه‌های کارهای سخت اجباری  و در کنارش ارائه خدمات رایگان روسپیگری هستن. 
+ برای دخترش تحمل و قدرت ادامه زیستن آرزو میکنم
+ ولی شمایی که حالا که یارو رو کردن زیر خاک دارید براش مرثیه‌سرائی میکنید و اشک تمساح میریزید یا باهاش همزادپنداری میکنید چون همونقدر متظاهر و ریاکارید و عذرتونو با اقتضای شرایط و جامعه موجه میکنید که عذری بدتر از گناهه یا انقدر معذرت میخوام ـ احمقید که قلم از وصفش قاصره و همانا لیاقتتون همین نوع رفتار و رویه‌ایه که رسانه‌ی ج.ا. به کار میبره.
+ والا جمع کنید بساطتونو. فردا لابد اون یکی بوزینه‌ای هم که گفته بود هر کی خوشش نمیاد جمع کنه از ایران بره جام زهرو سر بکشه همین اطوارا رو میخواید دربیارید و ابراز پشیمانی و ندامت از رفتار بدتون باهاش بکنید؟ ها؟ یا اون تاپاله‌ای که از در رد نمیشد و مردمو به قناعت و پایین آوردن سطح انتظاراتشون دعوت میکرد همینطور. آره؟
+ مجری مظلوم فرخزاد بود که با شرف در خون خودش غلتید و هیچکس ککشم نگزید! هنرمند هم زمانی گویا حرمتی داشت. باری این روزها و در اون ملک بی صاحاب چی و کی دیگه حرمت داره جز پول و کسایی که با پول خون مردم طبقه به طبقه پی دور شکمشون جمع کردن، مال زناشونم دادن عمل کردن، برج رو برج ساختن، با ماشین میلیاردیشون از کنار زباله‌گردا رد میشن و پیف پیف میکنن، مملکت ما رو سرزمین نفرین شده خطاب میکنن، واسه آغازاده‌های حروم لقمه‌شون در گرونترین و لوکس‌ترین نقاط دنیا اقامت و اقامتگاهای فوق لاکچری فراهم میکنن و به جز تأمین حق اقامت، حق زندگی فوق برتر، اعم از حق تحصیل در هر شهر و دانشگاهی و خرید هر جور مدارج و مدارکی با هر نوع مخارجی، هر نوع تفریح و تفرجگاهی از کاخ تا باغ و باغ‌وحش خونگی بگیر تا جنده‌خونه و قمارخونه‌های خصوصی و سرمایه‌های ابرمیلیاردی، زندگی هفت نسل بعدشونم تضمین میکنن! بله. شماهام برید رأی بدید، برید بالا پشت بوم الاهو اکبر بگید، قران بذارید رو سرتون، توو امامزاده‌ها پول نون بچه‌تونو بریزید، ضریح آقا رو بلیسید، ربنا قلوبنا بخونید و عنبر نساتونو دود کنید. نه آقا/ نه خانووم/ با شما نیستم. شما که توو تاکسی میشینی اول یه فحش به رهبر میدی بعد به قبر عمام میرینی رو نمیگم که. شما که توو خونه میشینی شعر طنز میگی اینا رو به باد سخره میگیری و باد معدتو مجازی توو دهن اینا خالی میکنی رو نمیگم که. شمایی که فرق اسلام نااااب محمدی رو با اسلام این بی‌ناموسا میدونی رو نمیگم لاشیا. شماها که هاسکی میارید توو آپارتمانای گوگولیتون که با قوانین اسلام و نجاست سگ و این حرفا مشکل دارید بابا میدونم! من اونایی رو که سگ و گربه‌های خیابونی رو آزار میدن و میکشنو میگم بابا. شما که خودت حامی محیط زیستی حالا یه بارم اگه یه کبکی، گنجیشکی شکار کردی قابل مقایسه نیست با کسی که با این موتورای غیرمجاز انقد دنبال آهو کرده بود که آهوی بیچاره طحالش پاره شده بود! آره شما رو نمیگم. شمایی که اگه کمتر از چن تا زید همزمان داشته باشی کسر شأنته رو نمیگم که. اون اُمّلایی رو که سفره ابلفضل میندازن که بچه‌شون کنکور قبول شه، بعد که سفره رو جمع میکنن با آهنگ شمسی خانوم گف، چی گفت قر میدنو میگم. وگرنه واسه امام حُسِن ادای گریه کردن دراوردن که به اون بهونه اون لا لوعا یه مخی بزنی بعداً حالشو ببری که عین زکاوته، چه بدی داره! یا شمایی که به استادت پیشنهاد سکس میدی و میدی که نمره بگیری خب مجبوری چون از سیستم سهمیه کنکور بدجوری زخم خوردی مرهمم که نیست. خلاصه شما رو نمیگم چون شما مشکلی نداری دمتم گرم چون شما یه اُپن مایند به تمام معنایی. یا شمای طفلکی گرفتار از زمین و زمان خورده که شیشه عرقو گذاشتی بغل دستت مست و خراب نشستی پشت فرمون و پی اینو که بزنی یه بدبختم سر راه بکشی به تنت مالیدی فقط واسه اینکه که پلیس توو راه بگیردت بعد با نامه حکم جلبت بری پناهندگی بگیری که آخه نمیشه بهت خرده گرفت. آدم اگه مجبور نباشه که خودشو اینطور توو دردسر نمیندازه که بعد حالا هی سند ببر بیار وثیقه بذار هزار و یک دردسر دیگه رو به جون بخر فلان. شما همین که عرقتو میخوری مشتی هستی. یا شما که ادعای همجنسگرایی میکنی با اینکه از خودتم چندشت میشه ولی خب راه دیگه‌ای واسه فرار از اون سرزمین نداری شما مقصر نیستی که. تازه همجنسگرایی خیلیم باکلاسه، اون قضیه‌ش اصلا با ترنسا و اینا که اُب دارن و اینجور انحرافات و اینا فررررق داره بائا. تصادفاً شما خیلیم آوانگاردی. یا شمایی که توو این وضعیت نابسامان اقتصادی از سر ناچاری نه که دلتون بخواد خب ناگزیرید دیگه حالا با یه دختری که باباش دستش به دهنش میرسه میرید بیرون میخواید تیغش بزنید و معتقدید دختری که دنگ خودشو یا حتی منو بده خیلی مَرده، شما خودِ خود روووشنفکری به مولا. یا مثلاً شمای طفلکی که به بقال محل پول میدی که برات دو تا روغن  و یه قالب کره نگه داره و گیر افتادی از دست اینا، نمیدونی مایحتاج اولیه‌ت رو چجوری تأمین کنی و از احتکار و محتکرا شاکی و بیزاری رو نمیگم که. شما که از بی تفریحی داری دیوارارو میجویی و از دست مردمی که جاده رو انقدر شلوغ کردن که تو نتونی با خیال راحت دو روز بری بیرون از شهر یه نفسی بگیری یه کرونایی بدی رو که نمیگم. شما حق داری. شمایی که از بی‌واکسنی گریه میکنی و فقط برای یه عکس یا یه تندیسی که به زور میخوان بهت بدن ماسکتو درمیاری رو نمیگم که. شمایی که حتی حق انتخاب محل دفن خواننده‌ محبونتونو نداشتین نمیگم که. ایهاالناس شماها مظلومترین و بی‌گناهترین آدمایی هستین که من میشناسم! من منظورم اون بچه‌های بی‌پدریه که توو ایران زندگی میکنن و بزرگ میشن ولی یه شناسنامه ندارن. اونا! اون بچه‌های پا پتی که فارسی صحبت میکنن ولی نمیدونن ایران کجاستااا اوناااا! یا این بچه‌ سمج پرروها که سرچارراها اعصاب واسه آدم نمیذارن انقد شیشه ماشینو دس مالی میکنن و واسه انداختن دو تا شاخه گل پلاسیده بهت یا هر آشغال دیگه‌ای که میفروشن انقد چونه میزنن. یا اون بچه‌هه بود یه دونه معنی آرزو رو بلد نبود! انقد بی‌سواد ینی! یا مثلاً اون بی‌همه چیزا که یه آلونک کاهگلی وسط بیابون ساختن خجالتم نمیکشن دم سوراخش پرچم پر افتخار کشورو زدن و نوشتن دبستان فلان اونا رو میگم. یا حتی اون پیرزنِ بی‌فرهنگِ هیچی‌ندار که شوهرفلجشو گذاشته بود توو فرغون اینور اونور میبرد خجالتم نمیکشید، والا. یا اون کارگر کر کیثف بی سر و پائه که با گونی واسه خودش ماسک درست کرده بوداااا، من اونا رو میگم. این کولبرا حتی. چیه آبروی ملت گرفتارو خسته رو با اون لباسا و کاراشون میبرن تازه یه حادثه‌ایم براشون پیش میاد انگار تقصیر ماست! خودت میخواستی ادای صخره نوردای حرفه‌ای رو درنیاری بدون تجهیزات اونم تو اون هوای نامناسب. اه اه. آدمای بی‌ملاحظه. والا. اونا بدَن. اونا اخَن. من و شما و اون عزیزان اپوزیسیون نازنینی که چه اونور آب چه اینور آب داریم در خط مقدم جبهه‌ ها برای حقوق بشر مبارزه میکنیم، علی‌الخصوص عزیزان رسانه‌ای از بی‌بی‌سی و صدای آمریکا بگیر تا خود اون شیردلایی که توو تلویزیون خود ایران ـ ای وای ای وای ـ کسایی که توو خود اونجااااا شهامت به خرج میدن و حرفای اونجوری میزنن رو نمیگم که خدای نکرده! استغفرلاه تف تف. خدا خودش جوابشونو بده که مملکت ما رو اینطور به گه کشیدن و ما رو بیچاره کردن. چه قدر ما مظلوم و معصومیم. وای!
+ از کجا به کجا رسیدیم...