خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت*

لای حرفاش همیجوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد گف حالا من دیگه به خدا اعتقاد ندارم اما بعد بقیه‌ی حرفشو ادامه داد و من به یاد روزایی افتادم که هنوز به خدا اعتقاد داشت، به اسلام اعتقاد داشت، نماز میخوند، روزه میگرفت با اینکه بهش واجب نبود، محرم سیاه میپوشید، هیئت میرفت، تا حالا عرق نخورده بود و از اوین هیچ تصوری نداشت.

*خیام