خوشیای کوچیک

در طول ده دوازده سالی که میشناسمش، با تأکید بر اینکه توو این مدت در همه سختترین و استثنایی‌ترین شرایط زندگیش همراش بودم، باید بگم به ندرت و شاید کمتر از تعداد انگشتهای یک دست واقعا عصبانی تجربه‌ش کرده‌ام. یکی از این دفعات چن شب پیش بود که از پیش دوستاش برمیگشت. 
سر انتخابات بحث کرده بودن. قصد بحث نداشته ولی از شدت فشار حرفای "مفت"، نتونسته خودشو کنترل کنه و مجبور شده اعتراض کنه و نظرشو بگه. از این عصبانی، متحیر و متأسف بود که دوستای به ظاهر روشنفکرش چطور و چرا انقدر سخت در اشتباهن . . .
عصبانیتش برام حس آشنایی بود در عین اینکه بحثشون برام اهمیت خاصی نداشت؛ من خوشحال بودم از اینکه یه بار دیگه میدیدم یکی از گنجیشکام طی این سالها چقدر تحسین برانگیز، آرام اما پیوسته در مسیر رسیدن به تکامل قدم برداشته و چه خوب که تا اینجای راهو درست اومده.