داشتم فکر میکردم چقدر نیاز دارم همه و همهچیو بذارم و بیخبر و بیچمدون برم یه جایی. یه جای دور خلوت. بعد دیدم نمیشه متأسفانه انقدری که باید رها نیستم. در بندم. در بند مسئولیتهام. چیه؟ اینکه من از مسئولیت و قبول مسئولیت بیزارم دلیل نمیشه آدم مسئول و مسئولیتپذیری نباشم. همونجوری که اینکه دوس ندارم کسی وابستهم بشه و تمام سعیمو میکنم این اتفاق نیفته ربطی به این نداره که خیلیا بهم وابستهن، شدن و میشن.
من حتی به دلیل اینکه مسئولیت جدید نمیخواستم از بچگی و همون وقتی که اکثر هم سن و سالام توو ذهنشون با رویای عروس شدنشونم خوشحال میشدن و براشون مهم بود که به اون روز قشنگ توو زندگیشون برسن، مطمئن بودم خیال ازدواج ندارم و میدونستم عمراً کسی نمیتونه پایبندم کنه. آرمانهای بزرگتری از ازدواج و تشکیل خانواده داشتم و بقای نسل هرگز دغدغهام نبود. نه مسئولیت معشوق بودن و تعهد با کسی تا ابد موندن رو میخواستم نه مسئولیتم در قبال کسی که عاشقم شده و زندگیش به بودنم گره خورده.
ولی خب آدم بزرگ میشه، رویاهاش مث موهاش کمکم خاکستری میشن، آرمانهاش لای گرفتاریای روزمرگیها گم و گور میشن، انرژی و امید آدم تحلیل میره و در نهایت آدم عوض میشه.
حالا که آرمانهامو به باد دادم و به چیزایی که میخواستم و برنامهای که داشتم نرسیدم :)) منتظر بودید بگم میخوام ازدواج کنم و بچهدار شم؟ :)) نه من واقعاً ذاتاً و حداقل از لحاظ روحی آدم پایبند و یه جا بشینی نیستم و هنوزم حاضر نیستم مسئولیت بدبخت کردن و عذاب کشیدن یه فرشته بیگناه که درخواست تولد نداده رو قبول کنم فقط به خاطر اینکه نسلمو ادامه بدم و برای جاودانگیم تلاش کنم.
ممکنه یه روز گول بخورم و ازدواج کنم چون کسی که فکر میکردم نسلش منقرض شده پیدا کردم ولی مطمئناً خودم بچهای به دنیا نخواهم آورد. نهایتاً شاید یه لونه درست کنم که گنجیشکامو توش جمع کنم.