این داستان خیال منظر دوست به خواب :))

دم صبح خواب می‌دیدم. انگار بایستی توی یه کلاسی کارگاهی همچین چیزی شرکت میکرد. من همه وسایلشو براش آماده کرده بودم که چیزیو جا نذاره و همه ابزار و چیزایی که احتمالاً لازمشه همراهش باشه. رفته بود اونجا تا اومده بود شروع کنه، متوجه شده بود یه چیزیشو که خودش باید ورمیداشته، جا گذاشته و بدون اون نمیتونسته هیچ کاری کنه.
در نهایت تعجب به جای بیشتر از همیشه عصبانی و عصبی شدن، مهربون شده بود و بهم تکست داده بود که اینجوری شده ولی مهم نیست و اشتباه کرده چون به جای "نواختن" زلف یار همش به فکر این کلاس بی‌اهمیت بوده :)) داشتم به استفاده‌ش از لفظ نواختن می‌خندیدم که متأسفانه گوشیم زنگ خورد و بیدارم کردن.