تئاتر چهارراه بیضایی رو دیدم. حکایتی بیش و کم آشنا، دردی کهنه، زخمی تا ابد باز، آتشی که میسوزد، میسوزاند و خاکسترم میکند هربار.
و دریغ... که خاکسترم را باد با خود نمیبرد هرگز. نه! سیل اشک هم این خاکستر را با خود نمیبرد حتی.
خاکستر از نو من میشود تا در اولین فرصت این من از نو خاکستر شود...