و طنم درد میکند

رفته بود شمال. لب دریا اسکایپمو گرفت. قد چن ثانیه. فقط دریا بود و آسمون و ساحل. بغضم یهو ترکید و اشکام خیلی یواشکی سر خورد رو گونه‌هام. به سختی صدامو کنترل کردم و براش سفر خوبی آرزو کردم. خداحافظی کردیم. 
حالا نکته اینه که چرا؟ چرا گریه‌م گرفت؟ آسمون اینجا که آبی‌تره، آب دریاش که زلال‌تره، موجاش که بلندتره، ساحلش که خفنتره...
بهتون میگم چرا. چون به صورت ناخودآگاه تک تک ذرات وجود من نسبت به اونجا احساس تعلق میکنه. من هزار سالم که اینجا باشم باز ایران وطن منه. مهمم نیس که منو از خودش رونده یا رنجونده باشه. باور کنید. 
خیلیلتون الان توو دلتون منو مسخره میکنید و میگید شعار میده، کس میگه، چون اونجاس اینجوری میگه، کاش ما جاش اونجا بودیم، خوشی زده زیر دلش، اگه راس میگی بیا جاها عوض و خلاصه از این قبیل تیکه‌ها که میدانید و میدانم. 
من به خود زندگی تعلق خاطر ندارم، چرا اونوخ باید به یه جای زمین انقدر وابسته باشم؟ نیستم. دست خودمم نیست. ناخوداگاهمه که این حسو داره. 
یک چیزها و احساساتی هم هست که واقعاً و بی ‌اغراق، قابل وصف نیست، چون وسعت رنجی که درشون نهفته‌ست در قالب کلمات نمی‌گنجه. مثل همین حسی که نه دلتنگیست، نه تمارض غربت‌نشینی و نه ادا اطوار ناسیونالیستی.  
من قلم توانایی دارم ولی نمیتونم بهتون بگم چه حسی داشتم و چه حالی بهم دست داد وقتی بیس سال پیش یکی از معلمام در حالی که موضع سیاسی و ایديولوژیکی من و دلیل حضور ما در تبعید رو به خوبی میدانست، اقرار کرد که سالهاست با ایران رفت و آمد دارد، با خمینی و خامنه‌ای دیدار داشته، به نظرش جمهوری اسلامی نظام بسیار خوبیست و جنایاتی که بهش نسبت داده میشود یا دروغ و بهتان‌ست و یا حق اون افراد بوده که به مجازات برسن! 
معلمی که ازش حرف میزنم مرد میانسال آلمانی‌الاصلی بود، به ظاهر خوشرو و مهربان که ظاهراً گرایش سیاسی خاصی نداشت، ادبیات تدریس میکرد و آزاداندیش مینمود. از همان سالهای جوانی مدرس همین مدرسه بود که یکی از خوش‌آوازه‌ترین دبیرستان‌های شهر به حساب می‌أمد و به واسطه شغلش اسم و رسم من و خانواده‌‌ام را خوب میدانست و به آسان‌ترین شکل ممکن نه فقط به آدرس که به همه اطلاعات شخصی من و خونواده‌م توان دسترسی داشت. 
همچنین من هیچوقت نمیتونم بهتون بگم یا براتون بنویسم که چه احساس بد و غم‌انگیزیه اینکه کسایی که... ای بابا. شاید شمام جزو همونا باشید...