این داستان مأموریتهای ناموفق 💍😃

دختره پاش پیچ خورده بود. پرسیدم چی شده گف دوس پسرم داشت میفتاد اومدم بگیرمش پام پیچ خورد با هم افتادیم. از اتاق که اومدم بیرون دیدم یه پسر جوون داره توو تلفن واسه یکی تعریف میکنه که تا اومدم زانو بزنم حلقه رو بهش نشون بدم فکر کرد دارم میفتم و.... :)) 
یاد خودم افتادم. شب تولدش باید میرفتم بیمارستان. کیک و شمعاشو با خودم بردم سر کار. میخواستم ساعت دوازده که شد تصویری کال کنم با بچه ها بش تبریک بگیم کادوشو بهش نشون بدم و از اینجور مسخره بازیا که حال آدمو عوض میکنه و غم دوری رو شاید قابل تحملتر. سرش درد میکرد گفت قرص خورده و خیلی زودتر از دوازده خدافظی کرد رف بخوابه، دیگه فرصت نشد چیزی بگم. نشد دیگه :))
بعد فرداش که روز تولدش بود صبحش که اومدم خونه، گرفتم خوابیدم هیچی نگفتم، گفتم بذا فک کنه یادم رفته بعد عصر قبل از رفتنم دوباره یه کیک دیگه رو با پیک فرستادم دفترش که سوپرایز شه، به پیکیه‌ ام گفتم رسیدی قبل از اینکه زنگشونو بزنی به من یه پیغام بده. میخواستم توو اسکایپ بگیرمش که خوشالیشو ببینم و بالاخره بش تبریک بگم ولی وقتی ازش پرسیدم میشه کال کنم اسکایپتو گف بعداً... دیگه قبل از اینکه برم سر کار بهش زنگ زدم گفتم تولدت مبارک. گف عه کار تو بود دستت درد نکنه و اینا. دوستاش پیشش بودن یه جوری حرف زد که مثلا من خواهرشم. دیگه آرزوهای تولدی کردم براشو قط کردم. اینجوری. 
حالا درسته این کسکلک بازیا در نهایت مهم نیس ولی دو تا سورپرایز ناموفق هم غمگینه انصافاً. بیچاره بعدشم کلی ازم عذرخواهی کرد طفلکی ولی حقیقت اینه که  عذرخواهی واقعی رو من باید میکردم که نتونسته بودم درست حسابی غافلگیرش کنم یا براش یه تولد باحال بگیرم... 
حالا باز جریان ما اوکی بود اون پسره‌ی بیچاره رو بگو :)))