بیا پاتم فوت کنم خوشال شه :)
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پیشی سفید کوچولوی شیطون و تنها بود که نه حوصلهی آدما رو داشت نه حوصلهی پیشیارو. تنهایی رو بعد از تیلههای رنگوارنگش و آببازی از همه چی بیشتر دوس داش . . .
تا اینکه یه رووووز همینجور که داش توو کوچه پسکوچههای شیشهای شهرِ آدما قدم میزد یهو چشش خورد به یه گولهی کوچولوی نور که بیهوا واسه خودش اینور و اونور قل میخورد.
پیشی که یه دل نه صد دل شیفتهی گولهی درخشان اسرارآمیز شده بود، دوئید و دوئید سمتش ولی تا از لابه لای دست و پای آدمای مزاحم رد شه و به گوله برسه، دیر شده بود و گوله قل خورده بود و رفته بود.
ولی پیشی کوچولو تسلیم نشد انقد همون دوروبرا گشت و گشت تا بالاخره گوله رو چن تا خیابون اونورتر همون نزدیکیا دوباره پیدا کرد.
رفت پیشش که بهش دس بزنه ببینه چی میشه. گولهی اسرارآمیز که اصلا خوش نداش کسی بهش دس بزنه، خواست خودشو بکشه کنار و جاخالی بده ولی یه نگا به پیشی سفید کوچولو کرد دید به نظر مهربونه، نرمه، تمیزه، چشاشم مث خودش برق میزنه اینا، دیگه خودشو نکشید کنار اجازه داد پیشی با احتیاط مخصوص پیشیایی بهش پنگول بزنه.
پیشی و گولهی نور با هم دوست و همبازی شدن. گولهی نورای رنگی و سحرآمیز زمانو میخورد، پیشی کوچولو هم لیسش میزد، نازش میکرد، بوسش میکرد، باهاش بازی میکرد، دوسش داشت. خیلی دوسش داشت. خیلی خیلی دوسش داشت. پیشی واسه گولهش میمرد . . .
اما چشتون روز بد نبینه یه روز صب وقتی پیشی بیدار شد دید گوله توو بغلش نیس! اینورو گشت اونورو گشت. دید عه عه عه گوله قل خورده گوشهی اتاق، کنج دیوارو خودشو مچاله کرده توو خودش. اولش فک کرد گوله حوصلهش سر رفته و میخواد بازی کنه ولی وقتی بهش نزدیک شد دید گولهش دیگه برق نمیزنه، دیگه باهاش حرفم حتی نمیزنه، یه عالمهم رو سر و صورتش جای چنگ و زخمه . . .
پیشی که از غصه گریهش گرفته بود دستشو اورد بالا که گولهشو ناز کنه که یهو دید پنجهش قرمز و خونیه ولی خون خودش نیس . . .
پیشی هر چی فک میکرد یادش نمیومد که کِی گولهی مهربونیشو چنگ انداخته، اصن به عقلش جور در نمیومد، چجوری دلش اومده ینی؟ پیشی گولهشو قد جونش، قد خدا دوس داشت. پیشی واسه گولهش میمرد . . .
پیشی هی یه نگا به دستاش میکرد یه نگا به گوله. هر چیم که میپرسید گوله جوابشو نمیداد که. میگف نمیتونم بات حرف بزنم. پیشی میخواس زخمای گولهشو لیس بزنه نازش کنه بلکه زودتر خوب شه ولی میترسید دوباره؟ زخمیترش کنه. از خودش بیزار بود. بیزارتر شده بود. گیج و غمگین و خسته بود. نمیدونست چیکار باید بکنه. نمیدونست چیکار میتونه بکنه. نمیدونست چیکار کنه. نمیدونست چرا اینجوری شده. دلش نمیومد گولهشو تنها بذاره ولی دلش میخواس خودشو زودتر گم و گور کنه. دلش میخواس بره وسط اوتوبان تا زیر هفتادتا ماشین پش سر هم له شه. دلش میخواس بره توو تنور نونوایی کباب شه. دلش میخواس بره توو اشغالا قایم شه که همراه اشغالا زنده زنده چال شه. دلش میخواس نباشه. تنها چیز دیگهایام که دلش میخواس این بود که گولهش خوب شه.
پیشی رفت ولی نمرد. خیلی سعی کرد ولی آدمای نفهم احمق هی اشتباهی نجاتش دادن. گولهم مثل قبل میون جمعیت گم شد.
حالا امروز تولدشه. من باید از طرف پیشی بهش تبریک بگم. تولدت مبارک گولهی مهربونی، گولهی نورای اسرارآمیز، گولهی خوبی، تولدت مبارک.
باش. همیشه باش. نباشی دنیا حتما چیزی کم خواهد داشت و دور و بریات بی تو حتما دنیای تاریکتر و غیرقابل تحملتری خواهند داشت. امیدوارم امسالت پراز دلخوشی باشه. غصههات کمی کمتر باشه. دستت توو دست کسی که لیاقتشو داره باشه. دلت زخماش دوا شه. خندهت روا شه. حالت روبه را شه. امیدوارم خوب باشی.
پ.ن. خصوصی: گفته بودم فقط بذار دوسِت داشته باشم. حالا میبینم که فرقی هم نداره بذاری یا نه چون نذاری هم من باز دوسِت دارم. کسی چه میدونه، شایدم شد و یه روز برات مردم حتی. به خودم مربوطه. شایدم حتی تو هیچوفت نفهمی. خیلیم بهتر. . .
کاش بیدار نمیشدم یا بعداً خواب بقیشو میدیدم
نشستم جلوی در خونش تا از سر کار برگرده، کوله پشتیمو گذاشتم بغل دستم خودم تکیه دادم به دیوار پشتم و فقط منتظرشم. هوا کم کم تاریک میشه و سرد. از خستگی و انتظار خوابم میبره. یه دستم گوشیمه که توش عکسشو نگا میکردم، اون یکی دستمم با دسبندی که بهم هدیه داده گذاشتم رو زمین دقیقا جلوی در خونش یه جوری که وقتی میرسه اگه حواسش نباشه که معمولا نیست حتما با پاش لهش میکنه . . .
صدام میکنه، بیدار میشم.
:(
من اساسا با قصاص مخالفم ولی در این یه مورد خاص و موارد مشابهش زندان نه تنها کافی نیس بلکه بیهوده به نظر میرسه ولی خب چاره چیه. این تنها مورد نیس و خود یک نفر عنش هم به تنهایی باعثش نیست. زنجیرهای طولانی بهش وصله که به جاهای عجیبی میتونه برسه . . .
هروقت حرف پیش میاد میگه باور کن بابا رو به خاطر دزدیدن انگشترش بعد از عمل توو بیمارستان کشتن! دکتر حتی بعد از سالها تاکید داشته که نمیدونسته علت فوتو چی بنویسه؟! با پدرم ماشینو وسط خیابون پارک؟ ول کردیم و رفتیم توو بیمارستان که زودتر پولو برسونیم ولی زنش تا بابا رو دید زار زنان راهروی بیمارستانو نشون داد و گفت دیر اومدی استااااد و این جمله رو یه جوری گف که من هنوز بعد از سالها صداش و جوری که توو اون سالن اکو شدو فراموش نکردم. استاد دانشگاه مملکت به دلیل عدم توانایی پرداخت بلافاصلهی مبلغ درخواستی کنار دیوار راهروی بیمارستان تموم کرده بود و حتی اون موقع هم این چیز تازه و عجیبی نبود. سالها قبلترشم اگه پدرم توو اسانسور دسته چکشو همراه نداشت تا باهاش دکترجانو راضی کنه برگرده بیمارستان خوائرش الان بیوه شده بود. خیلی سالها بعدترشم همین بابای خدابیامرز آقاهادی که ناراحتی قلبی داشت و بش پیشناهاد داده بودن که با پول نوبتشو جلو بندازه و اینا که خب انسانیت و مردونگیش باعث شده بود توو اون حالشم راضی به همچین چیزی نشه و . . .
اینا حالا چارتا نمونه کوچیک از صدها موردیه که فقط واسه من و دوروبریام پیش اومده که تازه نصف بیشتر عمرمم اونجا نبودم. شما تعمیم بده به کل جمعیت مملکت ببین به چه آمار و تراژدیایی میرسی که تصورشم حتی آدمو پودر میکنه.
فکت اینه که وقتی کسی قدرت و امکان کمک کردن داشته باشه و دریغ کنه پسته و غیرقابل بخشش. حالا میخواد دکتر باشه، پرستار باشه، دامپزشک باشه یا از هر صنف دیگهای. معالأسف اقلیتم نیستن . . .
تنها نقطهی روشنی که باقی میمونه اینه که عوضش قاطی همهی اینا هنوزم آدمای خوب پیدا میشن که دنیا رو با بودنشون قابل تحمل میکنن. من خودم تضمین میکنم براتون که هستن.
تمام سهم یک ملت از دنیا . . .
اینکه موفق میشن هر پسری رو حداکثر قبل از سربازی رفتن از "وطن" بیزار کنن خودش بزرگترین عامل حفظ قدرتشونه و تف توو ذات تاریک همشون.
ینی من سرش بلایی اوردم؟ واقعا؟ چی؟ کِی؟ چجوری؟ :|
خواب دیدم بنا به شرایطی با یکی ـ که یه مدتیه دیگه باهاش ارتباط ندارم ـ در یک جمع مشترک هستیم و به این ترتیب میتونیم ینی امکانشو داریم که باهم حرف بزنیم. خودمو به سمتش خم میکنم و با صدای آروم بهش میگم دلم خیلی برات تنگ شده بود! جوابش دقیقا یادم نیس فقط یادمه مث طرز حرف زدن اواخرش یه جواب مظلومانهی بدجنسانهی خشم خود در خود فرو بردهی سربالایی بهم داد که همونجا از دلتنگیم اساسا پشیمون شدم.
پ.ن. کسی که به تعبیر و تایید خود من خدای خوبی و مهربونی بوده مطمئنا باید دلیل خفنی داشته باشه که . . .
موا برم تنها بشم . . .
پ.ن. قدیما البرزم اینو با صدای خودش خونده بود گذاشته بود توو گودر و من اعتراف میکنم که اون ورژنو حتی از اصل آهنگم بیشتر دوس داشتم.
پ.پ.ن. لازم دونستم بنویسم اینو با صدای خودش خونده بود ترسیدم یه وخ فک کنین با صدای کسی دیگهای مثلا خونده بوده :))
ینی دیدم که میگم
یادم نبود که از اولش از آخرش میترسیدم ولی رجوع کردم به نوتام دیدم مغزم درست کار میکرده فقط حوصلهی جدل نداشته.
کافشنم کو
سیبزمینی سرخ میکنم به هم میچسبه بعد میدونید چی میشه؟
سیبزمینی سرخ شده رو میخورم طعم گردا با درازا فرق میکنه بعد میدونید چی میشه؟
غذام شور میشه بعد میدونید چی میشه؟
موقع شستن ظرفا آب یهو مث آب چشمه خیلی سرد میشه بعد میدونید چی میشه؟
گوشیمو میذارم رو لباسشویی توو حموم بعد میدونید چی میشه؟
باتری ساعتمو دوباره میندازم که تیک تاک کنه بعد میدونید چی میشه؟
نمیدونید؟ ای بابا پس چی میدونید شما؟ حالا زیادم فشار نیارید به خودتون. زمستونه خب سردم میشه.
میو
تاحالا با یه پیشی توپ بازی کردین؟ توپو دوس داره ولی اگه بدینش بهش بلافاصله پاسش میده به خودتون. پیشیا توپو شاید دوس داشته باشن ولی بازی رو بیشتر دوس دارن. منم مث پیشیام. درسته ناز ندارم ولی بازی رو دوس دارم و دوس دارم مخاطبمم بازی کردنو بلد باشه. مثلا غصه نخوره یا عصبانی نشه که چرا توپی که بهم داده رو بهش پس دادم. بفهمه که پس ندادم پاس دادم! دیگه لاقل وقتی بهش توضیح دادم بفمه دیگه.
^_^
+ فانتزیش این بود که از خواب بمیره ولی بیدار بمونه و عشقشو نگاه کنه. هر شب قبل از عشقش از خستگی و خواب بیهوش میشدوعشقش تا صب براش میمردو نفساشو میشمردو بغضشو میحوردو خوابش نمیبردو . . .
- فانتزیش بیدار موندن نبود ولی وقتی میدونست بیدارموندنش بهتره انقد به سختی بیدار میموند که مخاطبش شرمنده شه.
خدا قوت
سکانس اخرتم غلطه. درستش اینطوریه که برف میاد یه جماعتی اروم اروم ازت دور میشن و تو میری سمت جلو. میرسی به یه کپه خاک براومده که هنوز روش برف ننشسته. یه نگا به عکس سیا سفیدش میکنی که بغلش یه روبان سیاه زدن. اشکات میریزه رو گونههات، زانوهات سست میشه میشینی بغل قبرش سیگارتو روشن میکنی و با ذهن تصویرسازت قیافشو و صداشو تجسم میکنی و یادت میاری که چقد خواهش کرد بذاری دوسِت داشته باشه و تو چون خسته بودی نذاشتی. بعدشم که گریههات تموم شد پا میشی راهتو میکشی میری ته سیگارتم میندازی همون بغل رو زمین که اتفاقا میگیره به عکس روی قبرو همینجور که تو دور میشی عکسه ام میسوزه و خاکستر میشه.
از اینکه یه غم مشتی دیگه به کیسهی غمات اضافه کردی یه جورایی احساس پیروزی میکنی و خودتو زودتر میرسونی خونه که مثلا غصه باختن آرژانتینو از دست ندی.
مخلص همتون
قدیما یه روز همتاریخ امروز، توو خنکی صبح پاییز زیر نمنم بارون میرن بیمارستان منو به دنیا میارن و انگار که اتفاق خیلی خوبی افتاده باشه همه خوشحال میشن. من هنوزم نمیدونم چرا اونروز فک کردن من یه اتفاق خوبم! ولی خب گذشته رو نمیشه تغییر داد و اگه میشد شک نکنید اولین کاری که میکردم این بود که وجودمو از اول ِ اول ِ اول ِ ازل پاک میکردم.
واقعیت اینه که من نه خودم یه اتفاق خوبم نه بودنم و نه داشتنم. تولدمم اتفاق مبارکی نیست ولی خب اختیار فکرتون دست خودتونه :))
از تبریکاتون ممنونم. شرمنده کردین. از اینکه به یادم بودین. از اینکه دوسم دارین. از اینکه از تولدم خوشالین مچکرم.
همینا دیگه.
مرسی.
خونه
خونه به شیک و پیکی و متراژ و قیمت و جاش و بقیهی فاکتورای اینجوریش نیس که. خونه ینی وقتی بهش فک میکنی حالت خوب شه. خونه ینی وقتی بهش میرسی احساس آرامش کنی. خونه ینی امنیت. ینی تعلق. ینی حس خوب. خونه عمارتای میلیاردی و شبیه قصر و کاخ نیس. یه کلبهی کوچیک، یه آلونک، یه چادر، یه گوشه زیر پل حتی یا سایهی یه درخت.
خونه میتونه حتی یه آدم باشه.
یهو
بعد مثلا آدم یهو واسه یکی که یه مدتیه باهاش حرف نزده یا ندیدتش یا ازش خبر نداره دلش تنگ میشه. خیلی تنگ میشه. خیلی خیلی تنگ میشه. بعد یهو بر حسب تصادف برمیخوره بهش! شاید یکی دو جمله بیشتر رد و بدل نشه بینتون ولی وقتی ازش جدا میشید اونوخ یادتون میفته که چرا توو این مدت نرفته بودین سراغش و دلتنگیتون بیمفهوم میشه یهو. هیچی دیگه. همین. ذهن آدمی چیزایی که باهاش حال نمیکنه یا دوس نداره رو فرو میکنه اون ته مها بعد وقتی اینجوری میشه باعث میشه ادمی با کله بره توو واقعیت. همینجوری یهو.
راز بقاء
حالا ایندفه به طور کاملا شانسی جفتشون زنده موندن ولی چه مرضیه آخه؟
اینایی که حاضرن خودشون بمیرن جنین توو شیکمشونو به زور و بدبختی زنده نگه دارن. یا خانومایی که شوهر و حتی پارتنر ندارن و با روش لقاح مصنوعی با اسپرمای اهدایی! برای حاملگی تلاش میکنن و خیلی کسای دیگهای که طبق خود نظام طبیعت هم حتی حق بچهدار شدن ندارن . . . چه طرز فکر مزخرفیه آخه؟ یا چه نیاز مزخرفیه؟ نیاز زایش؟ نیاز مادر شدن؟ نیاز بچه داشتن؟ نیاز تولید مثل؟ چیه آخه چه اصرار بیپشتوانهایه؟ چه بایدِ بیخودیه که میخوان حتما و به هر قیمتی که شده یه طفلکی رو اسیر این دنیا کنن؟
از نظر من شخصا نفرت انگیزه ولی خب قضاوت نمیشه کرد شاید دست خودشون نیس. شایدم کارشون در یه ابعاد دیگهای در کائنات درست باشه.
بیا خب برات بمیرم
خواب دیدم یه پیشی سفید کوچولو داشتم که یادم رفته بود بهش آب بدم بعد که یهو یادم افتاد رفتم سراغش دیدم مرده. فقط دلم میخواس بمیرم.
i´m so sorry
خصوصیت دیکتاتورمآبانهایه ولی نمیتونم تحمل کنم کسی خودمو، ادعامو، رفتارمو یا حسن نیتمو زیر سوال ببره. واقعیت اینه که، اینکه من به خودم یا مثلا حرفی که به ضرس قاطع میزنم ایمان دارم و اگه کل کائنات هم شهادت بده که من اشتباه میکنم، من باز هم سر حرفم وایمیستم و اثباتش میکنم یا اینکه در مورد یه چیزی کسی یا موضوعی یه جور خاصی فکر میکنم و هیــــــــچ چیز و هیچ کس حتی خود شخص مورد نظر هم نمی تونه نظرمو در اون مورد عوض کنه، چون من مطمئنم که حق با منه و اشتباه نمیکنم؛ دلیل نمیشه که دیگرانم بتونن چشم بسته همینقدر به من ایمان داشته باشن و باورم کنن. علیالخصوص به خاطر اینکه اکثر مواردی هم که آدما در چنین موقعیتی قرار میگیرن موقعیت حساسیه و الزاما آشکارا با نظر یا ادعای من همگون نیست!
از غریبهها هیچ انتظاری ندارم. و هیچ یعنی هیــــــعچ.
مثلا رئیس قبلیم یه بار توو یه جلسهی خصوصی بهم گفت تو انتقادپذیر نیستی. گفتم اینکه توانایی نقض کردن انتقاد بیپشتوانه یا غلطو دارم ربطی به این نداره که انتقادپذیر نیستم خیلیم راحت بدون اینکه حرصم بگیره یا فک کنم نیازی به توضیح نداره و غیره توضیح دادم خرفهمش کردم هف هشتام مثال اوردم و کاری کردم که آخراش حرفمو قطع کرد و گف خیله خب حرفمو پس میگیرم!
ولی از کسایی که میشناسنم متاسفانه بدون اینکه بخوام، دائم و مطلقققق انتظار دارم! انتظااااااااااار دارم که بهم ایمان داشته باشن و بدونن وقتی یه چیزی رو با قاطعیت و اطمینان میگم درستِ محضه و هیچ جای سوال و بحثی توش نیس. حتی مستقیما انتظار دارم اگه چیزی که میگم دقیقا خلاف نظر خودشونم هست بازم بهم اعتماد کنن و حرفمو بپذیرن. انتظار دارم بدون هیچ چون و چرایی بدون شک بلافاصله و بیدرنگ من یا چیزی که میگم قبول کنن بدون اینکه توضیح بخوان. اگه دیر شه دیگه کار از کار میگذره. دیگه تصمیم بیارزش میشه. دیگه کاری که از اول باید انجام میشد انجام نمیشه. اتفاقی که نباید میفتاد میفته یا اتفاقی که باید میفتاد نمیفته و . . .
بدبختی بزرگتر اینه که خیلیا سوای باقی دلایل از روی تجربه بهشون ثابت شده که به نفعشونه قبولم داشته باشن یه سری دیگه که تعدادشون کم هم نیست و اکثرا جزو غریبهها محسوب میشن ـ همینجوری غریزیطور قبولم میکنن. و به این ترتیب بخش کمی از باقی آدمای غریبه و آشنا باقی میمونن که به خدای وجود من در اون لحظات ِ باید، ایمان نمیارن یا نمیتونن بیارن یا نمیخوان یا هر چی.
اینا اگه غریبه باشن که گفتم اصلا اهمیتی ندارن. اگهم اشنا باشن یا موضوع انقد مهمه و انقد برام ارزش دارن که باهاشون تا جایی که میتونم چک و چونه بزنم و منطق بیارم تا راضیشون کنم، یام که موضوع انقدام اهمیتی نداره و من به یه نگاه بسنده میکنم و میگذرم.
اما. مشکل کجا آغاز میشه؟ اونجایی که وقتی کسی منو میشناسه و این اشتباهو مرتکب میشه و منو باور نمیکنه، فقط در اون موردی که در موردش به من چشم بسته اعتماد نکرده ضرر نمیکنه، بلکه منو برای همیشه از دست میده.
اعتراف میکنم یه تعداد خیلی خیلی معدودی رو که از یه حدی بیشتر دوس دارم تا یه حدی تحمل میکنم ولی هر چقدم دوسشون داشته باشم اگه از یه حدی بگذرن یه روز ترکشون میکنم.
یکی میگفت با گرفتن خودت ازشون جریمشون میکنی. شاید. شایدم واقعا نمیتونم به کسی که حتی یک هزارم درصد بهم شک داره نزدیک شم یا اجازه بدم نزدیکم بمونه.
حالا این فقط عدم اعتماد بود. کسی که فک کنه اشتباه میکنم یا کردم که دیگه هیچی . . .
باید بمیرم. میدونم. ولی خب دست خودم نیست. وقتی به حرفم گوش نکنن یا چیزی که میگمو قبول نکنن یا فک کنن اشتباه منه، بعدا خودشون اذیت میشن، داغون میشن، نابود میشن، ناک اوت میشن. و من دوس ندارم نابود شدن کسایی که دوس دارمو ببینم. دوس ندارم که ینی طاقت ندارم. طاقت به گا رفتنتونو ندارم.
شاید بدم. شاید خیلی بدم. ولی گاهی مثل روحی که توو تنتون بوده، بهتر از خودتون، بیشتر از خودتون، حتی قبل از خودتون میدونم که چتونه. باورش سخته شاید حتی ترسناک. هیچ اجباری توش نیست ولی خب من اینم. یا شما این منو میتونید تحمل کنید، قبولش دارید، میخواییدش یام که هیچ اجباری در مجاورت و معاشرت باهاش ندارید. منم یا هستم یا نیستم. نمیتونم هم باشم هم نباشم. طاقت معلق بودنم ندارم. یا اینوری یا اونوری. "نه اینوری نه اونوری کدوم وری نمیدونم" و بدقلقی و یه ذره اینوری یه ذره اونوری رو نمیتونم تحمل کنم. به هر حال با همهی عجیب غریبیام تهش منم یه آدمم با یه ظرفیت محدود، یه عالم بدی و ضعف دارم شاید در مقابل یه مشتِ کوچیک توانایی و چیزای مثبت.
معذرت میخوام که اینجوریم که هستم. نمیتونم جور دیگهای باشم.
+ Mutlu Ol Yeter:|
اگه خیالتونو راحت میکنه جوابش مثبته. میشه.
بحث کشیدن و نکشیدنشم نیس بحث خواستنشو مطرح کرده بودم که خب انتظاری نداشتم متوجهش بشید.
کلمات ارزشی ندارن که. جملههام فقط ساخته میشن که عریضه خالی نباشه وگرنه درستش اینه که هر کی هر چی خواس از هر حرفی هر جوری که زده شد برداشت کنه. درست از کلمات استفاده کردن اصن یه مرضه. بله.
تازه یه عزیزی بود که میفرمود نه با حرف نه با عمل باید منظور طرف رو فهمید. وی همچنین میفرمود برای تشخیص درست مطلب به چشم و دل ملت باید رجوع نمود. بحدا.
پ.ن. اگه همونجوری که هزار دفه گفتم از پایین به بالا میخوندید قیافتون الان اینطوری نمیشد
دیالوگا مثلا
چی میخوای؟ نمیدونی؟ بذا بت گزینه بدم: میخوای بت دروغ بگم یا دوروغتو باور کنم؟ سوال بعدی: در چه مورد / کدومشو؟ دیگه از این ایدهآلتر چه شرایطی ممکنه پیش بیاد؟ نمیدونی میدونم. جواب سوالارم نمیدونی. فایدهای هم نداره. به هر حال راضیت نمیکنه. یه موجوداتی رو خدا هم نمیتونه راضی کنه. خوبیش فقط اینه که میشه باهاش اثبات کرد موجود متوقعی هستی. همین که توقع داری یعنی زندهای و میخوای زندگی کنی و با کیفیت بالا حتی. تبریک میگم. زنده باشی.
آدم؟
آدم خیلی باید به یه نقطهای رسیده باشه که حاضر شه از یه چیزایی بگذره. از خودش. از زندگیش. از هوشش. از احساسش. از عشق. از شانس خوشبختیش. از دوستاش. از هیجان. از بوم و سهپایهش. از مرکب و دواتش. از سازش. از نوشتههاش. از صداش. از کارش. از کتاباش. از اسباب بازیاش. از آب. از نور. از گربهها. از بچهها. از خودش. از آرمانهاش. از آرزوهاش. از رویاهاش. از خواستههاش. . .
آدم باید حالش خیلی بد باشه که فک کنه با تمام مهارتش در کنترل قیافه و حرفا و حرکات و حتی نفساش، ممکنه حتی بدون حضورش حال مخاطبشو بد کنه.
آدم باید خیلی خسته باشه که یه شب بی هیچ دلیل حادی مث شیشه وقتی میفته زمین، صدهزار تیکه شه.
آدم خیلی باید پر باشه که جای خالی واسه هیچ نیازی نداشته باشه.
آدم میترسه
آدم خستهس.
آدم باید ادامه بده به بودنش.
آدم باید از توو چرخگوشت زندگی رد شه.
آدم باید اشکاشو پاک کنه و مثل آدم رفتار کنه.
آدم باید. . .
آدم . . .
:)
منبع نداره نمیدونم نویسندهش کیه و متنش از کجا اومده ولی بسیار بسیار دلنشینه و برای بعضیاتون حتما قابل درک.
« پسرک گلفروش جلوی خانومی رو گرفت و گفت تو رو خدا يه شاخه گل بخر. در حالي که زن گل رو گرفته بود و داشت پولشو میپرداخت پسرک گفت چه کفش هاي قشنگي داريد! زن لبخندي زد و گفت خیلی قشنگن نه؟ برادرم برام خريده. دوست داشتي جاي من بودي؟ پسرک بي هيچ درنگي گفت: نه، ولي دوست داشتم جاي برادرت بودم تا براي خواهرم کفشای به این خوشکلی ميخريدم …»
معمولا عاشقه
کسی که خطر میکنه که با چشای بسته از لبهی پرتگاه بگذره
کسی که میدونه احتمال سقوطش بیشتر از عبورشه
کسی که رولت روسی بازی میکنه و رو برد حریفش شرط میبنده
کسی که نه فقط رو منطقش که رو همهی مرزای خودش پا میذاره
کسی که بردن بلده ولی طوری قمار میکنه که ببازه
ته ته ته کرار مکروه تاریخ
یادمان باشد یادشان باشد که عاشورای ما خونینتر بود و بدون شک خون هیچ احدی در هیچ برههای از تاریخ از خون ملت ایران و در هیچ قیامی رنگینتر نبوده.
عاشورا در عاشورا به پا کردند اما یادشان یادشان یادشان باشد که ایران کربلا نیست.
یادمان باشد یادشان باشد ما ریشه داریم و با رویش ناگزیر جوانه خدای را هم یارای مقابله نیست.
یادمان یادمان یادشان باشد ما اهل ِ . . . ما نااهل نیستیم یارمان تنها بماند.
پ.ن. شام غریبان یاد بچههای (هنوز) در بند باشیم و حواسمون باشه به پدر مادرای داغدار یا چشم به در و دلنگران . . .
آستانه انفجار
جانداری هستم که چیزی رو توو دلم نگه نمیدارم یا همون موقع میگم تکلیفشو مشخص میکنم یا اگه نمیگم یا اصن برام مهم نبوده ناراحتم نکرده اذیتم نکرده و غیره یا کرده اما قادر به فراموش کردنشم. تاکید میکنم نگفتم گذشت کردن و بخشیدن گفتم فراموش کردن! مهمه. و فرق دارن با هم.
این ینی چی اونوخ؟ ینی بر عکس خیلیای دیگه خطاها و بدیای ملتو هی توو خودم جمع نمیکنم بریزم رو هم، توو دلم نگه دارم هیچی نگم نگم نگم تا اینکه یه روز دیگه به ناچار بلکه به تلنگری حتی، منفجر شم.
توجه کردین؟
با این اوصاف ـ منصفانه حق بدید بم ـ خیلی خیلی خیلی خیلی تاکید میکنم خیــــلی احتمالش کمه و کار سختیه که کسی بتونه به جایی برسونتم که یه روز چشامو وا کنم یا گوشامو حتی و به این نتیجه برسم که دیگه نمیتونم تحمل کنم.
خب. همین دیگه. میخواستم بگم با این حال پیش میاد. البت تا حالا آدمای خیلی خیلی خیلی کمی به این مهم نائل اومدن که جا داره واقعا بهشون تبریک گف به هر حال موفق شدن منو به جایی برسونن که نتونم ادامه بدم دیگه. ماشالاه بهشون. زنده باشن ایشالاه. صلوات به پشتکار و حجم انرژیاشون. بله.
پیشپیشپیششش
بعد امروز خیلی دلم میخواس ینی خیلی بیشتر از همیشه دلم میخواس یه بچه گربه داشته باشم ولی خب دیگه . . . آدم هر چی دلش میخواد نمیشه که.
بد شد
قاعدتا وقتی آدم حس میکنه که آدم بدی شده ـ در بهترین حالت اگه خیلی واقعبین و درستپندار باشه ـ فرصت زیادی تا وقتی که حسش به واقعیت تبدیل شه نمونده. دیروز تمام روز توی بیمارستان عصبانی بودم و انقد خسته و بیحوصله که نه میخواستم نه میتونستم خشممو سرکوب کنم. یکی ازم پرسید باید بمیرم؟ گفتم همه باید بمیرن. یکی کور بود و پیر بود و اسهال داشت. با جیغاش تمام بخشو گذاشته بود رو سرش. سرش داد زدم گفتم تا ساکت نشی کسی رو نمیفرستم سراغت. به یکی که لفتش میداد از جاش تکون بخوره تا معاینهش کنم گفتم هر وقت تونستی تکون بخوری برمیگردم و رفتم درم پش سرم بستم. سر پرستاری که اسم دو تا مریضو قاطی کرده بود داد زدم گفتم آدم چقد باید احمق باشه؟ یکی گف دارم از درد ضف میکنم بهش مسکن دادم گفت نمیخوام بدون هیچ حرفی قرصو انداختم توو سطل اومدم بیرون از اتاق. سر کاراموزی که یه هفتهس میاد بیمارستان غر زدم که چرا منگی و کارتو مث آدم انجام نمیدی؟ و خیلی چیزای دیگه. عصبانی بودم. کسی رو به ناحق دعوا نکردم ولی حق هیچ کدومشونم نبود که دعواشون کنم. شب که لباسمو داشتم عوض میکردم بیام خونه دیدم چقدر راحت میشه بد شد. دیر شده بود کاریش نمیشد کرد و نکتهی آزاردهنده این بود که اگه میشد چی؟
زت زیاد
شاید باید برگردم به دوران یادداشتهای روزانه نویسی با قلم و کاغذ. یا به دوران سکوت. سکوت بهتره فک کنم. کلا نباس حرف بزنم. همینجوری فقط باید نیگاتون کنم پلک پلک بزنم که فک کنید آخی چه فرشتهای :)) البته ترجیحم بر اینه که نه تنها کلا حرف نزنم بلکه اصلا کلا بمیرم که نه دیگه حرف زدنم نه دروغ نگفتن و اینام و نه بودنم احیانا و انشاعلاح کسیو اذیت کنه. ولیکن نمیشه دیگه. نمیشه. نبودنمم خودش نوعی اذیته. همون سعی در خفه بودن بهتره فعلا.
ملت چرا انقد عصبانیَن خو؟
بعد این دیسپلی گوشیم خرابه کسی برام توو واتز اپ و وایبر و غیره پیام مینویسه نمیبینم ولی نمیتونمم دیاکتیوشون کنم به همون دلیل که پیامارو نمیبینم. شماره هایی که سیو کرده بودم هم به همون دلیل نمیتونم ببینم. فیالواقع تنها کاری که میتونم بکنم اینه که کسی بهم زنگ میزنه شانسی دستمو بکشم رو صفهی گوشی و جوابشو بدم. هیچی دیگه کارم به جایی رسیده که به آدمایی که نمیشناسمم برمیخورم منتظرم فش بدن که چرا جواب ما رو نمیدی فلان فلان ِ بی مرفت
بوس به همشون حتی.
گفته بودم که ماه مهر پر از موهبته؟ موهبت هبوط آدمهای بسیار بسیار دوسداشتنی یکی پس از دیگری بین باقی آدمها.
هیچ خاطرتان هست؟
گاهی خیلی یاد کسری میفتم . . . کاش خبری ازش . . . کاش خوب . . . :(((
پ.ن. رفیق بودیم وقتی که بردندش.
پ.ن. نارفیقانه سکوت کردیم.
:((
دیروقت بهش مسیج دادم دیدم جواب داد. گفتم چرا تا الان بیداری؟ یه چی گف توو مایههای اینکه قلبم تن تن داره میزنه بیقرارم ناارومم یه همچی چیزائیو خوابم نمیبره. من خسته بودم قبل از اینکه جوابشو بدم خوابم برد ولی تا خود صب هی خواب دیدم بهش میگم بیا بغلم آروم شی که بتونی بخوابی. بعد میاد بغلم انقد آروم میشه که خوابش نمیبره کلا میمیره.
خیلی
یه اعتقادات سر سختیم دارم در این زمینه که آدم باید لغاتو درست و به جا به کار ببره. علیالخصوص صفات و القابو. حتی تعارفاتو. یه مثال سادهش اینه که مثلا آدم نباید به کسی که "فکر میکنه" واقعا مث نفسشه حتی، بگه نفسم. ممکنه طرفو خیلی دوس داشته باشه ولی در چه حد؟ یا قربونت برم حتی؛ در شرایطی که آدم حتی حاضر نیس واسه طرف سبزی خورد کنه چه برسه به اینکه جونشو فداش کنه! خیلی بده که آدم مجبور نباشه و دروغ بگه میدونید؟ خیلی.
هوم
پنجره باز بود صدای همسایه روبهروئیمون میومد که داره با همسایه بالائیمون از توو بالکنشون حرف میزنه. یه پیرزنه ملوس که با شوهر پیرش توی خونهی گندشون بی سر وصدا و تنها زندگی میکنن. صداش بغضالود بود و شاکی. داشت میگف شوهرش بیمارستانه و حالش ظاهرا خوب نیست ینی در بستر مرگه. شاکی بود از دست پرسنل بیمارستان و دکترا. میگف وقتی بعد از کلی بدو بدو یه دکتری رو گیر اورده که ازش حال دقیق و وضعیت شوهرشو بپرسه یه جوری بهش جواب دادن که انگار چون پیره پس اونقدرام اوضاش مهم نیس! و من بهتر از هر کس دیگهای میدونستم، احتمال اینکه پیرزن حرفای دکترو درست فهمیده و تعبیر کرده باشه، چقدر زیاده.
یه روزی وقتی رشتهمو انتخاب کردم یه آرمان داشتم و یه عینک خوشبینی. قدّ یه کوه استواری و ایمان به اینکه میتونم . . .
حالا؟ فقط پنجره رو بستم که بیشتر از این از خودم شرمنده نشم.
دلم واست ممممم . . . ^_^
ایناهاش پیداش کردم این یه آهنگ هندیه. بعد تنها جملهای که ازش میفمم همون تیترشه ولی خب فک کنم همون کافی باشه. میگه که my dil goes mmmmm. دلتون تالا واسه کسی ممممم رفته؟ :))) دل من رفته. همینجوری سر خود و بیمنطقم رفته کرّه خر.
تعف
نزدیک ایسگاه اوتوبوس منتظر رفیقم واستاده بودم، یه زن ایرانی با زنبیل خریدشم اومد واستاد توو ایسگاه پیش بقیهی آدمای منتظر. تا رسید شروع کرد با پسر جوونی که بغلش ایستاده بود به حرف زدن. ازش پرسید ایرانی هستی؟ پسره که ملوم بود زیاد حوصلهی صحبت کردن نداره گفت نه ولی این گیر داده بود که حتما باهاش سر صحبتو وا کنه و موفقم شد. پرسید کجایی هستی و پسره فقط آروم گفت سوریه. زنه شروع کرد از اوضاع سیاسی حرف زدن که پسره حرفشو قط کرد و گفت متاسفم من با سیاست میونهای ندارم. زنه باز ادامه داد و پسره با وقار تمام دوباره بهش گفت عذر میخوام ولی من واقعا علاقهای ندارم در مورد سیاست حرف بزنم. زنه که فرضو بر این گذاشته بود که این پسر از اون دسته بچههائیه که اینجا به دنیا اومدن و بزرگ شدن و چون اینجا حالشون خوبه دیگه خودشونو اینجایی میدونن و از وطن و هموطن و گرفتاریاش بیخبرن و براشونم مهم نیس با پررویی تمام باز ادامه داد و گفت عه ینی چی پسرم؟ کشورته وطنته خونوادته سیاست نیس که فقط. باید بدونی حرفشو بزنی خبر داشته باشی فلان . . . بعد همینجوری که داشت ور میزد و به خیال خودش فک میکرد داره به پسره اوضاع سیاسی سوریه رو توضیح میده پسره یه نفس عمیق کشید یه جوری که انگار میخواست سعی کنه خشمشو کنترل کنه. بعد با همون صدای آهسته و لحن باوقارش حرف زنه رو قط کرد و گفت اشتبا میکنید اینجوری نیست و درستش اینه و اونه و اینطوریه و اونطوریه و انصافا هم حرف مفت نمیزد. ینی حرف زدنش و اطلاعاتش نشون میداد که بسیار هم آگاهه و از همه چیز با خبر. خلاصه بعد از اینکه با دلیل و برهان اما مؤدبانه رید توو تحلیلای عامی زنه. گفت من پدرمو، برادرامو، دائیامو، پسرعموهامو شوهرخواهرمو و سه تا از بهترین رفیقامو توو جنگ از دست دادم. من نه تنها بیاعتنا و بیاطلاع نسبت به وطنم نیستم، بلکه بیشتر از هر کس دیگهای هم از دردی که بر مردممون رواست خبر دارم. ولی چارهش رو در حرف زدن توو خیابون با کسی مث شما نمیبینم و یه جوری که تابلو نشه اشکاشو قبل از اینکه بریزه رو گونهش پاک کرد.
دختر آلمانی جوونی که بغلشون ایستاده بود و مثل من ناگزیر حرفای اینا رو میشنید وقتی حرف پسره تموم شد با خجالت سرشو بلند کرد و به پسره گفت بابت کسایی که از دست دادی بهت تسلیت میگم. زنک اما حتی شعور همین رو هم نداشت و حتی کوچکترین اثری از احساس شرم هم در چهرهش پیدا نبود.
داشتم با خودم فک میکردم برم بهش بگم دلت خنک شد؟ خوب شد داغ دل بچهی مردمو تازه کردی؟ کیف داد؟ میارزید واسه اینکه حوصلهت سر نره و وقت زودتر بگذره برات تا اوتوبوست بیاد، اینجوری برینی توو حال کسی؟ حالا که کارتو کردی لاقل برو گم شو دیگه مریض.
اتوبوس اومد. همه سوار شدن جز پسره و من. رفیقم بدو بدو اومد سمتم. دستمو گرفت و تریفکنان منو همراه خودش برد. دیدم که پسره فقط نشست روی نیمکت و سیگارشو روشن کرد.
خیلیم خوب
بهم گفته بود یه فیلمیو ببینم چون یکی از دخترایی که توش بازی میکرد شبیه یه کسی بود که میشناسمش. بعد اینجوری بود که دختره ـ اون دختره نه یه دختر دیگه ـ گذاشته بود همینجوری یهوئی رفته بود، پسرهم درب و داغون شده بود. بعد از یه مدت دختره باز همینجوری یهویی برگشته بود انگار نه انگار که طوری شده. بعد پسره اول هی سعی کرد خوشال باشه و ادامه بده و اینا بعد ولی رسید به یه جایی که دید فایده نداره برا همین برگش به دختره گف میدونی من خیلی عاشقت بودم ولی نمیشه از همونجایی که گذاشتی رفتی دوباره ادامه بدیم. دخترهم از ماشین پیاده شد رف. اون یکی دخترهم واقعا شبیه اونی بود که به خاطرش فیلمو دیدم. هیچی دیگه همین.
من vs همهی دنیا :))
الویس پریسلی یه فیلمی بازی کرده اسمش فک کنم follow that dream باشه. خیلی سال پیش دیدمش اما امیدوارم حافظهم اشتبا نکنه. توش یه دختری هس که اینو دوس داره و وقتایی که جفتشون بیکارن به این جدول ضرب یاد میده. بعد یه اتفاقایی میفته اینو دادگاهی میکنن و برای اینکه ثابت کنن این خیلی آدم کسکشیه به جز اتهاماتی که بهش میزنن یه روانشناسم میفرستن سراغش که از این یه تست IAT میگیره. از این تستا که این یه لغت میگه اون اولین چیزی که به ذهنش میرسه در مقابلش میگه. بعد الویس در مقابل لغت عشق میگه یک یکی یکی، دو دو تا چار تا، سه سه تا نه تا! روانشناسه که از هر موقعیتی میخواد استفاده کنه تا این کلانتر سادهی بیگناهو محکوم کنه از این جواب الویس این تعبیر و تحلیلو ارائه میده که عشق برای این مرد حساب کتابه. سود و ضرره. نه احساس و خوبی و عشق و فلان. که خب آنچنان تحلیل غلطیام نیس ولی مسئلهای که هس اینه که ایشون چون پیش زمینه الویسو نمیدونه و دلیل جوابش به این سوال، با این کلماتو نمیدونه؛ بهترین و حاذقترین روانشناس، سایکوآنالیست یا روانپزشک کائنات هم که باشه بازم قااااادر نیست همچین موردیو درست تحلیل کنه!
اینه که خوش ندارم گنجیشکام یا ریفیقام خدای ناکرده پیش غریبهها سفره دلشونو وا کونن.
پ.ن. البته جریان داستان یه چیز دیگهس ولی خب من فقط همون قسمتی رو که برای حرفم لازم داشتم بی حاشیه و جزئیات در مختصرترین حالت ممکن تریف کردم.
همین رستاک خودمون
احساسِ خوبی نیست اما این اواخر
حس می کنم پیشِ تو امـنیت ندارم
بیهودگی قد می کشه با من کماکان
از بس برای تو اهمیت ندارم
وقتی تو هرشب قهرمانِ قصه میشی
من دیــر یا زود آخرش باید بمیرم
دستاتو دورِ گردنِ من حلقه کردی
تا حسِ جون کندن رو راحت تر بگیرم
ر.حلاج
پ.ن. مصرع آخرترشم لابد این بوده: منتها من هی نمیمیرم . . .
پ.پ.ن. موافقم.
پ.ن. مصرع آخرترشم لابد این بوده: منتها من هی نمیمیرم . . .
پ.پ.ن. موافقم.
پوف
چقدر از این مردا ـ مردا که فقط نه، کلا آدمای اینجوری بدم میاد. کاراکتر کیلیپش منظورمه صرفاً.
خب بابا یکی دوووووسِت داره، تو ام که دوسش داری، چرا تلخی میکنی؟ چرا میذاریش میری؟ چرا نمیفهمی دوسِت داره؟ چرا دنبال یه راهی میگردی خودتو بیشتر بگایی؟ چرا نمیتونی خوشبختی رو باور کنی؟ چرا چشاتو به روی قشنگیاش میبندی؟
پ.ن. نخیر به خاطر مخاطبش و از روی فداکاری نیس. از روی تلخی و بدقلقیه. از روی ترکیب خودشیفتگی و خودآزاریشه. از روی حماقت و بیرحمیشه. از روی خودخواهیه. از روی لجه. لج. لج با خودش و عشقش.
یه اسمایلی ترکیبی از غم و بغض و مردن از خوشی مثلا
بعد مامانش ازش پرسیده بزرگترین نعمت زندگیت چیه به نظرت؟ گنجیشکمم نه گذاشته نه ورداشته برگشته گفته اینترنت! بعد از اینکه بهش توضیح دادم مامانش چرا احتمالا ناراحت شده و اینا میگم حالا چرا اینترنت؟ میگه خیلی ساده چون اگه اینترنت نداشتم شری نداشتم.
چیه؟ ینی لطف نبود؟
یکی از چیزای جالبم در مورد خودم، که دارم بهتون لطف میکنم و اینجا براتون بش اعتراف میکنم اینه که از خیلی رفیقام شنیدم "کاش تو پسر بودی میومدی مارو میگرفتی"
این بود خاطرهی من از سحرخیزی حضرت
یه بار دیگهم اینو براتون نوشتم ولی الان دوباره یادش افتادم. یهو ساعت چار پنج صبح بیدارم کرد اول با آرامش بعد با داد و بیداد و دعوا که پاشو بریم ساحل بدوئیم. هر چی گفتم بیگی بخواب الان چه وقت ورزشه گف نع که نع. دیگه داش عملا از رو تخت هلم میداد که تسلیم شدم گفتم خب باشه بائا بریم. همین که گفتم بریم یهو دیدم صدای خرخرش بلند شد دوباره :)))
بده بهتون اطلاعات میدم؟ اخطار حتی
از همهی میناها و موناهایی که میشناسم بدم میاد. حالا شاید اونایی که نمیشناسم خوب باشن ولی اینایی که من میشناسم همشون عن بودن و هستن. مخصوصا دوتاشون که دوسدختر سابق دو تا از رفیقام بودن. خلاصه هر جا دیدید تا دیر نشده یا در خودتونو بذارید یا در اونا رو.
همینه که هس
میدونم وقتایی که من نیستم ـ و از یه زمانی به بعد اکثر وقتا نبودم و نیستم ـ خودش مواظب خودشه. بعد هم زورش از من بیشتره، هم سنسور شناسایی خطرش از من قویتره و هم خیلی چیزای دیگه ولی وقتی پیششم وظیفهی خودم میدونم ازش محافظت کنم. اصلاح میکنم مهمترین وظیفهی خودم میدونم ازش محافظت کنم. بله خودشم از بابت اینکه من پسر نیستم بسیار شاکره و خرسند.
نظرمه هنوزم
یه بارم بهش گفتم یکی از خصوصیات خیلی سکسیش اینه که مدل اسلحهها رو بلته که متعاقبا خیلی تعجب کرد
i love mustache
اومده میگه تو که انقد به سیبیل علاقه داری در مورد باج سیبیل چی میدونی؟ شوکولاتی که توو دستشه رو به زور ازش میگیرم و همینجوری که دارم شوکولاتو میخورم بش میگم باج سیبیل الزاما ربطی به داشتن سیبیل نداره و بججنسانه میخندم. چپ چپ نگام میکنه و چون حواسش به من و شوکولاتش توو شیکممه میره توو چارچوب در. من همچنان بججنسانه دارم میخندم :)))
به کسشر میگف آلت شر
داشتم توو تلویزیون یه مستند جالبی در مورد زرتشتیای هندی و تاریخچشون میدیدم بعدش که تموم شد یه قسمت دیگه از همون برنامه رو شروع کرد در مورد سامورائیای ژاپنی و از همونجام گریزی زد به آنتروپولوژی، فرهنگ و هنر و ادبیات اساطیری، کلاسیک و بعد مدرن ژاپن و هر چی پیشتر میرفت من متعجبتر میشدم از اینکه چقدر اینایی که راوی داره میگه برام آشناست.
دلیلش ب بود و اینکه دوس داشتم چیزایی که دوس داره رو بفهمم و دوست داشته باشم و این یکی از اون چیزا بود.
تلویزیونو خاموش میکنم و میرم بالا که باقی کتابامو از توو قفسه دربیارم بذارم توو کارتن. کتابای ردیف جلوی طبقهی یکی مونده به آخر کتابخونه رو که جمع میکنم چشمم میفته به شوگون، بوشیدو، هاگاکوره، ذن، کافکا در ساحل و باقی کتابای هاروکی موراکامی، یاسوناری کاواباتا، کنزابورو اوعه، کویوآبه، کازوئو ایشی گورو، یاماموتو تسونهتومو ، میشیما یوکیو، میاموتو موساشی، اینازو نیتوبه، نویشیکی توشی و . . .
بابا از پایین میپرسه دخترم تموم نشد کتابا؟ با خودم فک میکنم چه خوب که وقت نیست و باید سریعتر جمع وجورشون کنم . . .
نمیدونم چرا یاد کارتون بیدندون افتادم
میگف دندونام یه جورین. میگفتم چجوری؟ میگف دوسِت دارن یه جورین . . .
جم کنید جم کنید بینم :*
بعد در پی یه سری اکتشافاتی که جدیدا و تصادفا به عمل آوردم یه مدتیه هی میخوام بتون بگم درسته که من واقعا ترجیح میدم کسی برام یا باهام حرف بزنه تا خودم. ینی در واقع ترجیحم بر شنیدن و گوش کردنه تا حرف زدن ولی واقعنم مشکلی ندارم که کسی بیاد پیشم و حرفش نیاد یا حرف نداشته باشه. ینی سکوت و سکوتش ناراحتم نمیکنه. بضیاتون فک میکنید کمترین کاری که در قبال محبت من از دستتون برمیاد اینه که برام حرف بزنید و وقتی نمیتونید خجالت میکشید بیاید پیشم یا پیشم بمونید، در حالیکه من همونطوری که حرفاتونو با کمال میل میشنوم سکوتتونم با کمال میل میشنوم. ضمناً برای خوشال کردنمم لازم نیس حتما با کارا و حرفاتون منو بخندونید همین که موقع رفتن حالتون بهتر باشه نه تنها کافیه حتی عالیه.
سادگی پر، ریا نپر
بچهم در عجب از تناقض حرفا و کارای دختری که بهش علاقه پیدا کرده اومده سراغم که اینا باهم ینی چی و چه معادلهایه. سعی میکنم براش تریف کنم چی به چیه که وسط حرفام یهو میگه خب مگه نمیشه راجع به همهی اینا صاف و راحت حرف زد؟ بهش توضیح میدم چی میشه که اینجوری میشه. با چشای شیطون خستهش نگام میکنه میگه آخه چرا آدما فک میکنن مجبورن که دروغ بگن؟ بهش میگم یادته توو این ده سال چن میلیون بار ازم پرسیدی چرا دوسم داری؟ میگه واقعا هیچوقت نفمیدم چرا. بهش میگم یکی از دلایلش همینه که فک نمیکنی مجبوری دروغ بگی. میخنده. بغلش میکنم. از خستگی غش میکنه.
عن در احوالات
یهو مثلا میرسن به آدم یا سراسیمه حتی زنگ میزنن که اینجوری و اونجوری شده یا فلانی فلان کار و فلان طور کرده، برو باهاش دعوا کن! از شوما چه پنهون آدم یخده احساس ابزار بودن بش دست میده. گرچه ظاهراً باید «هر کسی رو بهر کاری ساختن» رو در نظر داشت احیاناً.
ورژن یک
دختره پونزده شونزده ساله توو اون گرما و روطوبت با روسری و مانتو نشسته بود توی اوتوبوس بغل شوهر هم سن و سال خودش که یه عرق گیر و شلوار کوتاه تنش بودو هی در وضعیتای مختلف سعی میکرد سرشو بذاره رو شونهی پسره، پسره شونشو که میکشید اونور، دختره دستشو حلقه میکرد توو بازوی پسره. پسره دستشو که جمع میکرد، دختره باز جاشو عوض میکرد و سعی میکرد یه پوزیشن جدید دیگه برای نزدیک شدن یا چسبیدن بهشو پیدا کنه و این روال تمام بیست دیقهای که اینا توو راه بودن ادامه داشت . . .
:)
این انیمیشنای کوتاه و دوسداشتنی:
Changing Batteries اوخی
The Three Diablos بچههای منن
Canned :(
Chiruri بیا اشکاتو بحورم
Destiny از لاحاظ تعداد ساعتاش
Wing it فقط قیافهی اون خنگا :))
Gravity ^_^
Runaway بریم خونمون
Can I Stay مث من و گنجیشکام :))
JJ&LL ^_^
Embarked کاش خونه مام اینجوری میومد دنبال من :)
بچهم خیلی فنّیه
+ داری میای بالا اون انبردستم بیار
ـ کدومشو؟
+ [خدایا مگه توو جعبه ابزار پایین چن تا انبردست داریم؟] اون قرمزه
ـ همشون قرمزه
+ :|
ـ الان همه رو میارم
ـ [چند دقیقه بعد همراه با انبردست، سیم چین، گازانبر و دم باریک] بیا
+ :|
فندق
جیمیلمو بعد از مدتها باز میکنم و بین ایمیلای نخونده با دیدن اسمش حتا ذوق میکنم. تیتر زده کسکش نامه و من لبخند میزنم، انقد که این آدم ِ شر و شیطون، شیرین و دوسداشتنیه.
با اون وضع گشادیش ـ که ما خسته ها همه یه جورایی بهش دچاریم ـ ورداشته هم کشیده یه طومار برام نوشته که خب من در همون لحظه اگه دم دستم بود مطمئنن بهش رحم نمیکردم و حسابی گازش میگرفتم.
شروع میکنم به خوندن ایمیلی که پر از غرغره. که چی؟ که این ادم شرّ ِ بانمک ِ خیلی دوسداشتنی از دست ما شاکیه آقا. چراشم نیازی به گفتن نداره.
حالا توله سک ِ دیوث میدونه ها ولی به روش نمیاره که انگار مثلا اصلا نمیدونه من چقد دوسش دارم. بعد کسکش انقدم دیوثه انگار خودم زاییدمش اصن.
نوشته جهانبینیش از کجا نشأت گرفته و منی که حوصله ی این روزا رو هیچ ندارم، نیشم تا ته وا میشه و میدونم که اگه تو آینه نگا کنم حتما چشامم داره میخنده.
معتقده هم صوبتی با فلانی براش افتخاره که خب من در این مورد هیچ بحثی باهاش ندارم. چون اخطار داده که اعصاب نداره و باهاش بحث نکنم. و این در حالیه که این بشر هیچ تصوری نداره از اینکه من به جز به خاطر محتوای اون جمله، تنها با خوندن اون کلمه خاص که یک نظام خاص رو تعریف میکنه در اون جمله، بینهایت مشعوف شدم.
وسط ایمیلش حتا رفته آب خورده و برگشته و من حتا مطمئنم که توو یخچالشون اثری از گوجه فرنگی نبوده.
نمیدونم سیبیلاشو زده یا هنوز هستن ولی انقد ترکه که سر ننه ش از دست دائیشم غیرتی میشه و من فقط میخندم و از داشتنش خوشالم.
آخر ایمیلش آمار و توضیحات تکمیلی داده در مورد خونه و اهالیش. بعدشم از خستگی چشای شیطونشو گذاشته رو هم که بخوابه ولی مطمئنن حس کرده که قبل از خواب باید بره جیش و به استاد شجر هم سر راه اجازهی سکوت بده و بعد...
که خب من در همین نقطه خاشعانه اعتراف میکنم مهارتم در زمینه دوست یابی بدون شک ستودنی و بینهایت قابل تحسینه. به خاطر پیدا کردن تک تک کسایی که الان بین شومان و خودشون مستحضرن که از فالوئر بودن و این حرفا کارشون گذشته و به دام رفاقت بنده گرفتار شدن :)
لذت جای دختره بودن
ها. اینم یه فیلم هف دیقهایه. برای کسی که تجربهی لانگ دیستنس داشته احتمالا قشنگه. خواستین ببینین
فشن
توو خیابون منتظر ماشین واستاده بودم، تلفنی حرف میزدم و به آدمایی که در رفت و اومد بودن نگا میکردم که به نظرم رسید انگار تعداد آدمای تپل مپل خیلی بیشتر از چن سال پیش شده. گرمم بود همه لباسای نازک و کوتاه و چسبان پوشیده بودن هیکلا بیشتر توو چش بود. از پشت خط گف به چی فک میکنی گفتم به افزایش میانگین وزن ملت و اعتماد به نفس تحسین برانگیز تپلایی که انقد راحت لباس میپوشن و اینا. دیدم داره قاه فاه میخنده و میگه تو ام که از هیچی خبر نداری. گفتم چطو گف چون این روزا "کون مد شده" واسه همینم همه اینجوری میپوشن و هیکلاشون فلان و بیسار :)) هیچی دیگه خواستم شمام بدونین کون مد شده. البته احتمال اینکه شوما خودتون بدونین خیلی زیاده ولی حالا محض احتیاط گفتم عرض کنم خدمتتون که در جریان باشید. مهمه آخه.
زندهم نترسین
انقد حال میکنم یهو یه هفته مثلا رو به موتم همتونم طبق روال اینکه وقتی باهام کار دارین میاین، اتفاقا توو همون هفته هی میاین و میرین و من کاراتونو ردیف میکنم و هیچ کدوم ِ کره خرتونم نمیفمین که من چقد خوب نیستم. ضمن اینکه مداقه بفرمایید: نه واس خاطر اینکه من به روم نمیارم که چقد بدم یا هنرپیشهی خوبیم و فلان. ینی اینا اصلا لازم نیس. انقد مشغول خودتون و دنیای خودتونین که فقط میاین آشیونتون که ریکاوری کنین و برین و همین کارم میکنین و میرین.
همهی گنجیشکای دوسداشتنی من
بعد میگه من زنگ نمیزنم چون حرف ندارم تو ام نمیگی چرا حرف نمیزنی شرمنده میشم ولی تو زنگ بزن بهم که خوشال شم از خوشالی شنیدن صدات حرف بزنم برات :))
در باب پرش افکار
این هواپیمایی که سقوط کرد منو یاد اون هواپیمایی که داشت ولی سقوط نکرد، انداخت. میگن وقتی خوش میگذره زود میگذره درحالی که شاید درستترش اینه که وقتی زود میگذره خوش میگذره! یا حداقل احتمال اینکه وقتی زود میگذره خوش بگذره بیشتره . . . در واقع میشه گفت یکی از شروط خوش گذشتن کش پیدا نکردن و زودگذر بودنه. چرا؟ چون هر چی هر چقد بیشتر طول بکشه احتمال اینکه لحظات خوشیش به ناخوشی بیانجامه، به صورت طبیعی و منطقی بالاتر میره.
میشه بسطش داد به خیلی چیزا. به روابط هم. حسرت و غصه نخورید که چرا رفت چرا نموند چرا مُرد چرا نشد و غیره. همون ایدهال که حسرتشو میخورید، اگه کش پیدا میکرد دیگه انقد خواستنی نبود که الان توو ذهنتون هس. بگید مثلا چه بد که مرد، چه خوب که بود. چه بد که رفت، چه خوب که بود یا حتی چه خوب که نمرد، چه بد که رفت، چه خوب که بود.
نگرانتم خلاصه
بارون میگیره، میرم میشینم رو پلههای جلوی در. چشامو میبندم و میرم توو دنیای خودم. دارم به این فکر میکنم که میشه ساعتشو از پنجره ی اوتوبوس پرت کنی توو خیابون، میتونی کوله پشتیشو عمدا جا بذاری توو مترو، میتونی حتی روتختی مارکدار خوشرنگشو بدی به یه بیخانمان که دیگه با دیدن کادوهایی که واسش خریده بودی و حالا رو دستت موندن هر بار جیگرت از شدت دلتنگیش به شصت تیکهی نامساوی تقسیم نشه. . . میتونی حتی گردنبندشو از گردنت دربیاری و قایمش کنی توو جعبهش ولی موهاتو که دیگه نمیتونی شونه نکنی. هر بار که جلوی آینه واستی تا موهاتو صاف کنی یا همونجوری فرفری یه جوری شونشون کنی که قابل تحمل شن؛ اون تیکهی نامیزون موهات که از لا به لاش گیستو براش بریدی یه راس میره توو چشت. بعد چشت میسوزه، قرمز میشه، آب میاد و در نهایت خودتو توو آینه میبینی که مثل بستنی یخیای که زیر آفتاب ظهر تابستون افتاده وسط پیادهرو، داری آااااب میشی و نابود میشی. توو همین حین حس میکنم انگار صدای یه آهنگ فارسی بککراند افکارم شده. چشامو واز میکنم دنبال صدا میگردم میبینم از ضبط یه بی ام وهی قرمزه که دو متر اونورتر نگه داشته. همزمانی که آهنگ که تموم میشه یه دختر خوشکلم از پلههای خونهی همسایه میاد پایین. برای اینکه خیس نشه بدو بدو میپره توو ماشین و درو میبنده. یه دیقه بعدش ماشین ته خیابون زیر بارون محووو میشه.
پ.ن. مرض دارم :))
پ.ن.2.فک کنم این آهنگ بود
گنجیشک و نه گنجیشک پر
قصهش اینطوریه که: میاین پیشم زخمتونو مرحم میذارم، گوله میشین توو بغلم، خستگی در میکنین، آروم میشین، آب و دون میخورین، بچه میشین بزرگ میشین، عاشق میشین، فارغ میشین، بال و پر میگیرین، آذوقه تونو میندازین رو کولتون، دستمو میذارم رو شونتون بهتون میگم از دورم حواسم بهتون هس و شما میپرید. بعدش دیگه من یه خاطره میشم. یه چیزی مث تنها چیز خوب روزای خیلی بد. خیلیم خوب. عذاب وژدانم نداره. منم در حالی که همچنان و همیشه دوستون دارم همینجا دارم زندگیمو میکنم. روی همون درخت همیشگی. هر وخ خواستین برمیگیردین نخواستینم برنمیگردین. نگرونی و استرسم نداره. قول حتی.
داریووووووووش باید معتاد میموند. اونجوری حتما دین خیلی بزرگتری رو به خاطرخواهاش ادا میکرد. فک کن داریوش قدیم مثلا شکنجهگرو میخوند . یا اینو حتی. اینو اصن
برق چشات بگیرتم :))
خواب دیدم که دقیقا مثل توی بیداریم روی تخت بیمارستان نشستم و دارم با موبایل با کسی صحبت میکنم. احساس میکنم یه جریان برق ضعیف داره وارد سرم میشه. اهمیت نمیدم با خودم میگم توَهمه ولی ولتاژش که بالاتر میره دیگه نمیتونم انکارش کنم. به فکرم میرسه که شاید مشکل سیم گوشیه که توی شارژه. به سختی میتونم دستامو تکون بدم. گوشی رو از شارژ در میارم اما هیچ فرقی نمیکنه. حتی هدستو از توو گوشام درمیارم ولی بازم هیچ فرقی نمیکنه. گوشی رو با همون وضعیتی که عضلاتم قفل کرده به سختی از رو پام میندازم اونور ولی همچنان هیچ فرقی به حالم نمیکنه. حس میکنم فشار برق هی داره بیشتر میشه. اوایلش مغزم سعی میکنه دلیل و منبعشو پیدا کنه ولی رفته رفته تسلیم میشم کم کم دارم با جان کافی ته گرین مایلز همذاتپنداری میکنم که از خواب میپرم. یا از خواب میپروننم. چشامو به سختی باز میکنم. به سختی سعی میکنم اطرافمو ببینم. یه مشت آدم وحشتزده و متعجب بالا سرم واستادن و دارن حرف میزنن. به سختی میتونم بشنوم کی چی میگه. انگار همه همزمان دارن حرف میزنن.
چیزی نیس نترسین. خوبم. فقط هنوز یه لرزش خفیف توو تمام تنم احساس میکنم وبا اینکه ساعتها از بیدار شدنم گذشته به سختی میتونم تکون بخورم. پیچ و مهرههای سر و گردنمو زیادی سفت کردن. یه خردهم وزن لیوان آبی که دارم سعی میکنم از رو میز ورش دارم زیاد شده. حدس میزنم حدوداً چیزی نزدیک یک تن به ضم ته. مثلا.
آدم خیلی خستهایام. مثل توی خوابم دارم زیر یه فشار عجیبی له میشم همیشه و هی نمیمیرم. هی تموم میشم اما تموم نمیشه.
معمولا توو اون سری خوابای خاصم، برای دیگران کاری از دستم برنمیاد ولی اینبار برای خودم کاری از دستم برنمیومد. نمیدونم کدومشون غمگینتره. ولی آزردن غیرعمدِ کسی مطمئنا از همه چی غمگینتره.