آدم خیلی باید به یه نقطهای رسیده باشه که حاضر شه از یه چیزایی بگذره. از خودش. از زندگیش. از هوشش. از احساسش. از عشق. از شانس خوشبختیش. از دوستاش. از هیجان. از بوم و سهپایهش. از مرکب و دواتش. از سازش. از نوشتههاش. از صداش. از کارش. از کتاباش. از اسباب بازیاش. از آب. از نور. از گربهها. از بچهها. از خودش. از آرمانهاش. از آرزوهاش. از رویاهاش. از خواستههاش. . .
آدم باید حالش خیلی بد باشه که فک کنه با تمام مهارتش در کنترل قیافه و حرفا و حرکات و حتی نفساش، ممکنه حتی بدون حضورش حال مخاطبشو بد کنه.
آدم باید خیلی خسته باشه که یه شب بی هیچ دلیل حادی مث شیشه وقتی میفته زمین، صدهزار تیکه شه.
آدم خیلی باید پر باشه که جای خالی واسه هیچ نیازی نداشته باشه.
آدم میترسه
آدم خستهس.
آدم باید ادامه بده به بودنش.
آدم باید از توو چرخگوشت زندگی رد شه.
آدم باید اشکاشو پاک کنه و مثل آدم رفتار کنه.
آدم باید. . .
آدم . . .