قدیما یه روز همتاریخ امروز، توو خنکی صبح پاییز زیر نمنم بارون میرن بیمارستان منو به دنیا میارن و انگار که اتفاق خیلی خوبی افتاده باشه همه خوشحال میشن. من هنوزم نمیدونم چرا اونروز فک کردن من یه اتفاق خوبم! ولی خب گذشته رو نمیشه تغییر داد و اگه میشد شک نکنید اولین کاری که میکردم این بود که وجودمو از اول ِ اول ِ اول ِ ازل پاک میکردم.
واقعیت اینه که من نه خودم یه اتفاق خوبم نه بودنم و نه داشتنم. تولدمم اتفاق مبارکی نیست ولی خب اختیار فکرتون دست خودتونه :))
از تبریکاتون ممنونم. شرمنده کردین. از اینکه به یادم بودین. از اینکه دوسم دارین. از اینکه از تولدم خوشالین مچکرم.
همینا دیگه.
مرسی.