سکانس اخرتم غلطه. درستش اینطوریه که برف میاد یه جماعتی اروم اروم ازت دور میشن و تو میری سمت جلو. میرسی به یه کپه خاک براومده که هنوز روش برف ننشسته. یه نگا به عکس سیا سفیدش میکنی که بغلش یه روبان سیاه زدن. اشکات میریزه رو گونههات، زانوهات سست میشه میشینی بغل قبرش سیگارتو روشن میکنی و با ذهن تصویرسازت قیافشو و صداشو تجسم میکنی و یادت میاری که چقد خواهش کرد بذاری دوسِت داشته باشه و تو چون خسته بودی نذاشتی. بعدشم که گریههات تموم شد پا میشی راهتو میکشی میری ته سیگارتم میندازی همون بغل رو زمین که اتفاقا میگیره به عکس روی قبرو همینجور که تو دور میشی عکسه ام میسوزه و خاکستر میشه.
از اینکه یه غم مشتی دیگه به کیسهی غمات اضافه کردی یه جورایی احساس پیروزی میکنی و خودتو زودتر میرسونی خونه که مثلا غصه باختن آرژانتینو از دست ندی.