خصوصیت دیکتاتورمآبانهایه ولی نمیتونم تحمل کنم کسی خودمو، ادعامو، رفتارمو یا حسن نیتمو زیر سوال ببره. واقعیت اینه که، اینکه من به خودم یا مثلا حرفی که به ضرس قاطع میزنم ایمان دارم و اگه کل کائنات هم شهادت بده که من اشتباه میکنم، من باز هم سر حرفم وایمیستم و اثباتش میکنم یا اینکه در مورد یه چیزی کسی یا موضوعی یه جور خاصی فکر میکنم و هیــــــــچ چیز و هیچ کس حتی خود شخص مورد نظر هم نمی تونه نظرمو در اون مورد عوض کنه، چون من مطمئنم که حق با منه و اشتباه نمیکنم؛ دلیل نمیشه که دیگرانم بتونن چشم بسته همینقدر به من ایمان داشته باشن و باورم کنن. علیالخصوص به خاطر اینکه اکثر مواردی هم که آدما در چنین موقعیتی قرار میگیرن موقعیت حساسیه و الزاما آشکارا با نظر یا ادعای من همگون نیست!
از غریبهها هیچ انتظاری ندارم. و هیچ یعنی هیــــــعچ.
مثلا رئیس قبلیم یه بار توو یه جلسهی خصوصی بهم گفت تو انتقادپذیر نیستی. گفتم اینکه توانایی نقض کردن انتقاد بیپشتوانه یا غلطو دارم ربطی به این نداره که انتقادپذیر نیستم خیلیم راحت بدون اینکه حرصم بگیره یا فک کنم نیازی به توضیح نداره و غیره توضیح دادم خرفهمش کردم هف هشتام مثال اوردم و کاری کردم که آخراش حرفمو قطع کرد و گف خیله خب حرفمو پس میگیرم!
ولی از کسایی که میشناسنم متاسفانه بدون اینکه بخوام، دائم و مطلقققق انتظار دارم! انتظااااااااااار دارم که بهم ایمان داشته باشن و بدونن وقتی یه چیزی رو با قاطعیت و اطمینان میگم درستِ محضه و هیچ جای سوال و بحثی توش نیس. حتی مستقیما انتظار دارم اگه چیزی که میگم دقیقا خلاف نظر خودشونم هست بازم بهم اعتماد کنن و حرفمو بپذیرن. انتظار دارم بدون هیچ چون و چرایی بدون شک بلافاصله و بیدرنگ من یا چیزی که میگم قبول کنن بدون اینکه توضیح بخوان. اگه دیر شه دیگه کار از کار میگذره. دیگه تصمیم بیارزش میشه. دیگه کاری که از اول باید انجام میشد انجام نمیشه. اتفاقی که نباید میفتاد میفته یا اتفاقی که باید میفتاد نمیفته و . . .
بدبختی بزرگتر اینه که خیلیا سوای باقی دلایل از روی تجربه بهشون ثابت شده که به نفعشونه قبولم داشته باشن یه سری دیگه که تعدادشون کم هم نیست و اکثرا جزو غریبهها محسوب میشن ـ همینجوری غریزیطور قبولم میکنن. و به این ترتیب بخش کمی از باقی آدمای غریبه و آشنا باقی میمونن که به خدای وجود من در اون لحظات ِ باید، ایمان نمیارن یا نمیتونن بیارن یا نمیخوان یا هر چی.
اینا اگه غریبه باشن که گفتم اصلا اهمیتی ندارن. اگهم اشنا باشن یا موضوع انقد مهمه و انقد برام ارزش دارن که باهاشون تا جایی که میتونم چک و چونه بزنم و منطق بیارم تا راضیشون کنم، یام که موضوع انقدام اهمیتی نداره و من به یه نگاه بسنده میکنم و میگذرم.
اما. مشکل کجا آغاز میشه؟ اونجایی که وقتی کسی منو میشناسه و این اشتباهو مرتکب میشه و منو باور نمیکنه، فقط در اون موردی که در موردش به من چشم بسته اعتماد نکرده ضرر نمیکنه، بلکه منو برای همیشه از دست میده.
اعتراف میکنم یه تعداد خیلی خیلی معدودی رو که از یه حدی بیشتر دوس دارم تا یه حدی تحمل میکنم ولی هر چقدم دوسشون داشته باشم اگه از یه حدی بگذرن یه روز ترکشون میکنم.
یکی میگفت با گرفتن خودت ازشون جریمشون میکنی. شاید. شایدم واقعا نمیتونم به کسی که حتی یک هزارم درصد بهم شک داره نزدیک شم یا اجازه بدم نزدیکم بمونه.
حالا این فقط عدم اعتماد بود. کسی که فک کنه اشتباه میکنم یا کردم که دیگه هیچی . . .
باید بمیرم. میدونم. ولی خب دست خودم نیست. وقتی به حرفم گوش نکنن یا چیزی که میگمو قبول نکنن یا فک کنن اشتباه منه، بعدا خودشون اذیت میشن، داغون میشن، نابود میشن، ناک اوت میشن. و من دوس ندارم نابود شدن کسایی که دوس دارمو ببینم. دوس ندارم که ینی طاقت ندارم. طاقت به گا رفتنتونو ندارم.
شاید بدم. شاید خیلی بدم. ولی گاهی مثل روحی که توو تنتون بوده، بهتر از خودتون، بیشتر از خودتون، حتی قبل از خودتون میدونم که چتونه. باورش سخته شاید حتی ترسناک. هیچ اجباری توش نیست ولی خب من اینم. یا شما این منو میتونید تحمل کنید، قبولش دارید، میخواییدش یام که هیچ اجباری در مجاورت و معاشرت باهاش ندارید. منم یا هستم یا نیستم. نمیتونم هم باشم هم نباشم. طاقت معلق بودنم ندارم. یا اینوری یا اونوری. "نه اینوری نه اونوری کدوم وری نمیدونم" و بدقلقی و یه ذره اینوری یه ذره اونوری رو نمیتونم تحمل کنم. به هر حال با همهی عجیب غریبیام تهش منم یه آدمم با یه ظرفیت محدود، یه عالم بدی و ضعف دارم شاید در مقابل یه مشتِ کوچیک توانایی و چیزای مثبت.
معذرت میخوام که اینجوریم که هستم. نمیتونم جور دیگهای باشم.
+ Mutlu Ol Yeter