این بود خاطره‌ی من از سحرخیزی حضرت

یه بار دیگه‌م اینو براتون نوشتم ولی الان دوباره یادش افتادم. یهو ساعت چار پنج صبح بیدارم کرد اول با آرامش بعد با داد و بیداد و دعوا که پاشو بریم ساحل بدوئیم. هر چی گفتم بیگی بخواب الان چه وقت ورزشه گف نع که نع. دیگه داش عملا از رو تخت هلم میداد که تسلیم شدم گفتم خب باشه بائا بریم. همین که گفتم بریم یهو دیدم صدای خرخرش بلند شد دوباره :)))