بد شد

قاعدتا وقتی آدم حس میکنه که آدم بدی شده ـ در بهترین حالت اگه خیلی واقع‌بین و درست‌پندار باشه ـ  فرصت زیادی تا وقتی که حسش به واقعیت تبدیل شه نمونده. دیروز تمام روز توی بیمارستان عصبانی بودم و انقد خسته و بی‌حوصله که نه میخواستم نه میتونستم خشممو سرکوب کنم. یکی ازم پرسید باید بمیرم؟ گفتم همه باید بمیرن. یکی کور بود و پیر بود و اسهال داشت. با جیغاش تمام بخشو گذاشته بود رو سرش. سرش داد زدم گفتم تا ساکت نشی کسی رو نمیفرستم سراغت. به یکی که لفتش میداد از جاش تکون بخوره تا معاینه‌ش کنم گفتم هر وقت تونستی تکون بخوری برمیگردم و رفتم درم پش سرم بستم. سر پرستاری که اسم دو تا مریضو قاطی کرده بود داد زدم گفتم آدم چقد باید احمق باشه؟ یکی گف دارم از درد ضف میکنم بهش مسکن دادم گفت نمیخوام بدون هیچ حرفی قرصو انداختم توو سطل اومدم بیرون از اتاق. سر کاراموزی که یه هفته‌س میاد بیمارستان غر زدم که چرا منگی و کارتو مث آدم انجام نمیدی؟ و خیلی چیزای دیگه. عصبانی بودم. کسی رو به ناحق دعوا نکردم ولی حق هیچ کدومشونم نبود که دعواشون کنم. شب که لباسمو داشتم عوض میکردم بیام خونه دیدم چقدر راحت میشه بد شد. دیر شده بود کاریش نمیشد کرد و نکته‌ی آزاردهنده این بود که اگه میشد چی؟