پنجره باز بود صدای همسایه روبهروئیمون میومد که داره با همسایه بالائیمون از توو بالکنشون حرف میزنه. یه پیرزنه ملوس که با شوهر پیرش توی خونهی گندشون بی سر وصدا و تنها زندگی میکنن. صداش بغضالود بود و شاکی. داشت میگف شوهرش بیمارستانه و حالش ظاهرا خوب نیست ینی در بستر مرگه. شاکی بود از دست پرسنل بیمارستان و دکترا. میگف وقتی بعد از کلی بدو بدو یه دکتری رو گیر اورده که ازش حال دقیق و وضعیت شوهرشو بپرسه یه جوری بهش جواب دادن که انگار چون پیره پس اونقدرام اوضاش مهم نیس! و من بهتر از هر کس دیگهای میدونستم، احتمال اینکه پیرزن حرفای دکترو درست فهمیده و تعبیر کرده باشه، چقدر زیاده.
یه روزی وقتی رشتهمو انتخاب کردم یه آرمان داشتم و یه عینک خوشبینی. قدّ یه کوه استواری و ایمان به اینکه میتونم . . .
حالا؟ فقط پنجره رو بستم که بیشتر از این از خودم شرمنده نشم.