بچهم در عجب از تناقض حرفا و کارای دختری که بهش علاقه پیدا کرده اومده سراغم که اینا باهم ینی چی و چه معادلهایه. سعی میکنم براش تریف کنم چی به چیه که وسط حرفام یهو میگه خب مگه نمیشه راجع به همهی اینا صاف و راحت حرف زد؟ بهش توضیح میدم چی میشه که اینجوری میشه. با چشای شیطون خستهش نگام میکنه میگه آخه چرا آدما فک میکنن مجبورن که دروغ بگن؟ بهش میگم یادته توو این ده سال چن میلیون بار ازم پرسیدی چرا دوسم داری؟ میگه واقعا هیچوقت نفمیدم چرا. بهش میگم یکی از دلایلش همینه که فک نمیکنی مجبوری دروغ بگی. میخنده. بغلش میکنم. از خستگی غش میکنه.