دختره پونزده شونزده ساله توو اون گرما و روطوبت با روسری و مانتو نشسته بود توی اوتوبوس بغل شوهر هم سن و سال خودش که یه عرق گیر و شلوار کوتاه تنش بودو هی در وضعیتای مختلف سعی میکرد سرشو بذاره رو شونهی پسره، پسره شونشو که میکشید اونور، دختره دستشو حلقه میکرد توو بازوی پسره. پسره دستشو که جمع میکرد، دختره باز جاشو عوض میکرد و سعی میکرد یه پوزیشن جدید دیگه برای نزدیک شدن یا چسبیدن بهشو پیدا کنه و این روال تمام بیست دیقهای که اینا توو راه بودن ادامه داشت . . .