خواب دیدم که دقیقا مثل توی بیداریم روی تخت بیمارستان نشستم و دارم با موبایل با کسی صحبت میکنم. احساس میکنم یه جریان برق ضعیف داره وارد سرم میشه. اهمیت نمیدم با خودم میگم توَهمه ولی ولتاژش که بالاتر میره دیگه نمیتونم انکارش کنم. به فکرم میرسه که شاید مشکل سیم گوشیه که توی شارژه. به سختی میتونم دستامو تکون بدم. گوشی رو از شارژ در میارم اما هیچ فرقی نمیکنه. حتی هدستو از توو گوشام درمیارم ولی بازم هیچ فرقی نمیکنه. گوشی رو با همون وضعیتی که عضلاتم قفل کرده به سختی از رو پام میندازم اونور ولی همچنان هیچ فرقی به حالم نمیکنه. حس میکنم فشار برق هی داره بیشتر میشه. اوایلش مغزم سعی میکنه دلیل و منبعشو پیدا کنه ولی رفته رفته تسلیم میشم کم کم دارم با جان کافی ته گرین مایلز همذاتپنداری میکنم که از خواب میپرم. یا از خواب میپروننم. چشامو به سختی باز میکنم. به سختی سعی میکنم اطرافمو ببینم. یه مشت آدم وحشتزده و متعجب بالا سرم واستادن و دارن حرف میزنن. به سختی میتونم بشنوم کی چی میگه. انگار همه همزمان دارن حرف میزنن.
چیزی نیس نترسین. خوبم. فقط هنوز یه لرزش خفیف توو تمام تنم احساس میکنم وبا اینکه ساعتها از بیدار شدنم گذشته به سختی میتونم تکون بخورم. پیچ و مهرههای سر و گردنمو زیادی سفت کردن. یه خردهم وزن لیوان آبی که دارم سعی میکنم از رو میز ورش دارم زیاد شده. حدس میزنم حدوداً چیزی نزدیک یک تن به ضم ته. مثلا.
آدم خیلی خستهایام. مثل توی خوابم دارم زیر یه فشار عجیبی له میشم همیشه و هی نمیمیرم. هی تموم میشم اما تموم نمیشه.
معمولا توو اون سری خوابای خاصم، برای دیگران کاری از دستم برنمیاد ولی اینبار برای خودم کاری از دستم برنمیومد. نمیدونم کدومشون غمگینتره. ولی آزردن غیرعمدِ کسی مطمئنا از همه چی غمگینتره.