تنها راه رفع نیازم به حیوونا این بود که توو یه جنگل زندگی میکردم. باید باهاشون دوس میشدم که بیان بهم سر بزنن و برن. هم عذاب وجدان نمیگرفتم که از لونه و آشیونشون جداشون کردم هم زندگیشونو میکردن دیگه. منم زندگیمو میکردم. حالت ایدهالشم این بود که اونور جنگلم دریا میبود که نیازم به دوستی با دلفینا و نهنگام برطرف میشد :)))
در مورد بچهها همینطور. باید توو یه مهدکودک یا پرورشگاه مثلا کار میکردم یا همکاری میکردم. نه خودم یه فرشتهی بیگناه به دنیا اضافه کرده بودم نه مسئولیت مامان بودن داشتم در عین حال دوسم داشتن دوسشون داشتم.
و خیر. جواب سوالی که توو ذهنتونه قاطعانه منفیه اگهم سوال نبود پیشناهاد بود که خیلی کسشره درشو بذارین. متخصص اطفال بودن سختترین کار دنیاس و از من برنمیاد. برمیاد جونشو ندارم. همون مدتی که توو بخش کودکان بیمارستان دانشگامون توو دورهی دانشجوئیم کار میکردم کافی بود.