یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پیشی سفید کوچولوی شیطون و تنها بود که نه حوصلهی آدما رو داشت نه حوصلهی پیشیارو. تنهایی رو بعد از تیلههای رنگوارنگش و آببازی از همه چی بیشتر دوس داش . . .
تا اینکه یه رووووز همینجور که داش توو کوچه پسکوچههای شیشهای شهرِ آدما قدم میزد یهو چشش خورد به یه گولهی کوچولوی نور که بیهوا واسه خودش اینور و اونور قل میخورد.
پیشی که یه دل نه صد دل شیفتهی گولهی درخشان اسرارآمیز شده بود، دوئید و دوئید سمتش ولی تا از لابه لای دست و پای آدمای مزاحم رد شه و به گوله برسه، دیر شده بود و گوله قل خورده بود و رفته بود.
ولی پیشی کوچولو تسلیم نشد انقد همون دوروبرا گشت و گشت تا بالاخره گوله رو چن تا خیابون اونورتر همون نزدیکیا دوباره پیدا کرد.
رفت پیشش که بهش دس بزنه ببینه چی میشه. گولهی اسرارآمیز که اصلا خوش نداش کسی بهش دس بزنه، خواست خودشو بکشه کنار و جاخالی بده ولی یه نگا به پیشی سفید کوچولو کرد دید به نظر مهربونه، نرمه، تمیزه، چشاشم مث خودش برق میزنه اینا، دیگه خودشو نکشید کنار اجازه داد پیشی با احتیاط مخصوص پیشیایی بهش پنگول بزنه.
پیشی و گولهی نور با هم دوست و همبازی شدن. گولهی نورای رنگی و سحرآمیز زمانو میخورد، پیشی کوچولو هم لیسش میزد، نازش میکرد، بوسش میکرد، باهاش بازی میکرد، دوسش داشت. خیلی دوسش داشت. خیلی خیلی دوسش داشت. پیشی واسه گولهش میمرد . . .
اما چشتون روز بد نبینه یه روز صب وقتی پیشی بیدار شد دید گوله توو بغلش نیس! اینورو گشت اونورو گشت. دید عه عه عه گوله قل خورده گوشهی اتاق، کنج دیوارو خودشو مچاله کرده توو خودش. اولش فک کرد گوله حوصلهش سر رفته و میخواد بازی کنه ولی وقتی بهش نزدیک شد دید گولهش دیگه برق نمیزنه، دیگه باهاش حرفم حتی نمیزنه، یه عالمهم رو سر و صورتش جای چنگ و زخمه . . .
پیشی که از غصه گریهش گرفته بود دستشو اورد بالا که گولهشو ناز کنه که یهو دید پنجهش قرمز و خونیه ولی خون خودش نیس . . .
پیشی هر چی فک میکرد یادش نمیومد که کِی گولهی مهربونیشو چنگ انداخته، اصن به عقلش جور در نمیومد، چجوری دلش اومده ینی؟ پیشی گولهشو قد جونش، قد خدا دوس داشت. پیشی واسه گولهش میمرد . . .
پیشی هی یه نگا به دستاش میکرد یه نگا به گوله. هر چیم که میپرسید گوله جوابشو نمیداد که. میگف نمیتونم بات حرف بزنم. پیشی میخواس زخمای گولهشو لیس بزنه نازش کنه بلکه زودتر خوب شه ولی میترسید دوباره؟ زخمیترش کنه. از خودش بیزار بود. بیزارتر شده بود. گیج و غمگین و خسته بود. نمیدونست چیکار باید بکنه. نمیدونست چیکار میتونه بکنه. نمیدونست چیکار کنه. نمیدونست چرا اینجوری شده. دلش نمیومد گولهشو تنها بذاره ولی دلش میخواس خودشو زودتر گم و گور کنه. دلش میخواس بره وسط اوتوبان تا زیر هفتادتا ماشین پش سر هم له شه. دلش میخواس بره توو تنور نونوایی کباب شه. دلش میخواس بره توو اشغالا قایم شه که همراه اشغالا زنده زنده چال شه. دلش میخواس نباشه. تنها چیز دیگهایام که دلش میخواس این بود که گولهش خوب شه.
پیشی رفت ولی نمرد. خیلی سعی کرد ولی آدمای نفهم احمق هی اشتباهی نجاتش دادن. گولهم مثل قبل میون جمعیت گم شد.
حالا امروز تولدشه. من باید از طرف پیشی بهش تبریک بگم. تولدت مبارک گولهی مهربونی، گولهی نورای اسرارآمیز، گولهی خوبی، تولدت مبارک.
باش. همیشه باش. نباشی دنیا حتما چیزی کم خواهد داشت و دور و بریات بی تو حتما دنیای تاریکتر و غیرقابل تحملتری خواهند داشت. امیدوارم امسالت پراز دلخوشی باشه. غصههات کمی کمتر باشه. دستت توو دست کسی که لیاقتشو داره باشه. دلت زخماش دوا شه. خندهت روا شه. حالت روبه را شه. امیدوارم خوب باشی.
پ.ن. خصوصی: گفته بودم فقط بذار دوسِت داشته باشم. حالا میبینم که فرقی هم نداره بذاری یا نه چون نذاری هم من باز دوسِت دارم. کسی چه میدونه، شایدم شد و یه روز برات مردم حتی. به خودم مربوطه. شایدم حتی تو هیچوفت نفهمی. خیلیم بهتر. . .