چون هم گشنمه هم خیلی کار دارم تصمیم گرفتم برم زیر پتو و دوباره بخوابم که وقتی بیدار شدم فرصتی برای انجام کارا نباشه.
یلداتون مبارک
دلاتون مثل روزاتون روز به روز روشنتر، غما و درداتون کمتر، خوشیاتون بیشتر.
اینم فال امسالتون:
جهان به مجلس مستان بیخرد ماند / که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست*
هر طرف نگاه میکنی جوئی از خون...
حکم اعدام میلاد زهرهوند رو بدون اطلاع به خونوادهش امروز اجرا کردن...
تسلیم 🏲
دچار اختلال "که چی" شدم. الان انقدر نوشته دارم ولی فکر میکنم که چی پستشون کنم. انقدر ننوشته هم دارم بازم فکر میکنم که چی بنویسمشون. خستهم. خوب نیستم. سر شب خیلی بدتر بودم. یه چی توو مایههای اینکه:حالم بده. اصن نمیدونم چیکار دارم میکنم یا چیکار باید بکنم. واقعا دلم نمیخواد ادامه بدم. همه چی انگار مفهومشو از دست داده. چیکار کردم؟ این چه زندگیایه واسه خودم ساختم. حالا چه کنیم؟ آشغالامونو بریزیم دور بریم بخوابیم توو قبر. اشتبا کردیم دیگه. اشکال نداره. شرّمونو کم کنیم شاید درست شه، ها؟ من زورم نمیرسه ديگه چیزیو درست کنم یا از نو بسازم. چیو اصلاً؟ و که چی؟ وقتی انقدر همه چی آشفته و پریشونه، وقتی انقدر همه چی غلط و خراب و داغون و ویرانه، وقتی هر طرفو نگا میکنی انقدر بیعدالتی و نابرابری و بدبختی و کثافت و رنج و درد و گرههای کور و گرفتاریای بیدرمونه، وقتی انقدر همه جا همه چی اشششتباهه، وقتی هیچ کاری، هیچ کمکی نمیشه کرد، وقتی هیچ تغییری نمیشه ایجاد کرد، وقتی هیچ التیامی نیست، وقتی انقدر همه چی بیهودهس، و وقتی همه همینجوری خوشحال و راضی و پر از ذوق و اشتیاق و امید به زندگین، وقتی همه همینجوری با همه چی کنار اومدن و هر کی به فکر تلاشه واسه بقای باکیفیتتر خودش، وقتی مشکلی با مشکلات ندارن، وقتی پر از شور زندگین... لابد پس غلط منم. اشتباه منم. من عوضیام. خستهم. تسلیم...
برای آرمیتا
همه هم قاضی و حق به جانب!
یه سگ ولگردی به یه کودک حمله کرده و کشتتش. حادثه بسیار دلخراش و وحشتناکیه. منتها پیشنهادم دارم به خانمها و آقایانی که اینجور مواقع نه فقط اون حیوون و نه فقط حیوونای ولگرد بلکه همه حیوانات و همه حامیان این موجودات رو نه تنها فقط سرزنش بلکه علناً لعن و نفرین میکنن: پرسش یا تحقیق کنید ببینید سرپرست بچه اون لحظه کجا و در چه حالی بوده و چرا این اتفاق بینهایت تراژیک و غیرقابل جبران تونسته به وقوع بپیونده... شاید لازم باشه والدین بیمسئولیت و بیاحتیاط کودک هم تحت پوشش نفرین نالههاتون قرار بدید.
مهربون باشید
دائم در حال محکوم کردن و ناروا گفتن به حامیان حیواناتید و این خوب نیست. حیواناتم مثل ما حق زندگی دارن. مثل ما احساس دارن. مثل ما درک و هوش دارن. هر کدومشون مثل ما برای خودشون حتی شخصیت دارن. مثل ما خانواده و دوست دارن. مثل ما سیستم عصبی دارن. مثل ما آسیبپذیرن. دردو حس میکنن. خسته میشن. غمگین یا خوشحال میشن. معرفت دارن. به زبان ما نمیتونن حرف بزنن ولی با صداها و از راههای مختلف با هم و حتی با ما، توانایی برقراری ارتباط دارن. حیوانات اشیاء نیستن. جان دارن و جانشون مثل جان ما ارزش داره. حیوانات رو دوست داشته باشید، آزارشون ندید و اگر نیاز دارن و از دستتون برمیاد کمکشون کنید. جای دوری نمیره. یه بار امتحان کنید قول میدم خودشون کاری میکنن که مهرشون به دلتون بشینه.
𐩕
Home
شبیه حس آدم به معشوقیه که بهش گفته نمیخوامت و تو ترکش کردی ولی همچنان و با تمام وجودت میخوائیش...
🚲
دمش گرم. آفرین بهش. در کل کاملاً درست میگه و از صمیم قلب امیدوارم در راهش موفق باشه.
منتها اولاً اینکه خواستم ببینم چند سالتونه که ببینم باید به هر بزرگتری احترام گذاشت یا نه حالا چون یهویی و غیرمنتظره بوده اوکیه ولی انصافاً تیکه مؤدبانهم خواستین بندازین یه چیزی بگین یه مفهومی داشته باشه، طرف لااقل دو دیقه به فکر فرو بره. حالا شما تا براتون پیش نیومده فرصت دارید میتونید فکر کنید تیکههای سنگین بسازید یا پیدا کنید که توو شرایط لازم آماده شلیک باشین:)) نکته بعد اینه که مسئله متاسفانه یه کم به این سادگیا نیست که ایشون گفتن. طبق تجربه؛ آدمای اونجوری با حرفا و حرکات اینجوری به این راحتیا اوکی نمیشن. اینا انقدر پررو و وقیح هستن و چون تمام عمر هم با اون تربیت زنستیز اشتباه بزرگ شدن و هیچ قانونی هم برای مبارزه باهاشون وجود نداشته و نداره، معمولاً بیشترم حال میکنن طرف عصبانی شه یا بیاد یه چیزیم بارشون کنه. روشی برای جلب توجهه دیگه. بعدم به عنوان کسی که بهت در ملاءعام تعرض میشه علی الخصوص تعرض کلامی؛ نه حامی اجتماعی ـ فرهنگی داری نه قانونی هست و عملاً دستت به جایی بند نیست. علیالخصوص که زن باشی. حالا ما عادت کردیم توو همچون جامعهای با خیلی مسائل کنار بیایم و از خیلی شرایط جون سالم به در ببریم و یاد گرفتیم از خیلی چیزا بیتوجه بگذریم و به خیلی چیزا عکسالعمل نشون ندیم تا برامون شر کمتری درست شه و از مشکلات بیشتر بعدی در امون بمونیم ولی حقیقت اینه که راه درست همینیه که این خانوم خوشکل دوچرخهسوار گفت. باید به ترسمون غلبه کنیم، پی دردسرهای بزرگتر و بیاحترامیهای بیشتر رو به تنمون بمالیم، جرأت به خرج بدیم و ریسک کنیم اما بی عکسالعمل گذر نکنیم، برگردیم و باهاشون حرف بزنیم و بهشون بگیم حرف بدی زدن و کار اشتباهی کردن و چرا... با شرایط فعلی چارهی دیگهای نداریم. به امید روزای روشن. همین دیگه. مرسی.
درست میشه ایشالا
چند وقت پیشام خیلی عجیب و غافلگیرانه خواب شاهینو میدیدم. دراز کشیده بودیم، بغلش کرده بودم و بهش میگفتم همه چی درست میشه غصه نخور...
در باب مهاجرت
...the show? the torment must go on
دوس دارم بگم، خب من دیگه نمیتونم و برم بخوابم رو تخت، خیره شم به سقف تا ایشالا زودتر بمیرم ولی خب هممون میدونیم که نمیشه پس چی؟ پس دیگه نمیتونم نداریم. ادامه میدهیم تا مرگ. عهع عهع عهع
نگار
نگار کوچولوی شیطون ببچارهی تنها، یه بچه گربهس که وزنش هنوز به دو کیلوعم نمیرسه. چیه؟ خیالتون راحت شد فهمیدین آدم نیس گربهس؟ چرا؟ جون جونه دیگه. مال هر موجود زندهای که باشه... الان کی گفته جون من مثلا مهمتر یا باارزشتر از جون این بچه گربهس؟
the mirage in a nightmare
خواب میدیدم رفتم از داروخونهای که داخل یه پاساژ بود دارو بخرم، گویندهی رادیوی پاساژ لیلی بود. گشتم در استودیو رو پیدا کردم، منتظر موندم اومد بیرون. کلاه هودیش رو سرش بود و قیافهشو درست نمیدیدم. حدس زدم که خودشه و تصمیم گرفتم بدون حرف راهمو بگیرم برم. چند قدم جلوتر صداشو شنیدم که با اسم و فامیل صدام کرد. برگشتم گفتم فاک یو و دویدم سمتش، بغلش کردم، گفتم میتونم محکم بغلت کنم؟ گفت اره و من محکمتر بغلش کردم ولی حس کردم مثل همیشه نیس خواستم دستمو بذارم رو شونهش، دیدم عکسشه رو یه پوستر. خودش نبود عکسش بود میفمی؟ :)) عصبانی داشتم با خودم فکر میکردم بیا! توهمی هم شدی که خوشبختانه بیدار شدم. بعد بیدار شدم همونجوری با چشای نیمه بسته سرچش کردم. پیدا کردن اینستا و ایمیلش کار سختی نیست بدون سرچ حتی باید میدونستمش. تمام این مدت هم حس میکردم چقدر بودنش میتونه برام خوب باشه و چقد دوست دارم که بازم داشته باشمش. بعد کروم رو بستم و با خودم فکر کردم که خب که چی. الان اگه بود چی؟ دیدم جوابم هیچیه. دوباره دراز کشیدم چشامو بستم و دیگه به چیزی فکر نکردم.
ناموساً به همون خدای رنگینکمون رواست...
« آنها در روز عاشورا چوبههایداری که به رنگ پرچم امپراتوری روس تزیین شده بود برپا نمودند و اعدامها را آغاز نمودند. از جمله اعدامیان این روز روسها دو پسر علی مسیو بودند. این دو برادر که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده بودند هنگامی که به پای چوبه دار آورده شدند، طنابی را که به گردنشان میانداختند بوسیدند و به آذربایجانی فریاد زدند زنده باد ایران! زنده باد مشروطه »*
interim report :))
اون مطالبی که در مورد فمینیسم میخواستم براتون بنویسم یا به عبارتی قولشو داده بودم خیلی بیشتر از اونی شده که در نظرم بود و تموم هم نشده هنوز. متأسفانه کارا و مسئولیتای دیگهای جز نوشتن دارم و این باعث میشه نتونم تمام انرژی و وقتمو بتونم در این راه خرج کنم. به هر حال خواستم بگم کمی بیشتر طول خواهد کشید.
علاوه بر اون حدود چارصدتا مطلبم توو درفتم هس که حدود نصفشون کامله و بقیه نیمه کاره یا بعضا فقط کلیدواژهای و تلگرافی نوشته شده. امیدوارم قبل از مرگم و پیش از اینکه انقدر زیاد و روی هم انباشته شن که کلاً بخوام قیدشونو بزنم ردیفشون کنم و در اختیارتون بذارم.
البته واضحه برای شما که تفننی اینجا رو میخونید اهمیتی نداره ولی برای خودم اهمیت داره...
حالا. یه کاریش میکنیم بالاخره. فعلاً میبوسمتون و امیدوارم شب خوبی داشته باشین تا بعد.
اون زودپز قدیمیا بود یهو میترکید
ببخشید خیلی عذر میخوام نیمه شبه ولی تار و پودم داره از هم میپاشه مجبورم سؤال کنم. میگم شماها راحت میخوابین؟ یعنی میخوام بدونم چشاتونو میبندین قیافهی اون همه خونی که تو این همه سال ریختن و به چشم دیدیم نمیاد جلو چشاتون؟ رمز فراموشیتون چیه؟ من هنوز ماشین یهو میپیچه جلوم فکر میکنم دوازده سالمه و کمیته میخواد مثل گوسفند دست و پامو بگیره بندازتم توو ماشین و از رو دوچرخهم سه بار رد شه که مطمئن شه دیگه قابل استفاده نیست. هنوز پلیس میبینم احساس ناامنی میکنم. هنوز حتی مریض توو بیمارستان وقتی خونریزی داره دونه دونه از عزت تا کیان میاد جلو چشمم. من هنوز کسی که صاحب یه سازی نیس میخواد بهش دست بزنه میترسم ببرتش بالا بکوبتش توو دیوار و پودرش کنه. من هنوز جای زخم خرده شیشههایی که موقع یورششون به خونه رو سرم فرود اومد و رو تنم ریخت خوب نشده. من هنوز صفحات اخر یادداشتای کسی که دوسش داشتم و وقتی تن پاره پاره و معتاد شدهشو از زندان تحویل گرفتیم سه ماه بعد خودشو کشت نتونستم بخونم. من هنوز به آب بارون که توو چالههای خیابون جمع میشه زیاد خیره شم به خودم میام میبینم توهم زدم و خون بچههای خردسالی که توو زاهدان کف خیابون کشتنو میدیدم. من هنوز خانمای چادری بهم نزدیک میشن احساس خفگی میکنم چون یاد سیم جین شدنا و اخراج شدنام از مدرسه میفتم به خاطر حرفام. هنوز صدای جیغ خفه میشنوم یاد شرح اون تجاوزاتی توو زندانامون میفتم که هضمش برای جنایتکارای بند جرائم جنسی هم سخته. من هنوز هرروز حالم بده. شما چطورین؟ به جز مسائل مالی و عشقیای که هس چیزیتون نیس؟ اگه هس که چرا به نظر میرسه نیس؟ اگهم نیس که رمزشو به منم بگین من قول میدم به جاش وقتی مُردم به خدا بگم براتون توو بهشت اون بالابالاها که بیشک حقتونه جا رزرو کنه.
شاید شروع پروسه همین باشه
بدون حدّ
من وطنمو میخوام
چرا باید بعد از اینهمه سال دلم برای جایی که دیگه هیچی و هیشکیو توش ندارم انقدر تنگ شه که بشینم گریه کنم :(
بفرمایید شام
همهی نوابغ من
خونوادگی سوپرایزم کردن
done
سه
درود بر یزید؟
فایدهای هم نداره
special level of nonsense
چون سر زلف پریشان کسیام یاد میآید*
لیلیام
امروز تولدشه، چه روز خجستهای و چه اتفاق مبارکی. کاش به خودشم میشد یاداوری کنم که چقدر دوسش دارم و اینکه فکر میکنم چقدر خوب که اون سال با هم همکلاس شدیم و من پیداش کردم گرچه الان باز گمش کردم |:
خواب ظنّ :))
خواب دیدم ایران توو اسنپیم، با فاصله نشسته بودیم صندلی عقب. راننده پیچید توی یه کوچه و دم در دفترشون زد رو ترمز، اینم داشت خیلی با عجله پیاده میشد که دستشو گرفتم، خودمو دراز کردم سمتش، لباشو بوسیدم و در همون حین به این فکر کردم که عجب کاری کردم، ما که دیگه با هم نیستیم چرا اصن من اینکارو کردم و اگه بوس بَکم نمیکرد یا اگه عصبانی یا ناراحت میشد چی؟ بعدشم به این نتیجه رسیدم که حالا که کردم و ضمناً گور بابای راننده که داره توو اینه نگامون میکنه اونم در عین خنثی و بیتفاوت موندنش خودشو عقب نکشید و یه جوری برخورد کرد که انگار همه چی خیلی عادیه و بعدش همچنان بدون حرف و بیخدافظی درو باز کرد رف. منم توو اسنپی که نمیدونستم باهاش کجا میخوام برم موندم تا بیدار شم :)))
نصایح الشریه
منم همینطور :))
گویا باباش گفته بوده معلومه خانوم دکتر خیلی اهل مشروبه. پرسیدم چطور؟ گف به خاطر صدات
امید اینکه نرسیم به اون مرحله هرگز؛ ولی خب
در عرض چل دیقه/ و چرا آخه اصن :))
صبح زود از سر کار برگشته بودم و از شدت خستگی جنازه بودم. خانوم همسایه توو کوچه بود، همون در حال راه رفتن بهش سلام کردم و پامو گذاشتم رو پله که برم سمت در. باورتون نمیشه من خودمم اگه راوی نبودم باورم نمیشد ولی همونجور که من یه پا رو پله یه پا توو کوچه واستاده بودم کل داستان زندگیشو به همراه پکیج کامل مشکلات جسمی، روحی و روانیش از کودکی تا الان برام تعریف کرد لابهلای حرفاش خندید، بغض کرد، آسمونو نگاه کرد، گریه کرد، آروم شد و در نهایت گفت ببخشیدا میدونستم خستهای ولی...
آن روز ز روبهای اشکت به کجا/ وان گرمسریهای چو اشکت پس کو*
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو/ باید که ز یک دگر نگردانی رو*
اینجوری برای همه بهتره...
میل خودتونه ولی اگه خدای نکرده دکترا عزیزیتونو جواب کردن، اجازه بدین روزای آخرشو بیاد خونه و کارایی که دوس داره با کسایی که دوس داره بکنه. کسی که فرصتش کوتاه و محدوده، به خاطر یه روز دو روز بیشتر کنار شما موندن ولی با عذاب نفس کشیدن اسیر بیمارستان و دوا درمون دکوری نکنین. با مصیبتی که براتون پیش اومده روبهرو شید و سعی کنید شرایطو بپذیرید. رها کنید و کمکش کنید رها کنه.
همبستگی غیرعمدی
یاد سیاوشهامون گرامی...
چارشنبهسوری سر کار بودم امیدوارم بلایی سر خودتون نیاورده باشین. زردیتون از تکتک وابستگان به رژیم و سرخی تکتک اونا از شما... آتیش زندیگتون همیشه روشن و گرم، دلتون پر از امید و خالی از غم و زخم...