به هر حال میفرمایند دونستن هر چیز بهتر از جهلشه
خوب نیستم نه از فرط عشق و دلتنگی، نه از درد روزگار و غم یار و... فقط خوب نیستم. هیعچ. اصلا. نع. کاریشم نمیشه کرد. درست میشه. به هر حال هیچ چیز همیشه پایدار نیست. درست میشه. درست میشه
اینجای لپاشم مث من شوکولات قایم کرده
مسلما هنوز به این هم فکر میکنم که چطور یکی میتونه یه بچه رو، ینی یه فرشتهی کوچولوی بیگناه بیدفاع طفلکیو اینطور کتک بزنه؟! ولی بیشتر به این فکر میکنم که گذشته از این بلاهایی که سر تن این بچهها آوردن، چه بلااایی سر دل طفلکیشون اومده که هیچوقتم هیچکس نمیتونه ببینتشون... کی قراره این گنجیشکای زخمی و طفلکو پناه بده؟
:(
های
خیر. از توو قبر نمینویسم براتون. زندهام هنوز ولی همچنان نه حال و حوصله دارم، نه وقت و انرژی.
حدود سیصد چارصد تا پست توو درفت بلاگمه. فایلای صوتی اینارم باید درست کنم. میدونم. پستای قدیمی و خیلی چیزای دیگه که قبلا قولشو دادمم یادمه. باشه.
فعلا نمیدونم دقیقا میخوام چیکار کنم ولی حالا یه کاریش میکنم. علی الحساب بدونید ممکنه گهگاهی احیانا جز حرفای الانم یه چیزی از این توو درفتیا بذارم بخونید. ممکنه مال خیلی وقت پیشا باشه ممکنه هم مال تازگیا باشه. خیلی کنکاو نکنید و سعی نکنید چیزیو به چیز دیگهای، کسی، زمانی یا شرایط خاصی ربط بدید. بخونید رد شید. کلا زیاد فشار نیارید.
مخلص
بعد دیگه همش فقط بری
یه وقتائیم آدم خیلی داغون خیلی محکم خیلی یارو دوس داره بره واسته روبهروش داد بزنه بگه دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارم. میشنوی؟ دوسِت دارم الاغ. دوسِت دارررررررررررم کسکشششش. میفمی؟ دوسِت دارم آشغال. دوسِت دارم نفهم. دوووووسِت دارم ...
بعد چشت بیفته توو چشاش بعد بیای. بعد بری.
متاسفانه متاسفانه با تاکید فراوان متاسفانه
یه لحظاتیم هس که مهمترین نیازم دسرسی به یه تیغ تیزه که باهاش بسته به شرایطی که توشم رگ گردنم یا مچ دستمو بزنم و لذت ببرم. متاسفانه در این موردم مثل بقیهی موارد و مواقع نیازهای دیگرانو به نیازهای خودم ارجحیت میدم...
واقعیت تلخ. بله.
حالا برا شما شاید خنده دار نباشه ولی برا من خیلی خنده دار بود
از مریض پرسیدم امروز چطوری گف مرسی شما چطورین؟ :)))
بعد خودش فمید چه سوتیای داده گف اخه هیشکی از شما نمیپرسه، همش شما نگران بقیهاین گفتم بپرسم :)))
یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی*
دوش گرفته بودم جلو آینه داشتم موهامو شونه میکردم، به خودم گفتم چه شامپوی خوبی خریدم ایندفه، موهام چه برقی میزنه! یه کم دیگه نگا کردم دیدم تأثیر شامپو نیس، تارای نقرهای لای موهامه که باعث شده موهام برق بزنه.
* بیدل
مرسی اه
این روزا چشمم این ور و اونور هی میخوره به تیکههای این مدلی که یارو هر روز داره صبونه کلهپاچه و ناهار کباب میخوره ولی مخالف قربونی کردنه گوسفنداعه. هار هار هار هور هور هور.
منم گیاهخوار نیستم. نه بابتش احساس گناه میکنم نه مفتخرم. قصدم از این نوشته ام توجیه و توبیخ کسی نیس،
اما !!!
فرق هست بین سر بریدن یه موجود زنده با دستای خودت یا بابات یا بابابزرگت یا قصاب محلتون جلو چش بچهها و در و همسایه و راه انداختن خون توو جوب جلوی خونه با گوشت حاضری از مغازه خریدن!
بحث، نفس گوشتخواری نیست. بحث، سر بریدنه.
و !!!
فرق هست بین کسی که برای زنده موندن شکار میکنه و کسی که سرگرمیش شکاره!
فرق هست بین دکتری یا کسی که بالا سر مریضش وایمیسته تا نفس آخرشو بکشه و کسی که میره توو میدون دار اعدام کسی رو تماشا کنه!
فرق هست بین کسی که حیوونا رو دوس داره و کسی که دلش میاد حیوونا رو قربونی کنه و بعدش جشن بگیره!
فرق هست بین کسی که مجبوره یا معذوره و کسی که میخواد!
قضاوت با خودتون.
قبل از همه چیز اخماتونو باز کنید
زندگی خیلی کوتاهتر و بیرحمتر از اونیه که به نظر میرسه. قبل از اینکه بخواید خودتونو آماده کنید، اتفاقی که نباید میفته و اونوقت دیگه هیچ کس هیچ چ چ کاری نمیتونه بکنه جز پذیرفتنش.
اگه کسی رو دوس دارید منتظر لحظهی ایدهآل برای اعترافش نباشید. برای اعتراف به اشتباهاتون پشت دیوار غرورتون قایم نشید. با چیزای کوچیک عصبانی نشید. به خاطر چیزای بیارزش کسی رو نرنجونید. برای کارای خوب، برای هدیه دادن، برای شروع دوباره، برای آشتی کردن، برای خوشبخت شدن، برای تجربهی دلخوشیای کوچیک، برای بلند شدن بعد از زمین خوردن، برای خطر کردن، برای عشق، برای زندگی کردن جای به زور نفس کشیدن و برای خیلی چیزای دیگه صبر نکنید. منتظر فردا و اول هفته و اول ماه و مناسبتای دیگه نباشید. شاید اون روزا هیچ وقت نیان. شاید خیلی زودتر از اونی که فکر کنید دیر شه. شاید دیگه هیچوقت نشه. شاید هیچوقت وقت نشه یا شاید هیچ وقت وقتش نشه.
روزگار در گذره و هیچ چیز ارزش از دست دادن حس خوبِ بعد از انجام کارایی که دوس دارید رو نداره.
شاید فردا که نه، شاید حتی یک ساعت دیگه هم، شما یا اونی که باید دیگه نباشه. لج نکنید.
بوم ـــــــــــــــــــــــــ
زنگ زده میگه تصادف کردم. میگم حالت خوبه؟ کجایی؟ میگه بهش بگو من عاشقشم. من همیشه عاشقش بودم. من . . . سرفه میکنه و من دقیقا نمیدونم تصور منه یا واقعیت ولی حس میکنم خونی که توو دهنش جمع شده رو بعد از سرفههاش تف میکنه بیرون. بهش میگم آروم باش. فک کن من پیشتم دستتو گرفتم منو نگا کن بعد آروم برام تریف کن ببینم چی شده؟ کجایی؟ به فارسی میگه " گیر کردم" میخنده. میگه مث خفاش با کمربند ایمنی از صندلی ماشینم که چپ کرده آویزونم. میگه موهامو باید کوتاه میکردم. واقعا باید کوتاهشون میکردم. باید به حرفت گوش میدادم موهامو باید کوتاه میکردم. کوتاه مردونه تره. مردونه تر اره مردونهتر بهتره . . . صداش میکنم. به خودش میاد. میگه ایربگ واز شده ولی عین آدامسی که ترکیده چسبیده به در و دیوار. و باز ناامیدانه میخنده. میگه قول میدی بهش بگی من همیشه عاشقش بودم. میگم صدای آمبولانس میاد و این ینی تو قرار نیس بمیری ، پس وقتی از اون تلهای که توش گیر کردی درومدی خودت بهش میگی. باز میخنده و میگه بهش بگو اینکه لایق قلبش نبودم دلیل نمیشه جراح قلب لایقیم نباشم. بهش بگو توو دقیقههای آخر عمرم این یکی رو دیگه زیر سوأل نبره لطفا. بهش بگو جای این شیشه که عین شمشیر فرو رفته توو سینهم باید دست تو میبود. به فارسی میگه بهش بگو دوسِش داشتم فرشتهی کوچولو. بهش میگم تو حق نداری اونور دنیا پشت تلفن در حالی که گیر کردی بمیری.
میگه یه روز خودت یادم دادی "مرگ حقه" به فارسی.
میگم چرا امدادگرا نمیان سراغت. دیدن که تو گیر کردی؟ میدونن زندهای؟ هان؟ میگه اسم معشوقهی خیام میدونی چی بود؟ میگم هر وخ تو جواب منو بدی منم جواب تو رو میدم. میگه قول؟ میگم قول.
میگه بوی سوختگی میاد و من گیر کردم. میگم تسلیم شدی؟ میگه خوبه زنم نشدی چون من انقد خسیسم که مرگمو جوری برنامهریزی کردم که حتی برای سوزوندن جسدمم پول خرج نکنم و باز میخنده.
میگم چیکار کنم برات؟ میگه حرف بزن برام. میگه شاید موقع انفجار گوشم یه تیکه از صدای تو رم با خودش ببره. میگه اونوخ دیگه صدات برای همیشه توو گوشم میمونه . . .
یاسر
امروز تولد یه مرد خستهی مهربونه که اگه بدشانسیاشو لیست کنه احتمالا میتونه باهاش رکود بزنه. ولی این مرد یه مهندس بالیاقته که با صداقت و جرأت به چیزای درست ایمان داره. چیزایی که خیلیا حتی از فکر کردن بهشونم میترسن. این مرد خیلی خسته، پولای گنده و ماشینای گرون و خیلی چیزای دیگه که توو دنیای آدمای امروز ارزش حساب میشه نداره، ولی به یقین چیزایی که داره اونو از بقیه در انسان بودن متمایز میکنه و منو از شناختنش، رفاقتش و نزدیک بودنش باهام بسیار خوشحال.
یکی که به دنیا اومدنش و بودنش واقعا مبارکه و خوبه که هست.
داداشم تولدت مبارک. امیدوارم امسال دلت خوش باشه و غصههات کمتر.
کلید اسرارآمیز
امروز داشتم میرفتم بیمارستان یه کیلید رو زمین پیدا کردم. از این کیلید گل منگلیای در صندوقچه و کمدای قدیمی و اینا. خواستم ورش دارم دیدم انقد قفل توو زندگیم دارم تا بخوام امتحان کنم ببینم کدومشو قراره واز کنه فسیل شدم، دیگه ولش کردم همونجا که بود و راهمو کشیدم رفتم.
از عجایب خلقتم به نوبه خودم
موجودی هستم که میتونم یک ساعت و بیست و پنج دیقه منتظر باشم بدون اینکه هیچ احساس خاصی در اثر انتظار توم به وجود بیاد. بدون همراه، موبایل، اینترنت و حتی صندلی.
یهو یادم افتاد ـ دلیل خاصی نداش
دوس دختر قبلیش بهش خیانت کرده بود و او سه سااااال با خودش کلنجار رفته بود تا با خودش و تموم شدن رابطهش کنار بیاد. من و ط نزدیکترین دوستاش بودیم ولی اواخر رفتارش با من فرق کرده بود و تقریبا همه دانشگا حدس میزدن که به زودی موضوع جدید صحبتشون توی سلف چیه.
منم ی رو دوس داشتم و ی اولین کسی بود که بعد از سالها میتونستم باهاش به یه رابطه فکر کنم ولی ط فک میکرد که عاشق شده و من نمیخواستم دوسدختر کسی که رفیقم عاشقش شده، بشم.
یه روز از کلاس که اومدیم بیرون بیمقدمه پرسید شماها اگه دوسپسر داشته باشید بهش خیانت میکنید؟
جوابش برای من خیلی ساده و مسلم بود ولی ط گفته بود که عاشق شده. بنابراین برای آخرین بار مستقیم توو چشای خیلی آبیش نگا کردم و گفتم: نمیدونم!!! سیگارم نمیکشیدم اون وقتا. وگرنه حتما اولین کاری که بعد از تموم شدن حرفم انجام میدادم روشن کردن سیگارم بود. رنگش پرید. سقف رویاهاشو رو سرش خراب کردم. هنوزم نمیدونم خریت بود یا معرفت. چن لحظه بعد به ط نگاه کرد گفت تو چی؟ و ط در حالی که هم هل شده بود و هم میخواس سوتی نده، سوال ی رو با یه سوال عجیب دیگه جواب داد. ط پرسید بستگی داره توو واقعیت یا توو ذهنم؟! و جالبتر از سوال ط جواب ی بود که گفت واسه من فرقی نداره توو ذهنت چن بار بهم خیانت کنی، واقعیت برای من مهمه!
و خب واقعیت مهم بود. واقعیت همیشه مهمه ولی همهی واقعیت با هم مهمه و نه فقط اون قسمتیش که برای ما مهمه. و بخشی از واقعیت اینه که کسی که توو ذهنش به پارتنرش خیانت میکنه یا میترسه یا اسیره و چارهی رفتن نداره یا خودشو در قبال چیزی با مخاطبش معامله میکنه و چیزای دیگه. کسی هم که احتمال گذر همچین پروسهای رو توو ذهن پارتنرش میده و براش "مهم" نیست، به حتم مشکلات خاص خودشو داره.
نه. من از اینکه نشد یا نخواستم حداقل یه دورهای از زندگیمو با ی باشم هرگز و هیچ ناراحت نشدم. اما کمی بعد از اینکه یقین کردم ط نه تنها در مورد عاشق شدنش دروغ گفته بود، بلکه به بدترین شکل ممکن ی رو تحقیر و بعد ترک کرد و یکی از بهترین دوستا و همکلاسیای منو به خاطر یه رقابت احمقانه با من، یا یه تجربه یا هوس بچگانه در هم شکست؛ خیلی ناراحت شدم و هنوزم هر بار که یادش میفتم ناراحت میشم.
مسئول این شکستن من بودم.
باور بفرمایین
قدر منه بدونید. خودش یه مهارت خیلی خاصی نیاز داره آدم بتونه پاشو داخل گچ دوباره مصدوم کنه. هر کسی بلت نیس این حرکاتو بحدا
بعد از یه مدتم خسته میشه خفه میشه خودش
دارم راه میرم یکی یهو سلام میکنه؛ نشستم توو حیاط بیمارستان یهو یکی میاد بغلم میشینه سیگارشو روشن میکنه؛ دارم توو راهروی بیمارستان تند تند راه میرم یهو یکی صدام میکنه؛ میرم توو اتاق مریض یهو یکی نگام میکنه؛ میرم اورژانس یهو یکی دستمو میگیره رها نمیکنه؛ میرم توو اتاق پرستارا یهو یکی پیدام میکنه؛ نشستم توو اتاق خودم دارم قهوهای که از چار ساعت پیش وقت نکردم بخورمو نگا میکنم یهو یکی در میزنه؛ میرم پامو گچ بگیرم حتی؛ یا وقتی بعد از عمل لوزههام دارم خون بالا میارم مثلا؛ توو ایسگاه اوتوبوس؛ توو ماشین و تصادف سر چارراه حتی؛ بعدِ چل پنجا ساعت بیخوابی که میخوابم، خوابم که سنگین میشه یهو تلفنم زنگ میخوره با صدای ویبرهش از خواب بیدار میشم، مث همیشه و هیچوقت خوب نیستم، همهی انرژیامو جمع میکنم، همهی دردای فیزیکی و متافیزیکیمو توو جیب بغل قلبم قایم میکنم، لبخند میزنم، صدای سکسی و خابالودمو صاف میکنم، همه مهربونیامو گوله میکنم توش، گوشی رو ورمیدارم و با مادرونهترین حالت ممکن میگم جونم سلام.
مث نارنجکی که ضامنشو کشیده، گونی بدبختیاشو پرت میکنه روم و خودش خیز ورمیداره.
مث آدمی که پاشو گذاشته رو مین و دیگه راه برگشتی نداره آروم گوش میکنم، جوابشو میدم، آرومش میکنم، خوب میشه، خداحافظی میکنه، میره. همشون میرن.
فقط گاهی احساس میکنم یکی همینجور که من دارم حرف میزنم داره همزمان با صدای بلند، زاااار زار توو وجودم گریه میکنه.
از اون لاحاظ
+ برمیگردی؟
ــ نمیتونم
+ چرا؟
ــ نمیتونم
+ چرا؟
ــ نمیدونم چطوری برگردم
+ ینی چی؟ برگرد دیگه
ــ خب وقتی نرفتم چجوری برگردم؟
ـــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+ حالا دیگه حالت خوب شد؟
ــ (حال من خوبه اما تو باور نکن// هان؟ چرا بضی چیزا بضی وقتا یهو انقد بی معنی میشن؟ عوضی میشن؟ ینی چی این؟)
+ها؟
ــ حال من که همیشه خرابه . . .
رسمش
بعد خب کسی که کارش خوب کردن حال بقیهس معلومه که حال خودش همیشه بده، چون مث جاروبرقی دائم همه انرژیای منفی و کثافتای روحی بقیه رو توو خودش میکشه و قورت میده. منتها کسی نمیفهمه چون همه وقتی به اینا میرسن انقد مشغول خودشون و خالی کردن خودشون از غم و درد و مرض و غر و ناراحتیاشونن، که دیگه فرصتی برای توجه به این جاروبرقیا ندارن. اگه فرصتم داشته باشن ضرورتی نمیدونن که توجهی بکنن چون مث اون یکیا کارشون که نیس. کار اینا خوب بودنه. خالی کردن خودشون و خوب شدنه!
فقط نکتهای که هس و کسی، حتی خود جاروبرقیام اغلب حواسشون بهش نیست اینه که اونام مثل همهی بقیه یه ظرفیت مشخصی دارن و یه روز دیر یا زود کیسهشون پر میشه و اون روز هیشکی نیس و اگه باشه هم حاضر نیست که کیسهشونو براشون عوض کنه. چرا؟ چون اونا که مث اینا نیستن، خودشونو علیالخصوص واسه خاطر دیگران حتا در معرض گرد وغبار احتمالی هم قرار نمیدن، چه برسه به اینکه بخوان به یه جاروبرقی با کیسه پر نزدیک شن. کیسه عوض کردنم که دیگه کلاً هیچ . . .
آدما اینطورین دیگه. انقد همیشه همینطور بوده که رسمش همین شده. بعله.
سع
بله نبودم. خیلی وقته ننوشتم. حواسم هس. حواس من همیشه به همه و همه چی هست. نبودم چون خوب نبودم. الانم نیستم. ولی میام مینویسم. بینتون اکثر اونایی که اینجا ننویسم نگران میشن سراغمو گرفتهن، اونائیم که حرف نزدیم خبر نداشتن ازم، خیالشون راحت باشه طوریم نیس. بقیهایام که تخمشون نیس هم که خب به بتخمم :)) خلاصه برمیگردم. درفتمم پره از نیم جملههایی که توو این مدت حال و حوصله و جون نوشتن کل پستشو نداشتم. همه رو مینویسم براتون. همین چن هفته ی اینده یه کاریش میکنم. مهربون باشین با هم. با خودتون. نذارین گرما و الودگی بیش از حد هوا خونتونو به جوش بیاره جوری که بیخودی سر چیزای بیارزش هی با هم و همه دعوا کنین. منم دوستون دارم تازه.
خوابم نمیبرد نمینوشتم
بله نصف شب بیدار شدم که بیام بنویسم ملت داغونی هستیم. هستیم دیگه آقاجان. هستیم. خیلی داغونیم. خیلی. خیلی. خعلی.
شرمنده. مخلص
اینو یادم نیس کِی نوشته بودم ولی احتمالا انقدر بد بودم که همینم حال نداشتم پست کنم . . .
به نام یارو. سلاملکم. سال نوتون مبارک. صد سال به از این سالا.
به نام یارو. سلاملکم. سال نوتون مبارک. صد سال به از این سالا.
خیلی هیچ اصلا خوب نبودم که نبودم. الانم نیستم. ولی یادتون بودم. همیشه هستم.
پاشین بیاین دونه دونه بغلتون کنم. براتون حافظ بخونم. عیدیتونو بدم. ببوسمتون.
بیاین
شما جرأتشو دارین؟ بلدین؟
اغلب آدما زور میزنن که منطقی فکر و عمل کنن به امید اینکه تصمیمات درستتری بگیرن، اشتباهات کمتری بکنن و در نتیجه زندگی بهتری داشته باشن. واقعیت امر اما اینه که درستترین تصمیم و بهترین انتخابو همیشه و فقط با دل میشه گرفت. دل آینده نگر و برنامه ریز نیست. سودجو و منفعت طلب نیس. حسابگر هم نیست. اما هرگز اشتباه نمیکنه. انتخابش همیشه اون چیزیه که در لحظه بیشترین لذت و بهترین حس رو به آدم میده. بدون در نظر گرفتن لحظه ی بعد. بدون در نظر گرفتن اما و اگرها و شاید و بایدها و بعدها و بندها و... به همین خاطر برای اینکه فقط با فرمون دلت زندگی رو بری به شهامت خیلی زیادی احتیاج داری.
اونجور زندگی کردن ینی هر لحظه خطر کردن. و کسی که دائم خطر میکنه همیشه نمیبره و کسی که میدونه ممکنه ببازه یا خطر نمیکنه یا بلده با باختن چطور کنار بیاد.
اسمایلی چشای گربه ی چکمه پوش توو شرک
یه سرمائیم خورده بودم که چشتون روز بد نبینه دو هفته ی تمام دهنم سرویس شد. هفته ی اولش صدام با صدای داریوش در رقابت بود و هفته ی بعدش با شهره ی خواننده نه اونیکی شهره :ی بعدشم دستمو یه جور بخیه لازم دل و جیگر کباب کنی بریدم که هق هق اصن. بعدشم که یکی از دندونام پودر شد ریخت کف دستم دیگه.
همین.
بازم هی غر بزنید بگید شری بده نامرده بی معرفته
نه که نباشم یا نه که غر نزنید ولی خب کلا و در غالب اوقات زیر بارون بلا به سر میبرم میدونید؟
خستگی
انقد خسته م که دلم میخواد رگای گردنمو بزنم، بیخ گلومو حتی ببرم که یا خستگیا از توو جونم دراد یا جونم دراد. خوابم نمیادا. خسته م. میتونم خودمو زیر برفا توو دمای خدا تا زیر صفر دفن کنم یا فرو برم توو وان یخ، میتونم انقدر هیجان یا حتی استرس به خودم وارد کنم که آدرنالین از چشام بزنه بیرون، میتونم انقد قهوه و چای و قرص و کافئین و تائورین بخورم که از گوشام بزنه بیرون، بترکم، اور دوز کنم سکته حتی، ولی همچنان از خستگی بمیرم. میتونم خودمو بزنم، سیاه و کبود کنم، میتونم حتی با چاقو خط بندازم رو تنم ولی باز از شدت خستگی احساس مرگ کنم. بعید میدونم ریتالین، کوک و حتی مت هم بتونه کمکی بکنه. خسته تر از این حرفام میدونید؟ یه خستگی بی نهایته که نمیتونی هیچجوری خودتو ازش رها کنی. انگار که خونت با سرب اشباع شده باشه، یه نیروی فوق العاده قوی، دائم آدمو به سمت پایین میکشه.
از روی عادت و طبق برنامه ریزی ای که مخم یه روزگاری شده، ادای زندگی رو درمیارم. کجا گرِیسَمو گم کردم؟ کجا خود سرشار از شور رفتن و رسیدنمو جا گذاشتم؟ کجا مُردم؟ چطور از همه ی خواستا، آرزوها و آرمانهام گذشتم؟ چی مونده ازم؟ ـ یه سایه از اسطوره ای که یه زمانی برای یه سری بود، با یه مشت ماکسیم و پرنسیپ ِغالبا غیر قابل درک برای غیر!
از اونهمه ای که بودم الان فقط یه چیزیم مونده, بیشتر شبیه یه دیوارم توو طوفان، یه درخت، یه تیرک برق حتی ـ وسط وانفسا، یه تیکه چوب وسط اقیانوسِ به نظر بی انتها، یه جای دست، یه تیکه سنگ صاف وسط رودخونه ی وحشی زندگی . . .
هستم که خیال دوروبریام راحت باشه. نفس میکشم که آرامش ناب و نایاب ضرب و تقسیم کنم. امید حتی! اضافه کاری هم میکنم. منتها اضافه کاریام فقط سفارش خواصه. به این صورت که مثلا: " برو دعوا کن، بهش بگو، بهم قول بده، خوبش کن، خوبم کن، درستش کن، بخرش، ببرش، بیارش، بسازش، خوشالم کن حتی! . . ."
هستم که خیال دوروبریام راحت باشه. نفس میکشم که آرامش ناب و نایاب ضرب و تقسیم کنم. امید حتی! اضافه کاری هم میکنم. منتها اضافه کاریام فقط سفارش خواصه. به این صورت که مثلا: " برو دعوا کن، بهش بگو، بهم قول بده، خوبش کن، خوبم کن، درستش کن، بخرش، ببرش، بیارش، بسازش، خوشالم کن حتی! . . ."
خسته م خلاصه. انقد که حتی برای رعایت اداب کسشر معاشرت به خودم بایست یاداوری کنم: الان بخند / الان تعجب کن / الان تائید کن / الان مشتاق شو / الان سرتو تکون بده/ الان تاسف بخور/ الان بگو خب / بگو عه/ بگو اوه / بگو آهان / حالا لبخند بزن و . . .
انقدر خسته م که میتونم تا فردای ابد بخوابم. انقدر که هیچ تعریفی براش ندارم. انقدر که خسته م . . .
مصائب و مصائب
شری درونم ناراحت نمیشه، غصه نمیخوره، بغض نمیکنه، یهو هق هق گریه ش میگیره وقتی بلایی سر کسی که دوسش داره میاد. بدیش اینه که بلا سرش اومده ی مورد نظر معمولا تخمشم نیست. خوبیش اینه که نمیتونه شری درونمو ببینه وگرنه قاعدتا و یقینا نابود میشد.
نیاز و ترک نیاز
مسلماً خیلی سخته ادم به چیزی یا کسی نیاز داشته باشه بعد بخواد یا مجبور شه ترکش کنه ولی مطمئناً سختتر از ترک، تغییر دیدگاهش به نیازه س. یعنی از یه معتاد مواد مخدر بخوای انتخاب کنه بین ترک و مصرف کمتر و طبق برنامه ی خاصو یقیناً دومی رو انتخاب میکنه چون معتاده خب. منطقش میگه کم کردنشم به هر حال بهتر از ترکشه ولی موقع اجراش صددرصد به این مهم پی میبره که اگه ترک میکرد یه بار خماری میکشید اذیت میشد اینا ولی تموم میشد. اما حالا چی؟ توو فاصله ی هر مصرف تا بار بعدی دهنش سرویس و کونش پاره س، کمم که شده کلا جواب نمیده که. بعد هی همین پروسه ی ناکامی تکرار میشه . . .
همین در مورد روابط عاشقانه و تبدیلشون به روابط دوستانه ی "معمولی" و غیره هم صدق میکنه. به کل ترک کردن آدمها هم به مراااااتب راحتتر از تغییر نوع یا بعضا حتی عمق رابطه با مخاطبه. کسایی که راه دوم رو انتخاب میکنن به جز خودآزاری مفرطشون آدمای خیلی صبور و مهربونین. حواستونو جمع کنید، اگه کسی انقد مرد بود که وقتی رابطه ی عاشقانتون ـ حالا به هر دلیلی ـ به گا رفت، بدون اینکه باهاتون دعوا کنه جوابتونو نده همه جا بلاکتون کنه و غیره؛ موند و سعی کرد رفیق بمونه قدرشو بدونید. و حواستون باشه که اون آدم در غالب مواقع تا مدتهای زیادی بعد از پایان رابطه ی قبلی، مجبوره فشار خیلی زیادی به خودش بیاره که بتونه در قالب جدید طبیعی رفتار کنه و جلوی شما سوتی نده. کرم نریزید، مانورهای غیرضروری ندید، انتظارای عجیب و بی فکرانه نداشته باشید و خلاصه هواشو داشته باشید. او از روی دوس داشتن زیاد مونده و این موندنش دلیل بر موافق بودن با احیانا پیشناهاد شما برای پایان رابطه ی قبلی، یا پایان عشقش به شما ـ با هر دلیلی که باعث جدائیتون شده ـ نیست. حتما سختشه. حدالامکان سحتترش نکنید. و نذارید از موندنش پشیمون شه. خوبه که آدم یکی که یه روز خیلی بهش نزدیک بوده رو برای همیشه از دست نده . . .
چش حسودام بترکه الهی
نیمه ی لازم منه. نباشه یه چیزای زیادی کم دارم. باشه ولی خوبه. مشکلاتم حل میشه. این وقتی جدیدا بهم یاداوری شد که داشتم با یکی حرف میزدم که حرف نمیزد، به محض اینکه این بچه اومد اما، اوشونم حرفاش اومد. خندید. خوب شد. کلا باید باشه. دنیا برام نیگهش داره.
مجیکال لاو
یه بارم منو قورت داد بعد وقتی حرف میزدم صدام از توو شیکمش میومد :))
پ.ن. نخیر کثافتا نرید که بیام بیرون، زمانو برگردوند عقب :))
سوال اینست
قول داده که هیچجا جز توو بغل من نمیره. بعد اگه واقعا یه روز، بیاد که فقط توو بغلم بمیره من چجوری زنده بمونم بعدش؟
شمام همچی کسی دارید؟
(اکثر) آدما در یه روابطی از یه حدی که بیشتر به هم نزدیک میشن، یه حس تعلق و مالکیتی پیدا میکنن نسبت به طرفشون که اجتناب ناپذیر به نظر میرسه.
خیلیا این حالتو در مورد عشق اولشون دارن. همسر سابقشون گاهی. رفیق دوران کودکیشون و . . .
اینا جوری به هم یا به طرف مقابلشون این احساسو دارن که وقتی مثلا یه روزی بعد از یه مدت طولانی ای بر حسب تصادف همو میبینن، حتی اگه در اون زمان یکیشون یا حتی جفتشونم ازدواج کرده باشن و با همسرشون خوشبخت هم باشن، باز هم طرف مقابل رو مااااااال خودشون میدونن و نه الزاما به تعبیر منفی. معمولا خیلیم مهربانانه و بی غرض!
این نوع حس و تعلق (خاطر) باعث میشه یا به عبارتی تا جایی میتونه پیش بره که اینا حتی اگه یه زمانی هر دو در دو رابطه ی جداگانه به آدمای دیگه ای که حتما خیلی دوسشون دارن ـ متعهد باشن بعد یهو توو یه فرجه ای یه شرایطی پیش بیاد که همو ببوسن یا بعضا حتی با هم بخوابن هم، احساس گناه در خودشون یا خیانت به طرف سوم نمیکنن!
پ.ن. فقط خوشبحال کسایی که اولی و وسطی و آخریشون یکیه ^_^
خواننده ی موحترم
یه آقا یا خانومی هم که نمیشناسمش ایمیل زده که: « خانوم شری تو توی کدوم دنیا زندگی میکنی که اینهمه اتفاق داره توو دنیای ما مییفته و تو همچنان مشغول جیک جیک گنجیشکاتی؟» در ادامه نوشته تو که استعداد نوشتن داری چرا برای اهداف بالاتر ازش بهره نمیگیری؟!!!
1ـ من اصولا عادت ندارم به کسی کلا جواب بدم. نه توو دنیای واقعی نه مجازی. مگر اینکه مسئله خیلی ضروری یا مهم باشه.
2ـ کامنتدونی هم دقیقا به همین دلیل بسته س. این بغل هم عرض کردم، اگه توجه بفرمائید میبینید که نوشتم اینجا یه وبلاگ شخصیه واسه کسایی که منو میشناسن. بقیه م خواستن بخونن لطف میکنن نخواستنم زور نیس که. خوشتون نمیاد مشکل دارید هرچی احتراماً تشریف نیارید و نخونید. باور کنید من هیچ دلخور نمیشم.
3ـ بعد هم اینکه نگران بهروری من از استعدادهام نباشید.
4ـ وبلاگ من مال گنجیشکامه بنابراین طبیعیه که من توش به خودم و جیک جیک گنجیشکام بپردازم. به کسیم ربطی نداره. جای شما رو که تنگ نکردم. حق کسی رو که ضایع نکردم.
5ـ من نظرات و نوشته های عامم در مورد مسایل سیاسی اجتماعی فرهنگی هنری اقتصادی و غیره م رو در جاهای دیگه ای منعکس میکنم که نیازی به ذکرش در اینجا نمیبینم.
6ـ برید نونتونو بخورید انقد منو حرص ندید.
بچه های پیر
یه مشت بچه که دیرشون شده. بچه هایی که از سال تولدشون انقد گذشته که حالا موهاشون داره کم کم سفید میشه ولی هنوز به هیچ کاری توو زندگیشون نرسیدن و دستشون خالی خالیه. یه مشت بچه با یه دنیا آرزوهای ناکام. یه مشت طفلکی خسته و تنها و جامونده از قطار زندگی. بچه های بد مامان و بابا. با یه دنیا شرم و غم و حسرت. با یه دل شکسته یا حتی بیدل. بینشون باهوش ترین، قابل ترین، جذاب ترین، مهربون ترین، دوسداشتنی ترین، با معرفت ترین و خیلی ترین های خوب دیگه دنیای آدما رو میشه پیدا کرد.
و این خیلی غمگینه.
مث ما.
به ولای علی، به خدای مَحمد قسم
دو برابر وزنشون نفری پیتزا خوردن بعدش اونوخ رفتن کله پااااااااااااچه خوردن! بعدشم بستنی تازه :))))
پ.ن. فرداش تازه غصه میخوردن که چرا دل و جیگر ِ قبلشو یادشون رفته . . .
یا دخترک خیلی خسته حتی
دستام یه جوری از سرما ترک خورده که ارزششو داره براش یه کارتون ساخت، اسم کارکترشم گذاش دخترک هیزم شکن مثلاً.
قضاوت اشتباه و اشتباه غیرقابل جبران
آقو ما یه همکاری داشتیم توو محل کار قبلیمون، که معتاد الکل بود. یعنی نه اینکه زیاد میخورد کلا معتاد بود. همه میدونستن ولی باز برای اینکه کسی نفهمه قرص نعنا میخورد که بوش کمتر بیاد، ودکا رو میریخت توو بطری آب که کسی نفهمه، یهو غیبش میزد قایم میشد توو یه اتاقی گوشه ای جایی که پیداش نشه کرد و خیلی اینجور داستانای دیگه.
خوشکلم بود، نوک زبونی حرف میزد، گاهی زبونش میگرف، مهربون بود، کارشم به جز قسمت زیاد نوشیدنش درست انجام میداد. بی نهایت حساس بود. یهو بغضش میترکید. یهو میزد زیر گریه و لابد برای همین چشاش همیشه قرمز بود :|
میگفت درد داره ولی نمیگف چه دردی.
شایعات پش سرش زیاد بود. داستانای ساخته ی جلسات غیبت اتاق پرستارا، داستانای ساخته ی ذهن خلاق بقیه ی همکارا و . . .
برای من حیقتش مث اغلب چیزا اهمیتی نداشت. یادم نمیاد در موردش حتی فکر کرده باشم. مراوده ای با هم نداشتیم. فقط یادمه یه شب که کشیک بودم تمام بیمارستانو دنبالش گشتم و پیداش نکردم. داشتم نگرانش میشدم که صبح خودش بطری مثلا آب به دست پیدا شد و نگرانیم برطرف شد.
اونروز شنیدم حالش خوب نیست منتها نه به خاطر مصرف زیاد الکل. گلیوبلاستوم! (رایجترین نوع تومور مغزی بدخیم / شانس زنده موندن همراه با درمان حداکثر یه سال یه سال و نیم)
گفتم اون شب که دنبالش میگشتم وقتی صب پیداش شد نگرانیم برطرف شد ولی کاش نمیشد. نگرانیم برطرفو میگم. کاش برام مهم بود. کاش حواسمو جمع کرده بودم و احتمالشو میدادم که شاید مشکلی جز مصرف الکل جلومه. یا اینکه شاید الکل دلیل مشکل دیگه ایه که . . . شاید لاقل کسایی که پشتش حرف میزدن میفمیدن باید خفه شن :(
دکتر هاوس یه دیالوگی داشت با این مضمون که دکترا فک میکنن خودشون هیچوقت مریض نمیشن و برای همین اگه چیزیشونم باشه یا خیلی دیر میفمن یا اصن تشخیص نمیدن.
کاش خودش حواسش بود . . .
مسخره نکنید کسی رِه خلاصه :ی
یه شبم جای همه ی دوستان خالی ـ بدون برنامه ی از پیش تعیین شده با خواهرم رفتیم شام بیرون و انقد خوردیم که اگه ماشین نبود صد در صد تا خونه بائاس قل میخوردیم در حدی که دیگه واسه قلوپای آخر نوشابه هام جا نداشتیم. انقد خورده بودیم که حرفم نمیتونستیم دیگه بزنیم :))) خیلی خورده بودیم. خیلی. بعد اومدیم خونه دیدیم مامان با کلی ذوق و شوق شص جور غذا درست کرده. تا من ببینم اوضا از چه قراره خواهرم پیچید کلا رف. هیچی دیگه. من موندم و یه کوووووووووووووه غذای خوشمزه که خیلی به سختی خوردمشون :)) خیلی سخت میدونید؟ خیلی.
یادم افتاد چقد مجا رو مسخره میکردم وقتی شبا از خونه ی رفیقاش که میومد توو راه غصه میخورد که حالا چجوری توو خونه دوباره شام بخورم و همیشه میخندیدم میگفتم خب نخور مگه مجبوری و مجا میگف نمیشه خب مامانم زحمت کشیده ناراحت میشه نخورم . . .
اندر اخلاقیات گنجشککان
یه بارم هی داش کشش میداد گفتم بگو دیگه گف هولم نکن بذار به اونجام برسم که من دیگه سکوت کردم دیگه
یه بار دیگه م داشتیم شرط میبستیم گفتم ببازی چیکار میکنی برام گف میتونم بخورم برات بعد یه ذره مکث کرد با خجالت گف یه غذاییو :)))
ایوُن
همونقد که با پسرایی مشکل دارم که معتقدن دخترا یه سری توانائیایی رو به صرف اینکه دخترن، ندارن و همونقد که با دخترایی که معتقدن یه سری توانائیا رو ندارن چون دخترن؛ همونقدم با دخترایی که دخترای دیگه رو قبول ندارن چون "دخترن" مشکل دارم.
اینا که افتخارشون مثلا اینه که همه دوستاشون از بچگی پسر بوده! همونا که وقتی میخوان برن دکتر توجه میکنن دکترشون آقا باشه چون لابد به صرف مذکر بودنش حاذقتره. این دخترایی که بین جمع دخترا و پسرا، پسرا رو ترجیح میدن که بگن ما فرق داریم، ما مث اینا نیسنیم، ما بهتریم یا دخترا حوصله ی مارم سر میبرن و . . .
دخترایی که به برتر بودنشون به صرف دختر بودنشون خیلی اصرار دارن و بعضا خودشونو با حرفای متعصبانه ی فمینیستی تیکه و پاره هم میکنن ولی در نهایت شخصیت و رفتارها و قضاوات عجیبشون در این اوضای "حق در هوا" خودش به نوعی جزو دلایل تشدید و ترغیب تبعیض جنسیه.
پسرایی که وقتی میخوان یه دختری رو از بقیه متمایز کنن میگن مث پسراس یا مث بقیه دخترا نیس هم خیلی بهتر نیستن. ایضا کسایی که فکر میکنن باید اثباتی صورت بگیره تا حقی به زن تعلق داده بشه.
یعنی که چه؟ مگه مسابقه ی جنس برتریه؟ حقوق انسانی به جنسیت چه ربطی داره؟ برابری حقوق برای همه بدون تبعیض. همین و تمام.
حق زایل شده هم به دست نمیاد مگر اینکه یک: خود مظلوم به حقش واقف باشه دو: وکیل وُکلا و همردیفاشم به حرفی که میزنن و حقی که تلاش در اعاده ش میکنن اعتقاد واقعی داشته باشن. زنی که خودش به زنهای دیگه به صرف زن بودنشون ایمان نداره چطور میتونه از حق زن دفاع کنه و ادعای فمینیست بودن کنه؟ زنی که خودشو تافته ی جدابافته میدونه و زن های دیگه رو باور نداره باید اول توجیهش کرد بعد به باقی مشکلات رسید.
و دیگه اینکه واقعبین بودن در درک بهتر و قضاوتِ درستتر میتونه آدمو خیلی کمک کنه.
مثلا اینکه اغلب پسرها از لحاظ فیزیکی و به دلایل فیزیولوژیکی از لحاظ جسمی قوی تر از دختران، دلیل نمیشه مثلا هر دختری که آدم بهش برمیخوره از هر پسری ضعیف تر باشه که! دخترایی هستن که هم وزن خودشون وزنه میزنن. پسرایی هم هستن که دو کیلو میوه از سبزی فروشی تا خونه میارن دستشون درد میگیره. دخترایی هستن که توو المپیادهای فیزیک و ریاضی مقام میارن در حالیکه پسرایی یه معادله ی دو مجهولی ساده رو هم نمیتونن حل کنن. همونطور که آقایونی هستن که دستپخت هیچ خانومی به پاشون نمیرسه. خیاط ها حتی. این در مورد منطقی بودن و نبودن، احساسی عمل کردن و نکردن، هنر، زبان، مالتی تسکینگ و خیلی استعدادها و تواناییای دیگه م صدق میکنه!
با تظاهر و ادا اطوار کسی به جایی نمیرسه. شعور در عوض میتونه خیلی کمک کنه که آدم به جاهای خوبی برسه.
اینا که افتخارشون مثلا اینه که همه دوستاشون از بچگی پسر بوده! همونا که وقتی میخوان برن دکتر توجه میکنن دکترشون آقا باشه چون لابد به صرف مذکر بودنش حاذقتره. این دخترایی که بین جمع دخترا و پسرا، پسرا رو ترجیح میدن که بگن ما فرق داریم، ما مث اینا نیسنیم، ما بهتریم یا دخترا حوصله ی مارم سر میبرن و . . .
دخترایی که به برتر بودنشون به صرف دختر بودنشون خیلی اصرار دارن و بعضا خودشونو با حرفای متعصبانه ی فمینیستی تیکه و پاره هم میکنن ولی در نهایت شخصیت و رفتارها و قضاوات عجیبشون در این اوضای "حق در هوا" خودش به نوعی جزو دلایل تشدید و ترغیب تبعیض جنسیه.
پسرایی که وقتی میخوان یه دختری رو از بقیه متمایز کنن میگن مث پسراس یا مث بقیه دخترا نیس هم خیلی بهتر نیستن. ایضا کسایی که فکر میکنن باید اثباتی صورت بگیره تا حقی به زن تعلق داده بشه.
یعنی که چه؟ مگه مسابقه ی جنس برتریه؟ حقوق انسانی به جنسیت چه ربطی داره؟ برابری حقوق برای همه بدون تبعیض. همین و تمام.
حق زایل شده هم به دست نمیاد مگر اینکه یک: خود مظلوم به حقش واقف باشه دو: وکیل وُکلا و همردیفاشم به حرفی که میزنن و حقی که تلاش در اعاده ش میکنن اعتقاد واقعی داشته باشن. زنی که خودش به زنهای دیگه به صرف زن بودنشون ایمان نداره چطور میتونه از حق زن دفاع کنه و ادعای فمینیست بودن کنه؟ زنی که خودشو تافته ی جدابافته میدونه و زن های دیگه رو باور نداره باید اول توجیهش کرد بعد به باقی مشکلات رسید.
و دیگه اینکه واقعبین بودن در درک بهتر و قضاوتِ درستتر میتونه آدمو خیلی کمک کنه.
مثلا اینکه اغلب پسرها از لحاظ فیزیکی و به دلایل فیزیولوژیکی از لحاظ جسمی قوی تر از دختران، دلیل نمیشه مثلا هر دختری که آدم بهش برمیخوره از هر پسری ضعیف تر باشه که! دخترایی هستن که هم وزن خودشون وزنه میزنن. پسرایی هم هستن که دو کیلو میوه از سبزی فروشی تا خونه میارن دستشون درد میگیره. دخترایی هستن که توو المپیادهای فیزیک و ریاضی مقام میارن در حالیکه پسرایی یه معادله ی دو مجهولی ساده رو هم نمیتونن حل کنن. همونطور که آقایونی هستن که دستپخت هیچ خانومی به پاشون نمیرسه. خیاط ها حتی. این در مورد منطقی بودن و نبودن، احساسی عمل کردن و نکردن، هنر، زبان، مالتی تسکینگ و خیلی استعدادها و تواناییای دیگه م صدق میکنه!
با تظاهر و ادا اطوار کسی به جایی نمیرسه. شعور در عوض میتونه خیلی کمک کنه که آدم به جاهای خوبی برسه.
پ.ن. دلیل این نوشته همکار قدیمی خوبیه که خیلی ادعای ناسازگاری با اخلاقای "غیرقابل تحمل" دخترای دیگه رو میکنه ولی چند روزی که مهمون من بود، منو گاها با اخلاقای "غیرقابل تحمل" ِ به نظر آدمای هم صنف خودش "دخترونه" و به نظر من بی ربط به جنسیتش و بیشتر مربوط به شخصیتش خیلی کلافه کرد.
پ.پ.ن. فهمیدن پی نوشت در روایت مختصر و بی توضیح من شاید کمی پیچیده باشه ولی لزوم فهمیدنش برای درک اصل ماجرا ناچیزه. خلاصه به خودتون زیاد فشار نیارید.
پ.پ.پ.ن. مشکل نیم فاصله دارم و این خیلی بده. متاسفم
بمون تا بمونم
در مورد تو هم فکر کردم. همینقدر که انقدر دوستت داشتم که از دست دادمت بسه. امیدوارم تو هم یه روزی انقدر که دوستم داری از دستم ندی. رفیقم بمون بی حرف پیش و پس. بیشتر نه من میتونم نه تو تکیه ت به جایی هست.
بوسم به سوی چهره ت مثلا :)
آدما وقتی بدجنس میشن یا شیطون میشن یا مهربون میشن یا غمگین و خسته و مأیوس و ... یه چیزی فرای چشم و میمیک و ژستیک توو قیافشون تغییر میکنه، که ما بهش میگیم "سو".
تیککککک تاککککک
یه ساعت دارم که صداش خیلی زیاده. رو اعصاب همه قدم میزنه. همه بدشون میاد ازش. هر کیم تحملش میکنه صرفا چون دوسم داره و میدونه من دوسش دارم و لاغیر. در واقع به جز خودم فقط مجا دوسش داشت. خواستم بگم بازم خوبه دو نفر دوسش داشتن دیدم که ای واعی... (از اون ای وایای داریوش توو شام معتاپ) بله.
طوری نیس درست میشه
خوب نیستم خرابم قایم شدم توو خودم جوری که خودمم خودمو پیدا نکنم نبینم نشنوم فک کنم نیستم، برای همین پیش شمام نیستم . . .
خوابش ببره مثلا
حوصله ندارم گوش کنم چی میگه ولی خب اون کاری به حوصله و توجه من نداره حرف خودشو میزنه. بضی وقتام صد و هفتاد بار یه چیزو تکرار میکنه. مثلا میگه فلانی تنها کسی بود که میتونستم باهاش حرف بزنم که میدونستم همیشه هس، که شبیه من ِ دیگران برای منه. ولی خب رفت. خودش میگه نرفت. منم میگم نرفت. میگه بوده ولی نبود. میگه بوده خب حتما بوده ولی من نمیدیدمش. مث خدا مثلا. خیلیم البته فرق نمیکنه به هر حال الان دیگه اون فقط یه حسرته و من یه ادم تنها که با هیچکس نمیتونه حرفایی که آدم با هیچکس نمیزنه رو بزنه!
من فقط به این فکر میکنم که چجوری صداشو نشنوم . . .
پیادهم نه؛ با ماشین
یه همسایهم داریم هی میره. ینی هی همش میره. اصن نمیاد که. فقط میره. قبلنا فک میکردم شاید از در جلویی میره از در پشتی میاد بعد ولی متوجه شدم که در پشتی ندارن ینی پشتشون دری ندارن. یه بارم جلوی خودم تازه دوبار پش سر هم رف. حالا شوما باور نکنیت ولی اون همچنان هی میره.
کلاسیک منظورشونه
اسم خوانندهای که تاحالا نشنیدمو بلند از رو صفهی تلویزیون میخونم و میپرسم این دیگه کیه؟ از بالا داد میزنه میگه خوانندهس از اینا که توو سبک "هاها هاااا" میخونه.
شمام برید دیگه. نظیفه میخواد تی بکشه
بریم سر راه یه سری هم به شهرام خان ناظری بزنیم بلکه حالمان خوش شود اندکی
حالا بخوابیم ببینیم چی میشه دیگه. به قول بضیا نه؟
بخوابیم خوب میشه ینی؟
جوجک معتقده یدالاه میخوابه بیدار میشه همه چی یادش میره. ینی میخوام بگم میشه که بشه فقط باید بشه که بشه. بخدا
اسم سرخپوستی جدید: در گذشته خیلی با ذوق
بعد دیگه میدونید چی خیلی غمناکه؟ اینکه یه دخترِ در گذشته خیلی با ذوق، مدتهای مدیدی از دسبند و گردنبند و گوشواره و انگشتراش یا حتی ساعتاش استفاده نکنه و حتی بهشون سرم نزنه.
اینکه خیلی وخ پیش یه انگشتر خوشکلم واسه خودش خریده باشه ولی هیچوقت ننداخته باشدشم البته غمگینه ولی خب حالا بحث سر اولویتبندی نیس.
بعله اینجوریه
آدمی که آدم بیشتر از بقیه دوسش داره الزاما همون آدمی نیست که میتونه آدمو خوشبخت یا حداقل دلخوش کنه. اینکه آدم کدومو انتخاب کنه شاید مهمترین تصمیم زندگیش باشه.
وبلاگ خودمه هرجور بخوام ازش استفاده میکنم همینه که هس
یاسر داداش دقیقا کجایی؟ یه خبری پیغامی چیزی یا شماره تلفنتو یه جا بذا برام. با تچکر
نوشین
یه بارم از ساعت خوابش خیلی گذشته بود، فیالواقع فقط بیدار بود چون منو تمام روز ندیده بود و دلش نمیومد حالا که هستم بخوابه. انقد فشارم داد جیشم گرف گفتم میرم مسواک الان میام. رفتم اومدم دیدم با چشای پفالود قرمز منتظر نشسته لبه تخت که مبادا در انتظار خوابش ببره. گفتم خب هم مسواک زدم هم جیش کردم؛ همه انرژیای باقیموندهشو جمع کرد یهو خیلی محکم گف نوش جونت عشقم :)))
هیچی دیگه از شدت اشتباهی که کرده بود خوابش پرید حالا من میخواستم بخوابم و اون بیدارِ بیدارِ بیدار شده بود فلذا بقیهش دیگه خوصوصیه خخخ
این قاشق غذاخوریا خیلی بزرگه خوشم نمیاد خب
من در آشپزخونه : من کلا از چیزای کوچیک خوشم میاد
مامان در آشپزخونه : عه این چه طرز حرف زدنه