یه شبم جای همه ی دوستان خالی ـ بدون برنامه ی از پیش تعیین شده با خواهرم رفتیم شام بیرون و انقد خوردیم که اگه ماشین نبود صد در صد تا خونه بائاس قل میخوردیم در حدی که دیگه واسه قلوپای آخر نوشابه هام جا نداشتیم. انقد خورده بودیم که حرفم نمیتونستیم دیگه بزنیم :))) خیلی خورده بودیم. خیلی. بعد اومدیم خونه دیدیم مامان با کلی ذوق و شوق شص جور غذا درست کرده. تا من ببینم اوضا از چه قراره خواهرم پیچید کلا رف. هیچی دیگه. من موندم و یه کوووووووووووووه غذای خوشمزه که خیلی به سختی خوردمشون :)) خیلی سخت میدونید؟ خیلی.
یادم افتاد چقد مجا رو مسخره میکردم وقتی شبا از خونه ی رفیقاش که میومد توو راه غصه میخورد که حالا چجوری توو خونه دوباره شام بخورم و همیشه میخندیدم میگفتم خب نخور مگه مجبوری و مجا میگف نمیشه خب مامانم زحمت کشیده ناراحت میشه نخورم . . .