آقو ما یه همکاری داشتیم توو محل کار قبلیمون، که معتاد الکل بود. یعنی نه اینکه زیاد میخورد کلا معتاد بود. همه میدونستن ولی باز برای اینکه کسی نفهمه قرص نعنا میخورد که بوش کمتر بیاد، ودکا رو میریخت توو بطری آب که کسی نفهمه، یهو غیبش میزد قایم میشد توو یه اتاقی گوشه ای جایی که پیداش نشه کرد و خیلی اینجور داستانای دیگه.
خوشکلم بود، نوک زبونی حرف میزد، گاهی زبونش میگرف، مهربون بود، کارشم به جز قسمت زیاد نوشیدنش درست انجام میداد. بی نهایت حساس بود. یهو بغضش میترکید. یهو میزد زیر گریه و لابد برای همین چشاش همیشه قرمز بود :|
میگفت درد داره ولی نمیگف چه دردی.
شایعات پش سرش زیاد بود. داستانای ساخته ی جلسات غیبت اتاق پرستارا، داستانای ساخته ی ذهن خلاق بقیه ی همکارا و . . .
برای من حیقتش مث اغلب چیزا اهمیتی نداشت. یادم نمیاد در موردش حتی فکر کرده باشم. مراوده ای با هم نداشتیم. فقط یادمه یه شب که کشیک بودم تمام بیمارستانو دنبالش گشتم و پیداش نکردم. داشتم نگرانش میشدم که صبح خودش بطری مثلا آب به دست پیدا شد و نگرانیم برطرف شد.
اونروز شنیدم حالش خوب نیست منتها نه به خاطر مصرف زیاد الکل. گلیوبلاستوم! (رایجترین نوع تومور مغزی بدخیم / شانس زنده موندن همراه با درمان حداکثر یه سال یه سال و نیم)
گفتم اون شب که دنبالش میگشتم وقتی صب پیداش شد نگرانیم برطرف شد ولی کاش نمیشد. نگرانیم برطرفو میگم. کاش برام مهم بود. کاش حواسمو جمع کرده بودم و احتمالشو میدادم که شاید مشکلی جز مصرف الکل جلومه. یا اینکه شاید الکل دلیل مشکل دیگه ایه که . . . شاید لاقل کسایی که پشتش حرف میزدن میفمیدن باید خفه شن :(
دکتر هاوس یه دیالوگی داشت با این مضمون که دکترا فک میکنن خودشون هیچوقت مریض نمیشن و برای همین اگه چیزیشونم باشه یا خیلی دیر میفمن یا اصن تشخیص نمیدن.
کاش خودش حواسش بود . . .