خستگی

انقد خسته م که دلم میخواد رگای گردنمو بزنم، بیخ گلومو حتی ببرم که یا خستگیا از توو جونم دراد یا جونم دراد. خوابم نمیادا. خسته م. میتونم خودمو زیر برفا توو دمای خدا تا زیر صفر دفن کنم یا فرو برم توو وان یخ، میتونم انقدر هیجان یا حتی استرس به خودم وارد کنم که آدرنالین از چشام بزنه بیرون، میتونم انقد قهوه و چای و قرص و کافئین و تائورین بخورم که از گوشام بزنه بیرون، بترکم، اور دوز کنم سکته حتی، ولی همچنان از خستگی بمیرم. میتونم خودمو بزنم، سیاه و کبود کنم، میتونم حتی با چاقو خط بندازم رو تنم ولی باز از شدت خستگی احساس مرگ کنم. بعید میدونم ریتالین، کوک و حتی مت هم بتونه کمکی بکنه. خسته تر از این حرفام میدونید؟ یه خستگی بی نهایته که نمیتونی هیچجوری خودتو ازش رها کنی. انگار که خونت با سرب اشباع شده باشه، یه نیروی فوق العاده قوی، دائم آدمو به سمت پایین میکشه. 
از روی عادت و طبق برنامه ریزی ای که مخم یه روزگاری شده، ادای زندگی رو درمیارم. کجا گرِیسَمو گم کردم؟ کجا خود سرشار از شور رفتن و رسیدنمو جا گذاشتم؟ کجا مُردم؟ چطور از همه ی خواستا، آرزوها و آرمانهام گذشتم؟ چی مونده ازم؟ ـ یه سایه از اسطوره ای که یه زمانی برای یه سری بود، با یه مشت ماکسیم و پرنسیپ ِغالبا غیر قابل درک برای غیر!
از اونهمه ای که بودم الان فقط یه چیزیم مونده, بیشتر شبیه یه دیوارم توو طوفان، یه درخت، یه تیرک برق حتی ـ وسط وانفسا، یه تیکه چوب وسط اقیانوسِ به نظر بی انتها، یه جای دست، یه تیکه سنگ صاف وسط رودخونه ی وحشی زندگی . . .
هستم که خیال دوروبریام راحت باشه. نفس میکشم که آرامش ناب و نایاب ضرب و تقسیم کنم. امید حتی! اضافه کاری هم میکنم. منتها اضافه کاریام فقط سفارش خواصه. به این صورت که مثلا: " برو دعوا کن، بهش بگو، بهم قول بده، خوبش کن، خوبم کن، درستش کن، بخرش، ببرش، بیارش، بسازش، خوشالم کن حتی! . . ."
خسته م خلاصه. انقد که حتی برای رعایت اداب کسشر معاشرت به خودم بایست یاداوری کنم: الان بخند / الان تعجب کن / الان تائید کن / الان مشتاق شو / الان سرتو تکون بده/ الان تاسف بخور/ الان بگو خب / بگو عه/ بگو اوه / بگو آهان / حالا لبخند بزن و . . .
انقدر خسته م که میتونم تا فردای ابد بخوابم. انقدر که  هیچ تعریفی براش ندارم. انقدر که  خسته م . . .