دوس دختر قبلیش بهش خیانت کرده بود و او سه سااااال با خودش کلنجار رفته بود تا با خودش و تموم شدن رابطهش کنار بیاد. من و ط نزدیکترین دوستاش بودیم ولی اواخر رفتارش با من فرق کرده بود و تقریبا همه دانشگا حدس میزدن که به زودی موضوع جدید صحبتشون توی سلف چیه.
منم ی رو دوس داشتم و ی اولین کسی بود که بعد از سالها میتونستم باهاش به یه رابطه فکر کنم ولی ط فک میکرد که عاشق شده و من نمیخواستم دوسدختر کسی که رفیقم عاشقش شده، بشم.
یه روز از کلاس که اومدیم بیرون بیمقدمه پرسید شماها اگه دوسپسر داشته باشید بهش خیانت میکنید؟
جوابش برای من خیلی ساده و مسلم بود ولی ط گفته بود که عاشق شده. بنابراین برای آخرین بار مستقیم توو چشای خیلی آبیش نگا کردم و گفتم: نمیدونم!!! سیگارم نمیکشیدم اون وقتا. وگرنه حتما اولین کاری که بعد از تموم شدن حرفم انجام میدادم روشن کردن سیگارم بود. رنگش پرید. سقف رویاهاشو رو سرش خراب کردم. هنوزم نمیدونم خریت بود یا معرفت. چن لحظه بعد به ط نگاه کرد گفت تو چی؟ و ط در حالی که هم هل شده بود و هم میخواس سوتی نده، سوال ی رو با یه سوال عجیب دیگه جواب داد. ط پرسید بستگی داره توو واقعیت یا توو ذهنم؟! و جالبتر از سوال ط جواب ی بود که گفت واسه من فرقی نداره توو ذهنت چن بار بهم خیانت کنی، واقعیت برای من مهمه!
و خب واقعیت مهم بود. واقعیت همیشه مهمه ولی همهی واقعیت با هم مهمه و نه فقط اون قسمتیش که برای ما مهمه. و بخشی از واقعیت اینه که کسی که توو ذهنش به پارتنرش خیانت میکنه یا میترسه یا اسیره و چارهی رفتن نداره یا خودشو در قبال چیزی با مخاطبش معامله میکنه و چیزای دیگه. کسی هم که احتمال گذر همچین پروسهای رو توو ذهن پارتنرش میده و براش "مهم" نیست، به حتم مشکلات خاص خودشو داره.
نه. من از اینکه نشد یا نخواستم حداقل یه دورهای از زندگیمو با ی باشم هرگز و هیچ ناراحت نشدم. اما کمی بعد از اینکه یقین کردم ط نه تنها در مورد عاشق شدنش دروغ گفته بود، بلکه به بدترین شکل ممکن ی رو تحقیر و بعد ترک کرد و یکی از بهترین دوستا و همکلاسیای منو به خاطر یه رقابت احمقانه با من، یا یه تجربه یا هوس بچگانه در هم شکست؛ خیلی ناراحت شدم و هنوزم هر بار که یادش میفتم ناراحت میشم.
مسئول این شکستن من بودم.