ای نامه تو که نمیروی به سویش شاید اون خودش اومد به سویم
خلاصه پنق محبت و دلتنگی بهت خواهرجونم. ایشالا که خوشال باشی هر کار میکنی و ایمان داشته باشی...
خداروشکْ اقلاً من و مامانم شغلمون یکی نیس وگرنه مام احتمالا از این داستانا میداشتیم
از این دیالوگای کیمیاییطور
من آدم این حرفها نیسـ... من آدم این بندها نیسـ... نبودم. من... خلاصهی من تنهایی و غرور و منطق و سکوته// ببخشید خلاصهی من تنهایی و غرور و منطق و سکوت بود، غرق در آرامشی خودپرداخته. خلاصهم این بود؟ این خواهد بود؟ این خواهد موند؟ حالا چی؟ عاشقم و بیقرار؟ نع. حالا در جنگم. با کی؟ با چی؟ با خودم و چیزی که نیستم و شدم. در عین حال اسیرم. اسیر عشقشم. میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای جنگو ببری؟ آزاد؟ آزاد واس چی؟ من دوووووسش دارم. من عشق میکنم که افتادم توو دامش. پس برنامهت چیه؟ میخوام شهیدش شم. چجوری؟ باید منتظر بمونم. انقد که تا همه فشنگاش تموم شه و بعد در حالیکه جونم داره از آخرین قطرههای خونم خالی میشه، ازش بخوام مستقیم توو چشام نگام کنه و تیر خلاص... فقط کاش میتونستم بعد از مرگمم نوکریشو کنم. تن خونآلودمو از جلوی چشاش دور کنم زمینو براش از خون تمیز کنم. دستاشو ببوسم. براش چای ترش بریزم. سیگارشو براش آتیش کنم. برای آخرین بار یه دل سیر نگاش کنم. و بعد مثل سیگار دود شم توو هواش یا حتی بشم فداش...
بهشت اندازهی ما نیس
من خیلی دوستش دارم.
من شرمندهم
اندکی آرام باش ای بیقرارجان
اه چقدر از ورژن آپدیت شدهی بلاگاسپات بدم میاد. خوب بود دیگه. چه مرضی داشت آپدیتش کردن. اسمش گوگله توو خونه بیقرار صداش میکنن. والا. اون از گودر که یه جماعت بی سرو صدای بیتجمل و بیتوقع خوبی رو پناه داده بود که کار به کار کسی نداشتن و با نوشتههاشون بین خودشون خوش بودن، که جمعش کرد و ملتو آواره کرد. بعدش که پلاسو علم کرد بعد اونم جمع کرد و... الانم این بلاگاسپات بیچاره که کسی کلاً کاری باهاش نداره رو تغییر داده. دو روز دیگهم لابد میخواد بگه جمع کنید بساطتونو میخوایم بلاگو کنسل کنیم کلاً نباشه دیگه.
اعدام نکنید
فقط باش
+ دلم خیلی چیزا میخواد
یکی میمرد ز درد بینوایی...
مصائب
«آسوده خاطرم که تو در خاطر منی»*
* سعدی
بد نیست بدونید
پ.ن. اینی که خدمتتون عرض کردم البته با اون قضیه گرایشات جنسی هارد کور و بی دی اس ام و کینک و غیره فرق داره. کاملاً بیربط نیستن ولی فرق دارن.
بُنسای حتی
هر که او شد آشنا و یار تو*
شد حقیر و خوار در دیدار تو
پیش تو او بس مهاست و محترم
زندگی سگی
حالا مینویسم براتون
و این پایان خیلی تلخیه
البته شامل حال شوماها که نمیشه. شماها شری دارید. بعله. پاشید برید دنبال کار و زندگیتون تا با لگد بیدارتون نکردم. پاشید بینم گشادای جیگر.
میشدی / میشی / اخلاقته
پ.ن. توو درفت بود ولی یادم نبود برا کی نوشتمش الان یادم افتاد :))
الوعده
پ.ن. بقیهشونم به زودی ایشالا
^_^ یه دونهم از اینا بذاریم همش هی از اوناش نذاریم :))
خلاصه
پ.ن. نوشته مال سه چار سال پیشه.
پ.پ.ن. پینوشت اول خودش الان مال چن سال پیشه :)))
کلاً یهو میرفت
زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال*
پ.ن. سعدی هم البته دوس داشته چون یادمه یه جایی میگه جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی ولی یه وخ ممکنه خب یکیم مث اوشون دوس نداشته باشه دیگه. شاید حس تسخیر و تصرف شدن بش دست بده. شاید حس کنه که اگه بذاره با میم مالکیت صداش کنی برای خودتم حق و حقوقی در موردش قائل میشی که نمیخواد یا نمیتونه یا میترسه که بت بده. حق و حقوقو میگم بابا منحرفا. آدما تصمیماتشونو بر طبق تجربیات و تصورات شخصیشون میگیرن. نباید به کسی خرده گرفت. باید همو درک کرد. باید با هم مهربون موند حتی اگه وسوسه عصبانیت فلان. خودتون میدونید دیگه چی میخوام بگم. سرم درد میکنه. سر کارم. شمام برید بخوابید. فعلا خدافس
آی ام سو ساری واقعا
دو نخطه خط
خودکشی غیرعمد
پ.ن. اینم از اون کسشراییه که سالهاس تو درفت وبلاگ مونده بوده و امروز به دلیل پست بالایی دیگه قسمت شد بذارمش اینجا طفلکو :))