پاییزتون مبارک :)


 

تولدت مبارک عزیزکم :*


 به امید روزای خوبِ در راه و برآورده شدن همه آرزوهات گنجیشکم

ای نامه تو که نمیروی به سویش شاید اون خودش اومد به سویم

خواب دیدم سروی عکس خودشو یه پسریو گذاشته توو پروفایل تلگرامش. خیلیم خوشال. سریع براش نوشتم گفتم کیه کیه؟ گف ایمانه دیگه. بیدار شدم هر چی گوشیمو زیر و رو کردم دیدم شماره سروی توو گوشیم نیس که :(  یادم افتاد توو اون گوشیم بود که دزدیدنش... 
خلاصه پنق محبت و دلتنگی بهت خواهرجونم. ایشالا که خوشال باشی هر کار میکنی و ایمان داشته باشی...
میو.

خداروشکْ اقلاً من و مامانم شغلمون یکی نیس وگرنه مام احتمالا از این داستانا میداشتیم

 یه بارم بعد از دو سه سال رفتم مطب یکی از بچه‌هامون و چون میخواستم غافلگیرش کنم به منشیشم نگفتم که رفیقشم که اونم به این نگه رفیقت منتظرته. خلاصه نشسته بودم توی اتاق تا بیاد که اومد و متأسفانه اون نه تنها با دیدن من غافلگیر نشد بلکه هیچ عکس‌العمل خاصی هم از خودش نشون نداد. ولی برعکس من با دیدن قیافه‌ی اون چنان تشتکم پرید که لِول غافلگیری رو کلاً رد کردم! خودش بودااا ولی انگار توو این دو سال که ندیده بودمش چهل سااااال پیر شده بود. با خودم داشتم فک میکردم ینی چه بلایی ممکنه سرش اومده بوده باشه که اینطوری شده و چرا و چه جوری و کِی و... همینجور که مخم با اینجور محاسبات درگیر بود، جوری که انگار وحشت و تعجب و تأثر توأمان رو در چهره و چشمام دیده و حس کرده باشه، یه لبخند ملیح زد و گفت: من مادرش هستم. ماریا! منم پزشکم ولی خودمو بازنشسته کردم و حالا اوقات آزادمو توی مطب دخترم بهش کمک میکنم...
هیچی دیگه. این بود خاطره‌ی من از سورپریز کردن دوستام :))

از این دیالوگای کیمیایی‌طور

من آدم این حرفها نیسـ... من آدم این بندها نیسـ... نبودم. من... خلاصه‌ی من تنهایی و غرور و منطق و سکوته// ببخشید خلاصه‌ی من تنهایی و غرور و منطق و سکوت بود، غرق در آرامشی خودپرداخته. خلاصه‌م این بود؟ این خواهد بود؟ این خواهد موند؟ حالا چی؟ عاشقم و بیقرار؟ نع. حالا در جنگم. با کی؟ با چی؟ با خودم و چیزی که نیستم و شدم. در عین حال اسیرم. اسیر عشقشم. میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای خودتو آزاد کنی؟ چه جوری میخوای جنگو ببری؟ آزاد؟ آزاد واس چی؟ من دوووووسش دارم. من عشق میکنم که افتادم توو دامش. پس برنامه‌ت چیه؟ میخوام شهیدش شم. چجوری؟ باید منتظر بمونم. انقد که تا همه فشنگاش تموم شه و بعد در حالیکه جونم داره از آخرین قطره‌های خونم خالی میشه، ازش بخوام مستقیم توو چشام نگام کنه و تیر خلاص... فقط کاش میتونستم بعد از مرگمم نوکریشو کنم. تن خون‌آلودمو از جلوی چشاش دور کنم زمینو براش از خون تمیز کنم. دستاشو ببوسم. براش چای ترش بریزم. سیگارشو براش آتیش کنم. برای آخرین بار یه دل سیر نگاش کنم. و بعد مثل سیگار دود شم توو هواش یا حتی بشم فداش... 


بهشت اندازه‌ی ما نیس

ساعتهاست که خورشید طلوع کرده و من تمام شب را کنارش و به تماشایش بیدار بودم. من دوستش دارم. من دیوانه‌ وار دوستش دارم. و از تماشای آرامشش در خواب لذت میبرم. به موج قشنگ موهایش، به چشمان بسته‌اش و به تنش نگاه میکنم. شبیه فرشته‌هاست. همانقدر دلنشین، خوش، دوستداشتنی و بی‌آزار؛ خوبی که بدی نمیتواند... . خواستنی‌ست و من میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخواهمش.
من خیلی دوستش دارم. 
گاهی چنان وسوسه‌ای تمام وجودم را تسخیر میکند که اگر کمی کمتر مقاومت کنم، بیدارش خواهم کرد و از او خواهم خواست که جان کوچکم را در آغوشش پناه دهد و بگذارد نفسش را روی تنم احساس کنم. 
به هیچ کس دیگری در زندگی همچین حسی را نداشته‌ام. اینطور با تمام وجود و از ته دل کسی را خواستن احساس بی‌نظیر و به طرز وصف‌ناپذیری خوشایندست. برای هر کسی در زندگی‌اش پیش نمی‌آید و اگر پیش بیاید باید که قدرش را بداند. قدر لحظه لحظه‌اش را. لحظاتی ناب و خاطراتی فاب و جانی که از خوشی بی‌تابست! بایستی خوشحال میبودم اما حقیقتش ناراحتم! از اینکه میخواهم و نمیخواهم که بیدارش کنم، اینکه میترسم اگر بیدارش کنم بدخواب شود، بترسد یا خشم کند و خشمش را فرو بخورد اما چیزی نگوید که مرا بیازارد، اینکه نمیخواهم خاطرش را حتی لحظه‌ای بیازارم اما سراپا آزارم و از این حس خروشان نیازم که بیزارم. اینکه دوست دارم دوستم بدارد و نباید. و اینکه حتی دوست دارم ملتمسانه از او بخواهم که دوستم بدارد و میدانم که نباید. اینکه اینکه اینکه میخواهمش اما نباید. اینکه من خسته‌ و ویرانم و یارای خاستن و خواستن و سازش و ساختنم نیست، اما میخواهمش. اینکه همه شوق مرگم اما باز با بندبند وجودم میخواهمش، اینکه در برابرش اینچنین بی‌اختیار و بی‌سپرم و باکی‌ام نیست در حالیکه باید. و اینکه میدانم هر لحظه که اراده کند میتواند تا جایی که بخواهد تلخ و تاریک و سرد و بی‌رحم شود و میدانم که اگر بخواهد میتواند در آنی تا ابد و تا بی‌نهایت از من دور شود... اینکه میدانم اما باز دوستم خواهد داشت، حتی اگر بد باشم... اینکه نمیتوانم بخواهم که دوستم بدارد... . دوستش دارم. دوستش دارم. دوستش دارم. من بی‌انتهاااا دوستش دارم اما 
                                                                       دوست داشتنش 
                                                                                       درد 
                                                                                          دارد... 
                                                                                                    . 

من شرمنده‌م

آقا من یه نکته‌ای رو عرض کنم خدمتتون که به صورت اتفاقی بهش برخوردم و باید در جریان بذارمتون: این دو تا شعر که پایین ملاحظه میفرمائید، جفتشون به همین صورت توو اینترنت پیدا میشه. متأسفانه فکر میکنم دومی مشکل داره و همش نوشته‌ی آقای صالحی نیست، شایدم اشتباه میکنم ولی نمیدونم و کتاب و منبع موثق هم در دسترسم نیس که تحقیق کنم بگم خدمتتون. فقط چون توی قسمت صدای شری اون شعر دومی رو با یه تیکه از یه شعر دیگه که ایشالا اون دیگه واقعا فقط از آقای صالحیه رو خوندم، خواستم یه توضیحی داده باشم که اگه خودتون تمایل داشتید تحقیق بفرمایید.
البته قبلا هم عرض کردم من به هر حال گناهکار و معذورم وشرمنده کسائی که شعراشونو بی‌اجازه روخوانی کردم ولی خب چون کارا غیرحرفه‌ای و شخصیه و صرفا و نهایتاً یه مشت گنجیشک بی‌آشیونه‌‌ که وبلاگ منو میخونن، گوشش میکنن ایشالا که بر من میبخشایند. 


با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم
گرچه گلدان من از خشک شدن می‌ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
دستم اندازه‌ی یک لمسِ بهاری سبز است
بس‌که بی‌پرده به دستان تو عادت کردم
مانده‌ام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم

ـ علی‌اکبر رشیدی

                                                                                  

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد
که هی اتفاقاً آرام و شمرده شمرده می بارد
نمی‌دانم چرا امشب واژه هايم خيس شده اند
مثل آسمانی که امشب می‌بارد
و اينک باران
بر لبه ي پنجره ي احساسم می‌نشيند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شايد از لحظه‌های دلتنگی گذر کنم
جا براي من گنجشك زياد است ولی
به درختان خيابان تو عادت دارم 

ـ سیدعلی صالحی

اندکی آرام باش ای بیقرارجان

اه چقدر از ورژن آپدیت شده‌ی بلاگ‌اسپات بدم میاد. خوب بود دیگه. چه مرضی داشت آپدیتش کردن. اسمش گوگله توو خونه بیقرار صداش میکنن. والا. اون از گودر که یه جماعت بی سرو صدای بی‌تجمل و بی‌توقع خوبی رو پناه داده بود که کار به کار کسی نداشتن و با نوشته‌هاشون بین خودشون خوش بودن، که جمعش کرد و ملتو آواره کرد. بعدش که پلاسو علم کرد بعد اونم جمع کرد و... الانم این بلاگ‌اسپات بیچاره که کسی کلاً کاری باهاش نداره رو تغییر داده. دو روز دیگه‌م لابد میخواد بگه جمع کنید بساطتونو میخوایم بلاگو کنسل کنیم کلاً نباشه دیگه.

اعدام نکنید

اعدام نکنید / کسکشا اعدام نکنید/ شما حتی حق ندارید جنایتکارارو هم اعدام کنید/ بچه های بیگناه مردمو اعدام نکنید

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟*


* فریدون مشیری که شاعر مهربانیهاست به نظرم.

میخواسته ینی به اجرا بذارتش :))

گفته میریم طلاق میگیریم، مهرمم ادا میکنم 

منظورش همون آتیش‌پاره‌س

میگم اون مث تو شیطون نیس. میگه اره اون مث من تیکه پاره‌ نیس :))

درستش این بوده

وقتی میری با چشم تر
هر چی دلت میخواد ببر 
سیگارو با خودت نبر :))
در یه حرکت انقلابی احتمال داره یهو تمام شعرایی که توو درفتمه و تمام تیکه‌های شعرایی که همینجوری به ذهنم میرسه یا اینور اونور به گوش و چشمم خورده و خاطرم مونده رو یهو یه جا با هم همخوان کنم.

آدم هیچی نداشته باشه یه اراده قوی داشته باشه.

فقط باش

دلم خیلی چیزا میخواد ولی فدای سرت تو فقط باش

اینم فقط پاراگراف اولش تو فقط باشه بعدش هی میگه اینکارو بکن اون کارو بکن ولی خب کار سختا رو میده به خودش :))

+ دلم خیلی چیزا میخواد

یکی میمرد ز درد بینوایی...

ما تحمل نداریم توو یه شیفت کاری یا حدفاصل بیرون رفتن از خونه و برگشتنمون یه ماسک معمولیو رو صورتمون تحمل کنیم. من خودم توو این روزای بی نهایت گرم و شرجی تابستون چن بار همون در حال ویزیت مریض احساس کردم دارم غش میکنم واقعا و اگه به دیوارای پشتم تکیه نداده بودم بلکه واقعنم میفتادم. حتی تحمل تصورشم سخته اینکه این بچه‌ها طفلکا شیفتای طولانی و پش سر هم با لباس و کفش و دسکش و ماسک و عینک و اون همه استرس فیزیکی و منتالی چی میکشن و چجوری تحمل میکنن و باز هم با جون و دل کار میکنن و به هم و به مریضا دلداری میدن و زیر ماسکشون و با تمام خستگیا و ناامیدیا باز لبخند میزنن... دمشون گرم. اونوخ بعضیا از اینکه باید دور کاری کنن یا به خاطر کنسل شدن سفری که میخواستن توو مرخصیشون برن یا اینکه نمیتونن مثل همیشه برن خرید و پارتی و دور دور غر میزنن، افسرده شدن طفلکای نازنینمون. مرسی اه. 

مصائب

کاش میشد نمیبودم.
گاهیم فک میکنم کاش نمیبودم بعد به این فک میکنم که اگه من نمی بودم جام یکی دیگه بالاخره میبود دیگه. بعد میبینم اونم گناه میداشت اگه بود دیگه. خلاصه دلم برای اونی که نیست و ممکن بود جای من میبودم میسوزه و دیگه دلم نمیخواد کاش نمیبودم. بعدش دیگه میگم کاش زودتر تموم شم پس. که اونم داستان خودشو داره و اینجوریا دیگه.

«آسوده خاطرم که تو در خاطر منی»*

بعضیا هم صرف "داشتن" یک نفر خاص براشون کافیه و متأسفانه جزئیات روابط و اینتراکشن‌ها یا به اصطلاح فارسیش "اندرکنشها" براشون اهمیت چندانی نداره.

* سعدی 

همین دیگه

جایی در دیوان شمس میفرماید که

حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم

^_^

اسمارتیزم

بد نیست بدونید

یکی از استراتژیهای مدیریت بحرانهای روحی یا به عبارتی یکی از مکانیزم های ناخوداگاه دفاعی بدن در مقابله با تنش های غیرقابل تحمل درونی استفاده از روش به خود آسیب فیزیکی رسوندنه. دلایل و علت و معلول‌های مختلف داره که بحث روانشناسی تحلیلی داره و غیره. ولی یکی از مثال های رایج و ساده ش اینه که بیمار (یا از نظر من در همچین مواردی: فرد گرفتار) به هر دلیلی دچار یک دردیه و از این درد درونی که برای دیگران قابل رؤیت و احیاناً حتی قابل درک نیست، در حدی و چنان رنج  میبره که فرد احساس نیاز میکنه به خودش آسیب فیزیکی‌ای وارد کنه که کم و بیش اون درد درونی رو در ظاهر هم آشکار کنه و مثل آینه، زخم روح و روانشو از درون به بیرون انعکاس بده. بحث جلب توجه و ترحمم نیست. خارج از بحث ترشح اندورفین و حس آرامش کاذب و بالانس شدن بعضی ترشحات دیگه در بدن، صرفاً نیاز تبدیل اون رنج غیر قابل رؤیت به یه زخم واقعی و قابل لمسه.
بعضیام به هر دلیلی (طیف دلایل وسیعی داره باز) از دوست داشته شدنشون یا به خاطر دوس داشته شدنشون احساس گناه میکنن و شاید به همین خاطر میل شدیدی دارن که در راه اون عشقشون یا برای خاطر کسی که دوسش دارن و دوسشون داره سرشون یه  بلاهایی بیاد یا یه سری آسیب‌هایی فیزیکی‌ای رو متحمل شن. شاید اینم شبیه همون مکانیزم خودآسیب زنیه که بالا توضیحش دادم.
به هر حال و به هر دلیلی متأسفانه همچین حس‌ها، نیازها، تنش‌ها و چالش هایی در بعضی آدما وجود داره. امیدوارم توضیحاتم به درکتون از کارا و رفتارهای اینجور افراد کمی کمک کرده باشه و به امید اینکه کسی ارزش خودشو از اونچه که هس پایینتر ندونه و ایضاً امیدوارم کسی انقدر درد پنهونی نداشته باشه که مجبور شه به خاطرش رو خودش خط بندازه...

پ.ن. اینی که خدمتتون عرض کردم البته با اون قضیه گرایشات جنسی هارد کور و بی دی اس ام و کینک و غیره فرق داره. کاملاً بی‌ربط نیستن ولی فرق دارن.

همچنان

یه وختاییم ادم هی میخواد بره نمیشه

پ.ن. یه وختائیم آدم میره ولی خودشو جا میذاره همونجا

بُن‌سای حتی

بنده خیلی علاقه دارم اگه تناسخی در کار باشه، ایشالا که چرخه و دوره بودنم هر جور و هر چقد که هس زودتر تموم شه تموم شم و خلاص. ولی خب آدم نمیدونه که یهو دور بعدی حشره میشه، خرس میشه، گربه میشه، گیاه میشه یا چی میشه. فقط هر چی میشه امیدوارم به قول مجا آدم یهو درخت نشه، مجبور شه تا نوبت دور بعدی شه یه هزار سال بلکه م بیشتر همینجوری سیخ واسه تا تموم شه :))
+ شُلتم
- ینی چی؟
+ ینی نگات میکنم آب میشم برات. ناراحتم باشم از دستت، تصمیم گرفته باشم قهر کنم باهات، حرف نزنم، دوسِت نداشته باشم یا بذارم برم حتی، وقتی نگات میکنم یا میشنومت یا حتی بت فکر میکنم مثل یخ روی آب یا زیر آفتاب وا میرم، از نو دل از کف میدم، دست و پام شل میشه، بی اختیار میشم، دلم میخواد بمیرم برات، دلم میخوادت...

هر که او شد آشنا و یار تو*

بعضی دخترا از طرف مقابلشون انتظار خونه و برج و ماشین و سفرای آنچنانی و تفریحای اینچنینی و پول و طلا و جواهر و کلفت و نوکر و شوفر و غیره و ذالک دارن به اضافه رومنس و احترام و توجه و محبت و نازکشیای بی انتها و سکسهای مطابق میلشونو. بعضیام هیچ انتظاری ندارن میخوان فقط بعضاً دیده یا شنیده بشن، سوال میکنن جواب بدن بهشون، حرف میزنن گوش بدن بهشون یا وقتی هستن حواسشونو گاهی به اینام بدن، اگه بهشون توجه و محبت نمیکنن محبتا و دلدادگیاشونو لاقل ببینن و اینجور چیزای پیش پا افتاده و حقای مسلم و اینا. 
متأسفانه معمولا گروه اول همه چیزایی که میخواد رو به دست میاره و یه قورت و نیمشم همیشه باقیه و باهاشم با کلی اجر و حتی ارج و قرب و دب دبه کبکبه و احترام برخورد میشه و حلوا حلواش میکنن و رو سرشون میذارنشون و گروه دوم! امان از گروه دوم که همیشه بدبخت و بیچاره و توسری خورده و بی هیچ چیز در دور دستها ایستاده که آخرشم یا باید در نقش کلفت خونه و لَلِـه بچه ها ایفای نقش کنه یا مث آدامس جویده شده دور انداخته شه و با "از اونا بهترون" جایگزین شه.
جهان اول دوم سوم و اسلام و مسیحیت و گبر و عرب و عجم و سیاه و سفید و زرد و سرخ و پیر و جوون و نسل و عصر قدیم و جدید و فرهنگ زنسالاری یا زن ستیزی و مردسالاری و فمینیسم و مدعییانش و کج و راست اندیشی و روشنفکری و اُملی و غیره هم ربط نداره زیاد. به انسانیت و شعور و جنبه و معرفت و این چیزا بیشتر مربوطه. ولی طبیعت بشر همینه دیگه. خیلی نمیشه کاریش کرد. 
نمیخوام بیشتر وارد عمق قضیه شم چون به درازا میکشه و حواشی زیاد میطلبه ولی اینطوریه دیگه و مع الاسف اینطوری بوده همیشه هم.
البته همین یه مورد نیست در مورد خیلی مسائل دیگه هم این بحث مصداق داره. علاوه بر این حدود وسط و استتنائات هم قابل کتمان نیس ولی اجالتاً این به اون ربطی نداره.

مولانا میفرماید:
هر که اوشد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مه‌است و محترم

زندگی سگی

سگش از صبح تا شب خونه تنهاس و منتظر تا این از سر کارش، تفریح، خرید، ورزش یا بهر حال از بیرون بیاد و شاید اگه بقیه آدما و مشغله‌هاش بذارن، اگه حال کنه یه اعتنای سگ بهش بکنه، غذاشو بخوره، فیلمشو ببینه، توو اینترنت چرخ بزنه، با لپتاپش ور بره، غرولنداشو بزنه، دوششو بگیره، مسواک بزنه، بشاشه، برینه و بگیره بخوابه. سگشم اینو نگا کنه، فرصتی اگه پیدا کرد دست و پاشو یه لیسی بزنه، یه نگاه عاشقانه یا ملتمسانه‌ای بکنه برای یه نمه محبت یا توجهی که آیا بش بکنه یا نکنه و این چرخه هی همش تکرار میشه تا آخرش. وسطام تا سگه میخواد پارس کنه بش میگن خفه شو، مردم میترسن یا بیدار میشن یا اذیت میشن یا حالا به هر دلیلی، تا میاد  بازی کنه میگن نکن، خرابکاری نکن، اینو دندون نزن، اونو پاره نکن، اینو صدا نده، اونو کثیف نکن ، اینو دس نزن، اونجا نرو، اینجا نیا، اینو نخور، اون کارو نکن، بشین، پاشو، بخواب، بمیر و همین. و اون سگ باز صاحابشو دیوونه ‌وار دوس داره، حتی اگه بش توجه نکنه، بش غذا نده، باهاش بد رفتار کنه، سرش داد بزنه، بزنتش یا هر چی، اون سگ باز صاحابشو دوسش داره، جونشم براش میده و یارو نباشه‌م از نبودش دق میکنه و بله دوسش داره دیگه و تا ابد دوسش داره و همیشه منتظرشه و میخوادش و میمیره براش و وفاداره بهش و هیچ انتظاری نداره ازش و بیچاره‌س. زندگی سگی که میگن اینجوریه. حیوون طفلکی. تازه بعضا عقیمشونم میکنن. از طبیعت و محل سردسیر زندگیشم ورش میدارن میارنش توو گرما و آپارتمانای نیم وجبی و تنگ و تاریک و داغ وسط شهر. گاهی نوک گوشاشم میبرن، ناخوناشم که میگیرن، قلاده های نامیزون و سفتم بشون میبندن، با روشای کسکشانه م مثلاً تربیت و رامش میکنن ولی اون سگ بازم... ای بابا


حالا مینویسم براتون

یه سری هم حوصله کنم براتون این غلط غلوطای رو اعصابمو لیست میکنم توجه کنین. زشته. بیسوادی افتخار نداره. خط فارسی مشکل داره بله ولی دلیل نمیشه مام سوء استفاده کنیم بدتر آبو گلالود کنیم که. دهع

اصلاح بفرمایید

مطمعن نیس مطمئنه. مطمئن. با ئ. نه با عین. حتی شما دوست عزیز.

و این پایان خیلی تلخیه

باز میخوام یه رازی رو بتون بگم. میدونستین یکی از بهترین راه‌ها برای فرار از رویارویی با مشکلات، خوابه؟ مثلا من خودم در حالت عادی به چهار ساعت خواب خوب بیشتر نیاز ندارم ولی یه روزای خاصی دوبرابر این مقدار خوابیدم و اگه مجبور به بیدار شدن نبودم میتونستم همچنان هم به خوابم ادامه بدم ولی خب مجبور بودم بیدار شم و مجبور بودم خودمو مجبور کنم با مشکلاتم رودررو شم و مجبور بودم بهشون غلبه کنم. حالا ممکنه خیلیلتون بگید اینجور مواقع اصلا آدم خوابش نمی‌بره که! اگر جزو این دسته آدما هستید باید بهتون تبریک بگم، چون وقتی خوابتون نمی‌بره ینی شما ناخوداگاه با مشکلاتتون رویارو شدین و این ینی شروع جنگ رو پذیرفتید. و متعاقبا پر واضحه کسی که میجنگه ممکنه شکست بخوره ولی کسی که نمی‌جنگه حتماً شکستشو از پیش پذیرفته. 
باید بدونیم کسی که میتونه توو اون مواقع بخوابه اگه چیزی نباشه یا نداشته باشه که بتونه وادارش کنه بیدار شه، اغلب نه تنها شکستو در مقابل مشکلاتش پذیرفته، بلکه انقدر چیزی برای از دست دادن نداره که اصلا شکست براش مفهموم تخریبی‌ای نداره دیگه!
البته شامل حال شوماها که نمیشه. شماها شری دارید. بعله. پاشید برید دنبال کار و زندگیتون تا با لگد بیدارتون نکردم. پاشید بینم گشادای جیگر.

سایه

سایه ی او شدم چون گریزم ازو؟

^_^

خیلی جدیااا! برگشت گفت بعد از صدای تو، صدای جیلیز ویلیز روغن وقتی داری چیزی توش سرخ میکنی قشنگترین صدای دنیاس :))

میشدی / میشی / اخلاقته

دوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووور میشی یهو ازم

پ.ن. توو درفت بود ولی یادم نبود برا کی نوشتمش الان یادم افتاد :))

الوعده

راستی یه سری از لینکای صدامو درست کردم. چن تائیشونو تاحالا نذاشته بودم براتون، یه سریشونو پیدا نکردم هنوز و یه سریشونم خیلی افتضاح بودن دیگه نذاشتمشون. نمیدونم چرا انقد تعریف تمجید میکردید؟ بضیا جدی خوب نبودن حتی بد بودن شرمنده شدم واقعا خودم شنیدمشون دوباره :)) اینام البته شاید بعداً به نظرم افتضاح بیان ولی خب حالا فعلا قابل تحملن :))

پ.ن. بقیه‌شونم به زودی ایشالا

^_^ یه دونه‌م از اینا بذاریم همش هی از اوناش نذاریم :))

+ جان؟
ـ  چیزی نگفتم
+ خب منم گفتم جان که چیزی بگی

خلاصه

یه بارم داشتیم در مورد کتاب و کتابخونه و کتاب خوندن و اینا حرف میزدیم؛ بهش گفتم من غالبا جوری کتابامو ورق میزنم و ازشون مراقبت میکنم که بعد از اینکه تموم شدن، هنوزم نو و کماکان دست نخورده به نظر میرسن! گفت یه بار با رفیقم رفته بودیم خونه‌ی یه دختره که خیلی در مورد شناخت ادبیات فلان آمریکا ادعاش میشد، بعد من قفسه‌ی کتاباشو وقتی توو اتاق نبود، نگاه کردم دیدم همه کتاباش نوئه. به رفیقم گفتم این دختره اصلا این کتابارو نخونده فقط اداشو درمیاره و ...
من خب مثل همیشه به دو دلیل اول اینکه به خودم شک نداشتم و دوم اینکه دوسش داشتم، اون موقع حتی فکر اینم نکردم که شاید منظورش از تعریف اون داستان طعنه زدن یا تیکه انداختن به من بوده باشه. 
/ کات/
صابخونه‌م قبل از اینکه هفته‌ی گذشته بره سفر، ازم خواهش کرده بود، روزنامه‌های این هفته  رو براش نگه دارم. امروز که برگشته بود؛ وقتی روزنامه‌ها رو جمع کردم بردم براش قبل از تشکر ازم پرسید خودت نخوندیشون؟ خندیدم گفتم چرا و بعد از اونجایی که ذهن آدمی پدیده‌ی بسیار پیچیده‌ایه، یاد صحبتای اونروزمون در مورد کتاب و کتاب خوندن با ب افتادم و به این فکر کردم که شاید با تعریف اون داستان بعد از اون حرف من منظوری داشته. حالا شایدم نداشته ولی من به هر حال بعد از بیش از پنج سال یاد حرفش افتادم و احتمال دادم که بله ممکنه :))

پ.ن. نوشته مال سه چار سال پیشه.
پ.پ.ن. پی‌نوشت اول خودش الان مال چن سال پیشه :)))

کلاً یهو میرفت

بعد اینطوری بود که داشتیم حرف میزدیم یا سکوت میکردیم یا نشسته بودیم حالا هر چی، بعد یهو پامیشد میرفت. 
ینی کلا میرفتا. انگار که مسخ شده باشه پا میشد بی‌مقدمه و مؤاخره همینجوری سرشو مینداخت میرفت. بهشم میگفتی کجا میری یا نرو یا بمون یا منم بیام یا چی شد یا کی میای یا خیلی یاهای دیگه، همینجوری به رفتن ادامه میداد.

زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال*

یه روزم از روی محبت همچین ناخوداگاه یه میم مالکیت گذاشتیم ته اسمش موقع صدا کردنش وسط ناز و نوازشش؛ آقا یهو ناراحت شد. گفتیم منظوری نداشتیم والا ما که نه ادعایی داریم نه توقعی، بوخدا صرفا از روی ترکیدن باک محبت و ابراز شدید علاقه بود ایشونم البته سخاوتمندونه فرمودن اشکال نداره! ولی خب تجربه شد بعدها بیشتر توجه کنیم به کسی خدای ناکرده بی‌غرض از این توهینا نکنیم. 
ولی بعدنا باز یه بار از دهنمون پرید بی‌اجازه به کسی گفتیم فلانیم. بعد زود درس عبرتمون یادمون افتاد. از طرف پرسیدیم اشکال نداره اینطوری صدات کردیم که؟ اوشون هم البته رنجیدن از ما. منتها به دلیل سؤالمون اینبار...
خولاصه کلوم که آدم توو زندگی یه اشتباهاتی میکنه که از اول نباید بکنه. حالا از ما که گذش ولی شوما نکونین لاقل. حدالامکان.

*با سوء تخلص :)) از حضرت مولانا

پ.ن. سعدی هم البته دوس داشته چون یادمه یه جایی میگه جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی ولی یه وخ ممکنه خب یکیم مث اوشون دوس نداشته باشه دیگه. شاید حس تسخیر و تصرف شدن بش دست بده. شاید حس کنه که اگه بذاره با میم مالکیت صداش کنی برای خودتم حق و حقوقی در موردش قائل میشی که نمیخواد یا نمیتونه یا میترسه که بت بده. حق و حقوقو میگم بابا منحرفا. آدما تصمیماتشونو بر طبق تجربیات و تصورات شخصیشون میگیرن. نباید به کسی خرده گرفت. باید همو درک کرد. باید با هم مهربون موند حتی اگه وسوسه عصبانیت فلان. خودتون میدونید دیگه چی میخوام بگم. سرم درد میکنه. سر کارم. شمام برید بخوابید. فعلا خدافس

آی ام سو ساری واقعا

یه دفه‌م خیلی عصبانی بود از یه چیزیا، نه از دست من، ولی من همچنان آروم بودم، برگشت گف این خونسردی تو منو گاییده احساس میکنم اگه نصف دنیا هم به گا بره تو پتانسیلشو داری که ندید بگیری :))

دو نخطه خط

دنبال یه ایمیل میگشتم هنوزم پیداش نکردم البته که توش یه آدرسی سیو بود. کلیدواژه‌هایی که حدسی میزدم تا سرچ آدرس گم شده‌مو سریعتر کنه، باعث شد چشمم بیفته به یکی از چتام با اسمی که با پسوند جونم سیوش کرده بودم... 

+ دیروز اولین باری بود که من وختی ناراحت بودم یکی میدونست چرا حالم گرفتس (طبق تاریخ مبدل اواسط یه خردادی بوده/ یه خرداد پرحادثه‌ای دیگه  طبق معمول)
+ بقیه دوستای من تو این سالا هیچوخ اینو درک نمی کردن
+ دوستایی که اینجا دارم
+ :)
ـ ‫میفهمم‬
+ می خواستم بگم خیلی خوب بود که بودی


این چار خط از چت من با یه آدمیه که یه روزی برگشت به من گفت یادمه بهم گفتی اون حسی که بقیه به ایران دارن رو من ندارم و چندان احساس نگرانی نسبت به آینده اش نمیکنی! عین جمله‌ش رو کپی پیست کردم اجحاف نشه در حقش. بعدها اعتراف کرد البته که فقط میخواستم حرصتو دربیارم یا یه همچین چیزی که اینجوری گفتم.

داستان هف هش ده سال پیشه‌ها ولی هنوز خیلی غمگینه. خیلی. 


خودکشی غیرعمد

حدوداً گف این خوشال‌کننده‌س که میبینم حال و روز مردم اون سرزمین برات مهمه! باید بش میگفتم تو وقتی هنوز سواد خوندن نوشتن نداشتی من به خاطر شعرام و حرفای معترضانه‌ای که مینوشتم و میزدم توبیخ و مؤاخذه میشدم! و در همین راستا اون وقتی که تو تازه از تخم درومدی، برای ما جز جونمون چیز دیگه‌ای دیگه واسه از دست دادن نمونده بود، تصادفا سر همین اهمیتی که حال و روز "مردم اون سرزمین" برامون داشت داداش.
ولی خب به جاش بهش گفتم برای خودم متأسفم که اینجوری در موردم فکر میکردی و نمیدونستم و برای تو متأسفم، که اینجوری در موردم فکر میکردی و باهام رفاقت کردی.
اون موقع از حرفش خیلی ناراحت شدم، بهم برخورد حتی. الان که فکر میکنم میبینم دیگه هیچ حس خاصی بهش ندارم. نه به خودش، نه به حرفش. نه عصبانیم، نه دیگه ناراحت. ولی خب دلیل نمیشه جوری که اون روز خودشو توو دلم کشت، فراموش کنم.

پ.ن. اینم از اون کسشراییه که سالهاس تو درفت وبلاگ مونده بوده و امروز به دلیل پست بالایی دیگه قسمت شد بذارمش اینجا طفلکو :))