من و گنجشکای خونه...

از بیشتر گنجیشکام خبر ندارم و این خوب نیست. قبلاً مشغله‌م خیلی بیشتر بود ولی سه چار نوبت در روز می‌رفتم دونه دونه توله‌ها و جوجه‌هامو جم و جور می‌کردم. هر کی خودش حاضری نمی‌زد سریع از توو غار تنهایی یا تله‌ای که پاش توش گیر کرده بود می‌کشیدمش بیرون جاشو مینداختم وسط بقیه توو بغل که حواسم بیشدر بهش باشه شبا واسه بچه‌هام قصه می‌گفتم. موهاشونو شونه می‌کردم دست و بالشونو اگه از شیطنتای طول روز خاکی شده بود می‌شستم. بوسشون می‌کردم. اونایی که از کار زیاد خسته شده بودن می‌چلوندم خستگیاشونو دم در می‌تکوندم. قربونشونم می‌رفتم. لوسشونم می‌کردم. . . ولی خب حالا فقط میگم چه خوب که واقعاً مادر نشده‌م چون هیچ شایسته‌اش نبودم و طفلک جوجه‌ها و توله‌ها و گنجیشکام که این روزا زیر بارون یا زیر آفتاب سوزان ـ یه مکث طولانی ـ تنان.