هر چقدر

گاهی به خاطر اینکه توو زندگیت خودت بودی یا در نهایت خودت شدی در برابر کسائی که ازت انتظار داشتن اینی که شدی نشی و به جاش اونی که اونا دوس داشتن بشی، بیشتر احساس گناه می‌کنی. و هرچی بیشتر شبیه خودت شده باشی یا هر چی شبیه تر به اونی که خودت میخواستی شده باشی، باز بیشتر احساس گناه می‌کنی. گاهی هم انقدر بامحبت‌ و باملاحظه‌ یا حتی آماده‌ی از  خودگذشتنی که فکر می‌کنی مسئول خوب کردن درد همه‌ی آدمهای دنیایی و چون زورت به طبیعت نمی‌رسد و  بیشتر و انقد احساس گناه میکنی تا از خودت بدت بیاد تا دیگه واسه خودت ارزش قائل نباشی تا از بودنت شرمسار باشی تا بخوای که نباشی تا فک کنی لیاقت زندگی یا نفس کشیدنم حتی نداری. بعد فک میکنی تنها چیزی که داری جونته و جونتم که ارزش نداره. و چقدر حیف و چقدر غمگین. مخصوصن اگه در این روزگار غریب تونسته باشی خوب باشی.